در صف مردگان
صرف همین که شنیده بود فرانتس کافکا نوشته است «نوشتن، بیرون پریدن از صف مردگان است»، عجیب بود
آقای هاشمزاده اساسا چیزی نمیخواند. این را با احتساب خواندن قبض آب و برق و سند و بنچاق زمینهایش میگویم. روی این حساب، صرف همین که شنیده بود فرانتس کافکا نوشته است «نوشتن، بیرون پریدن از صف مردگان است»، عجیب بود. عجیبتر این بود که فهمیده بود این جمله یعنی چی و عجیبترین اینکه تصمیم گرفته بود از صف مردگان بیرون بپرد. حالا چرا میخواست بپرد بیرون، نمیدانم، ولی از قراین معلوم بود که جدا عزمش را جزم کرده است.
غروب یک روز جمعه بود که من را خواست توی دفترش. دفتر که میگویم، یعنی یک گوشه از تیمچه که یک میز و یک تلفن داشت و وقتی میخواست برای کسی رسید مهر کند، پشتش مینشست. تازگی سیگار را ترک کرده بود و یک چوبسیگار مشقی گذاشته بود گوشه لبش و الکی از تویش کام میگرفت. معلوم بود غیر از هوس بیرون پریدن از صف مردگان، نیت کرده است تا میشود از صف ملکالموت هم فاصله بگیرد.
یک نگاهی به بالا تا پایینم کرد. لابد میخواست ارزیابی کند ببیند شایستگی بیرون پراندنش از صف مردگان را دارم، یا خودم از قبل توی صف ماندهام. انگار خیلی هم بدش نیامد. پک پدر و مادرداری به چوبسیگارش زد، بعد انگار که دود برود توی چشمش، سرش را یکوری کرد و گفت «شما با کافکا آشناییت داری؟»
این شروع عجیب بالاخره منجر به این شد که آقای هاشمزاده نیت دارد از خودش باقیات صالحاتی به جا بگذارد که بعد از مردن اسمش را به نیکی زمان حیات نگه دارد. این است که قصد کرده از تجربیات متعددش در زندگی پرفراز و نشیبش رسالههایی بنویسد که چراغ راه آیندگان شود. خیلی زور زدم که نیشم را الکی باز نکنم. از آن وقتها بود که به هیچ پولی نمیشود نه گفت و آقای هاشمزاده هم از آن آدمها بود که به هیچ رقمی نه نمیگفت. خودم را جمعوجور کردم و پرسیدم چطور کتابی مدنظرش است.
با تردید چوبسیگارش را مکید و گفت: «اونش رو شما باید بگی. میخواین درباره قیمت بادوم بنویسیم؟» قیمت بادام البته برای من جالب بود، ولی بعید بود از تویش کتابی دربیاید. الباقی موضوعهای مطرح توی مغزش هم چیزهایی در همین حدود بود. دیدم اینطوری پیش برود، قبل از اینکه بیرون بپرد، نوبت صف به او میرسد. از آن بدتر اینکه چیزی هم دستم را نمیگرفت. برای همین پیشنهاد کردم تاریخ شفاهی بازار شهرمان را با کمک هم بنویسیم. معلوم بود از اسم تاریخ شفاهی خوشش آمده. شاید خیال میکرد یک چیزی است شبیه همان کافکایی که اسمش را یاد گرفته بود.
یک ماهی هر روز ساعت چهار تا شش، آقای هاشمزاده مینشست توی دفترش و برای من از بازار میگفت. از اینکه همهکاره بازار پدر و پدرجد خودش بودهاند. از اینکه اولین تیمچه را آنها توی بازار زدهاند. از اینکه منصفترین آدمهای بازار خودشان بودهاند. از اینکه بقای حکومت پهلوی مدیون آنها بوده و از اینکه برافتادنش هم با مبارزات آنها بوده. (این چیزها برای کسی که آماده بیرون پریدن است، تناقض محسوب نمیشود.) یکی دو باری برایش توضیح دادم برای بیرون پریدن از صف مردگان کمی صداقت هم بد نیست. این شد که غیر از خانواده خودش، خانواده همسر و عروس خانوادهشان را هم در ساختن ایران شریک کرد.
همینطور که داشتیم جلو میرفتیم، کمکم دستم آمده بود که باید کجاهای حرفهایش را جدی گرفت و کجاهایش را زد روی دور تند. کتاب آنقدری که از اول به نظر میرسید، بد نشده بود. بدیاش این بود که این را خود آقای هاشمزاده هم فهمیده بود. این شد که وقتی کتاب داشت تمام میشد، تصمیم گرفت من را بگذارد کنار. شاید به این نتیجه رسیده بود که تنهایی بهتر میشود بیرون پرید. شاید هم یک نفر بهش گفته بود با عاریه گرفتن نویسنده بیرون پریدن از صف مردگان منتفی است. هر کدام که بود، من حرفی نداشتم. راستش همین که با آقای هاشمزاده توی یک صف نباشم، برایم بس بود.
فرانتس کافکا متاسفانه چیزی درباره اولتیماتوم زمانی نگفته است. من و آقای هاشمزاده تقریبا داشتیم به توافق میرسیدیم که یک روز صبح، ملکالموت اسم او را توی صف مردگان نوشت. وراثش علاقهای به بیرون انداختنش از صف نداشتند. وقتی برایشان از قصد و نیت مرحوم گفتم، پسرش که داشت به سیگار واقعی پک میزد، کمی فکر کرد، سرش را آورد بالا و گفت: «قرضی قرضی که نمیشه از صف بیرون پرید آقا.»
نویسنده: ابراهیم قربانپور
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۲