نامحرمانه؛ اندر باب گوشی ابراهیم
ماجرای دو چلچراغی قربانی سرقت؛ یکی در تهران و یکی در استانبول
خال محرومان vs دانه فلفل
اگر میخواهید یک نمونه دقیق و کامل از اختلاف طبقاتی در تحریریه چلچراغ را ببینید، به این نمونه دقت کنید. هفته قبل دو نفر از اعضای تحریریه قربانی سارقین شدند. ابراهیم قربانپور و سیدمهدی. فقط با یک تفاوت مختصر. گوشی ابراهیم را توی مولوی بردند، دلارهای سیدمهدی را توی استانبول. خیابان استانبول نه! استانبول ترکیه. یعنی درواقع یکی از اسکناسهایی که از کیف سیدمهدی در استانبول برداشتهاند، قیمتش از نوی گوشی ابراهیم هم بیشتر است.
از آن طرف، یک مدرسهای هست که سهیلا عابدینی میرود توی آن به بچههای کار و بیسرپرست و مهاجر درس میدهد. آن مدرسه الان دیوار یک خانهای است که ابراهیم توی آن زندگی میکند. یعنی اگر ابراهیم چند سال زودتر به دنیا آمده بود و البته خیلی زودتر از اینها به تهران مهاجرت کرده بود، ممکن بود دانشآموز همان مدرسهای باشد که سهیلا عابدینی برای کار خیر میرود تویش مفتکی به بچهها درس میدهد.
غرض اینکه اگر میبینید ابراهیم خیلی بینمک است، به رویش نیاورید. این بچه به این شغل نیاز دارد. یک ذره دلسوزی داشته باشید. اینقدر این بچه را اذیت نکنید.
قربانی
این آدمهایی را دیدهاید که خودشان به توصیههای خودشان عمل نمیکنند؟ واقعا کار زشت و بدی میکنند. من خودم یکی از همانها هستم و الان میخواهم توصیهای را که فقط یک خط و نیم قبل کرده بودم، زیر پا بگذارم. از روزی که گوشی ابراهیم را بردهاند تا حالا، عملا دیگر هیچ کاری نمیکند. نه اینکه قبلش کاری میکرد. نه. منتها قبلا یک زحمتی میکشید که قایم کند کاری نمیکند، اما حالا دیگر همان کار را هم نمیکند. به این نمونهها دقت کنید.
آقای خلیلی: ابراهیم جان، این شماره داره خیلی عقب میافته. نمیخوای شما یه تلاشی بکنی که زودتر مطالب آماده بشه؟
ابراهیم: آخه گوشیم رو بردن آقای خلیلی. دسترسی به بچهها ندارم.
خانم بهزادی: ابراهیم جان، این لیست تحریریه بچهها رو لطفا برسون به من که وارد سیستم کنم.
ابراهیم: آخه خانم بهزادی گوشیم رو بردن. الان نمیتونم حساب کنم.
سیدمهدی: ابراهیم جان، شما قرار بود یه سری مجله برای من بیاری.
ابراهیم: سیدجان میخوام، ولی گوشیم رو بردن، نمیدونم قرار بوده کدوم مجلهها رو بیارم.
آقای اسماعیلی: ابراهیم، دیروز رفته بودی دستشویی، شیر آب باز مونده بود، نزدیک بود کل دفتر رو آب ببره.
ابراهیم: والله آقای اسماعیلی، گوشیم رو بردند، شیر آب هی یادم میره.
فرید دانشفر: ابراهیم، یه سری کتاب برای من اومده بود دفتر. تو بردی؟
ابراهیم: والله فریدجان، گوشیم رو بردند، تازگی هی همه چیز رو میبرم.
آقای اسماعیلی: زیر میزت چرا اینقدر کثیفه؟
ابراهیم: والله گوشی…
در حین جمله بعدی اتفاقاتی افتاد که از ذکر آن معذوریم. فقط اینکه ابراهیم بعد از آن تصمیم گرفت دیگر به گوشیاش اشاره نکند.
پریروز آقای اسماعیلی داشت برای ابراهیم میگفت که چیزهایی که من توی محرمانه مینویسم، الکی است و هیچ مشکلی با ابراهیم ندارد. درواقع اصلا بین او و بقیه فرق نمیگذارد و همانطوری با او تا میکند که با بقیه. حتی گفت ابراهیم را از بقیه بیشتر دوست دارد. خلاصه قضیه داشت اصلا وارد مراحل خیلی رمانتیک میشد که معلوم شد میز مریم عربی لق شده است. آقای اسماعیلی گفت: «برم پیچگوشتی بیارم این رو سفت کنم، یه وقت خانم عربی نشینه پشتش بیفته رو پاش.»
ابراهیم که هنوز بابت جملات پرمهر آقای اسماعیلی اشک توی چشمهایش بود، گفت: «آره شل شده. منم نشستم پشتش نزدیک بود بیفته.»
آقای اسماعیلی که سهمیه رمانتیسمش را خرج کرده بود، گفت: «تو نشستی پشتش؟ اصلا تو نشستی که اینطوری شل شده دیگه. به جهنم. بیفته رو پات دیگه نشینی پشت این میز. اصلا من سفت نمیکنم. مگه من نوکر توام؟ خودت نشستی، خودتم سفتش کن.»
و بار دیگر ثابت شد که آقای اسماعیلی هیچ فرقی بین بچههای تحریریه نمیگذارد.
نامحرمانه شماره قبل را اینجا بخوانید: حکایت آقای اسماعیلی و گلدوزی لباس ابراهیم
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۶۳