حافظ برای بزرگسالان

منبع خبر / طنز / 17-06-1401

این کار را آقای امیری برایم پیدا کرده بود. نه این‌که بی‌کار باشم. درواقع بی‌کار بودم، اما علت آمدنم سر این کار این بود که بی‌پول هم شده بودم.

آقای مدیر مدرسه نبود. راستش خود مدرسه هم خیلی مدرسه نبود. چیزی بود شبیه انبار یک لاستیک‌فروشی که اجازه داده باشد بقیه مغازه‌های اطراف از آن به عنوان مستراح استفاده کنند. منظورم فقط بویش نیست. یک چیزهایی روی زمین بود که برای اعاده حیثیت به آن‌ها تنها راه این بود که تصور کنی منشأ حیوانی دارند و برای تقویت باغچه‌ها به حیاط مدرسه آمده‌اند.

تنها اشکال سناریو این بود که حیاط مدرسه اصلا باغچه نداشت. جایی را که قبلا معلوم بود باغچه بوده است، با موزاییک فرش کرده بودند و ۱۰، ۱۲ تا موتور یاماها و هوندای مندرس روی آن به میله‌ای زنجیر شده بود که معلوم نبود چطوری توی دیوار پشتی فرو رفته است.

این کار را آقای امیری برایم پیدا کرده بود. نه این‌که بی‌کار باشم. درواقع بی‌کار بودم، اما علت آمدنم سر این کار این بود که بی‌پول هم شده بودم. آقای امیری اول نیم ساعتی درباره این حرف زد که مملکت چقدر پول خرج من کرده است تا شده‌ام اینی که هستم. بعد نیم ساعت درباره این‌که چه استعدادهایی دارم که خودم خبر ندارم. دست آخر وقتی منتظر بودم با این مقدمات پیشنهاد کند معاون وزیر فرهنگ شوم، گفت برایم جایی را پیدا کرده است که به آن تعلق دارم و می‌توانم گوهر وجودی‌ام را آشکار کنم؛ مدرسه بزرگ‌سالان دانش.

کاریکاتور مدرسهمدرسه

وقتی دیدم مدیر در دفتر مدرسه نیست، تصمیم گرفتم خودم کشف کنم کدام کلاس معلم ندارد و قرار است من معلمش باشم. کلاس اولی که از شیشه داخلش را نگاه کردم، ظاهرا ریاضی داشتند. معلم سر کلاس بود. بعدی معلوم نبود چه درسی است، ولی آن هم معلم داشت. بعدی‌ها هم همین‌طور. داشتم فکر می‌کردم شاید شاگردهای بالقوه‌ام رفته‌اند که بالاخره یک نفر را دیدم. آقایی بود با کاپشن چرمی و شلوار پارچه‌ای که تنها دلیلی که باعث می‌شد احساس کنم از کادر مدرسه است، این بود که پاشنه کفش‌هایش را نخوابانده بود. سلام کردم و اسمم را گفتم.

-خب؟
-قرار است که معلم باشم این‌جا.

-معلم چی؟
-ادبیات.

-اه. تف توش. عزت…

این آخری را طوری گفت که تمام عزت‌های مفروض در ۱۰ کیلومتری هم بتوانند واکنش نشان دهند. درِ یکی از کلاس‌ها باز شد و کسی که خیال می‌کردم معلمشان است، سرش را آورد بیرون.

-زهرمار. عبدلی خوابه.

-بیدارش کن. معلم فارسی فرستادند.

-اه تف توش. اینه؟

منظورش از این من بودم. معلوم شد عزتی که جای معلم نشسته بود، درواقع نماینده کلاس است و مواظب است موقع خوابیدن بقیه کسی مزاحمشان نشود. این مواظبت شامل من هم می‌شد.

-شما دلت میاد این‌ها رو بیدار کنی؟

-آره، چرا نیاد؟

-این بنده خدا رو می‌بینی ردیف جلو؟ دیشب پای کوره بلند بوده. صبح تا حالا داشته مسافرکشی می‌کرده. حالا می‌خوای بلند شه اتل متل توتوله گوش کنه؟

-البته من قرار نیست اتل متل توتوله درس بدم.

-حالا خیام شیرازی. چه فرقی داره؟

-آخه من هم یه وظایفی دارم.

-این رو می‌بینی. بعد کلاس باید بره سر خط ریخته‌گری.

-بله. شغل سختیه. فقط دقت کنید منم این شغلمه.

-شما کی خوابیدی؟

-دیشب.

-این بنده خدا سه روز پیش خوابیده.

-آخه شما دقت کنید، من بالاخره باید یه کاری بکنم که پول بگیرم.

-چقدر بهت می‌دن؟

-نمی‌دونم.

-سه تومن؟

-شاید.

یکهو بلند داد زد.
-کسی هست راضی نباشه این بابا ماهی سه تومن کشکی کشکی پول از این‌جا بگیره؟

یکی از ردیف جلو گفت: «من خودم بهش ۵۰۰ اضاف می‌دم که دیگه به کل حرف نزنه.» معلوم شد تقریبا همه‌شان خیلی بیشتر از من پول درمی‌آورند. البته که وجدان من زیر بار این فشار سخت و سنگین در آستانه خرد شدن بود، اما به‌هرحال تجربه تدریس در مدرسه شبانه هم برای خودش خوب بود. علی‌الخصوص که از آن به بعد من هم می‌توانستم جبران کسری خوابم را سر کلاس بکنم.

متاسفانه مدت تدریس من در مدرسه دانش خیلی کم بود. وجدان آسیب‌دیده‌ام کار خودش را کرد. البته این‌که دانش‌آموزان تقاضا کردند من معلم الباقی درس‌هایشان باشم و گزارش وضعیتم به آقای امیری رسید هم در این تلاش بی‌وقفه وجدان بی‌تاثیر نبود.

نویسنده: ابراهیم قربان‌پور

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۵



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل مادر فوت شده