در باب هراس از مردن در تنهایی

منبع خبر / طنز / 25-06-1401

روان‌شناسان معتقدند ترس از مردن در تنهایی یکی از مشکلاتی است که در آینده قرار است بیشتر گریبان بشر را بگیرد

شب هول

-از بودن من که ناراحت نمی‌شن؟

-نه! خوشحالم می‌شن. یه نفرم یه نفره دیگه.

خیال می‌کردم تا آن وقت باید برای آقای عبداللهی به چیزی بیشتر از «یه نفر» تبدیل شده باشم، اما به‌هرحال متوجه حرفش بودم. هر یک نفر اضافه یعنی احتمال این‌که در آینده کسی متوجه مرگ یکی از آن‌ها شود، کمتر است. به همین خاطر از حضور هر فرد اضافی در گروه استقبال می‌شود.

آقای عبداللهی را سه ماه قبلش دیده بودم. البته پیش آمده بود که در محله رد شدنش را دیده باشم، اما دفعه اولی بود که کارمان به حرف زدن کشید. همیشه کت‌وشلوار کارمندی مرتبی می‌پوشید که یک پرده از خودش بزرگ‌تر بود. لابد نشانه این‌که وقتی کت‌وشلوار را خریده است، از این درشت‌تر بوده. صورتش را کامل می‌تراشید و موهای سفیدش را طوری مرتب شانه می‌کرد که آدم از شلختگی خودش خجالت می‌کشید. می‌دانستم که در مجتمع فرهنگیان سر خیابان زندگی می‌کند و تقریبا همیشه تنهایی خرید می‌کند. علاوه بر آن، دیده بودم که دو سه تا سوپرمارکت بزرگ را رد می‌کند و از بقالی سر کوچه ما خرید می‌کند.

تنهاییتنهایی

آن روز هم با هم از بقالی کوچک سر کوچه آمدیم بیرون. یک کره خریده بود و یک کیک. هر دو را گرفت سمت من. خیال کردم از این تعارف‌هایی است که آدم‌ها الکی به همدیگر می‌کنند، برای همین فقط تشکر کردم. ولی بعد خیلی جدی گفت: «بگیر جوون. اینا به من نمی‌سازه.»

بعد که پرسیدم چرا چیزی را می‌خرد که نمی‌تواند بخورد، گفت: «من هر روز یه چیزی از این بابا می‌خرم که اگه یه روز نرفتم، متوجه بشه، بیاد سراغم رو بگیره.» بعدا فهمیدم که به همین خاطر، بدون توجه به گرانی همیشه از مغازه‌هایی خرید می‌کند که خلوت‌تر هستند و احتمال این‌که مشتری‌هایشان را به خاطر بسپارند، بیشتر است.

ترس از مردن در تنهایی را معمولا، تا همین چند سال قبل، زیرمجموعه پیری‌هراسی یا گراسکوفوبیا طبقه‌بندی می‌کردند و معتقد بودند فقط یکی از علایم متعدد آن است.

در باب ترس از مردن در تنهایی

این اولین مواجهه من با این مشکل بود؛ چیزی که در پزشکی به آن می‌گویند ترس از مردن در تنهایی. ترس از مردن در تنهایی را معمولا، تا همین چند سال قبل، زیرمجموعه پیری‌هراسی یا گراسکوفوبیا طبقه‌بندی می‌کردند و معتقد بودند فقط یکی از علایم متعدد آن است. هنوز هم بیشترین مبتلایان به این هراس سالمندان یا میان‌سالانی هستند که در آستانه بازنشسته شدن و ورود به دوران سالمندی هستند.

بااین‌حال، در سالیان جدید و با رشد تعداد خانواده‌های یک‌نفره و مجردهای ادبی در نقاط مختلف جهان، این هراس به گروه‌های سنی دیگر هم کشیده شده است. در جوامعی مانند ژاپن که تعداد افرادی که تنها زندگی می‌کنند، زیاد است، مشکل جدی‌تر است و منجر به اختلالاتی شده است، خیلی پیچیده‌تر از خرید کردن چیزهای بی‌خود از بقالی. روان‌شناسان معتقدند این یکی از مشکلاتی است که در آینده قرار است بیشتر گریبان بشر را بگیرد و اگر می‌خواهیم باعث اختلال در زندگی روزمره نشود، باید از همین حالا فکری به حالش کرد.

مردن در تنهاییمردن در تنهایی

در ایران طبیعتا هنوز این مشکل به عنوان مشکلی اجتماعی جدی گرفته نمی‌شود. درواقع هنوز کسی احساس نکرده است که این مشکل دارد چیزهایی را به هم می‌زند، برای همین فکر خاصی هم به حالش نمی‌کند. آقای عبداللهی مدت دو سال است که دارد با همین هراس زندگی می‌کند. قضیه برایش از آن‌جا شروع شده که دو بلوک آن‌طرف‌تر از بلوک خودشان، توی یکی از واحدها، معلم بازنشسته تنهایی، سکته کرده و از دنیا رفته است. تا ۱۰ روز بعد که یکی از همسایه‌ها متوجه شده دیگر صدای بلبل همیشگی از خانه همسایه نمی‌آید، هیچ‌کس نفهمیده که یک چیزی عجیب است. بعد نگران شده‌اند. در زده‌اند. در را شکسته‌اند. رفته‌اند تو و دیده‌اند هم صاحب بلبل از دست رفته است و هم بلبل.

آقای عبداللهی این‌طور قصه را تمام کرد: «ملتفت عرضم شدی؟ از صدای بلبل فهمیدند مرده. یعنی یک نفر متوجه نشده خودش نیست. حواسشون به صدای بلبله بوده، به خود پیرمرد بیچاره نه.»

بعد از این ماجرا، همان شبی که جنازه را با آمبولانس از مجتمع بیرون می‌برند، آقای عبداللهی نیمه‌شب از خواب می‌پرد و حس می‌کند قلبش میزان نیست. بعد با خودش فکر می‌کند که اگر همین لحظه بمیرد، کسی متوجه خواهد شد که او نیست یا نه. آقای عبداللهی بی‌کس‌وکار نیست، ولی بچه‌هایش از همین بچه‌هایی هستند که توی فیلم‌های هندی نشان می‌دهند و ما خیال می‌کنیم فقط توی فیلم‌های هندی وجود دارند.

آقای عبداللهی این‌طور قصه را تمام کرد: «ملتفت عرضم شدی؟ از صدای بلبل فهمیدند مرده. یعنی یک نفر متوجه نشده خودش نیست. حواسشون به صدای بلبله بوده، به خود پیرمرد بیچاره نه.»

در باب ترس از مردن در تنهایی

دخترش گرفتار شوهری بی‌کار و بی‌عار است و این‌قدر بدبختی دارد که ماهی یک بار هم سراغ پدرش را نمی‌گیرد. پسرش هم فرنگ کار می‌کند و فقط دو هفته یک بار با پدرش به صورت تصویری اختلاط می‌کند. وقتی همسرش بیمار شده، خودش همه کارهای نگه‌داری و مراقبتش را کرده است، اما بعد از مرگش دیگر کسی را ندارد که نگرانش باشد.

اولین فکری که به ذهن آقای عبداللهی رسیده، این بوده که بلند شود و در خانه را باز بگذارد تا شاید اگر اتفاقی افتاد، همسایه‌ها زود متوجه شوند. از فردای آن روز نشسته و کلاهش را قاضی کرده. بعد تصمیم گرفته از این به بعد بیشتر شبیه بلبل پیرمرد همسایه باشد تا خود پیرمرد همسایه. یعنی تصمیم گرفته تا حد ممکن آدم «سروصدادار»ی باشد که کسی نتواند وجود نداشتنِ احتمالی‌اش را ندیده بگیرد.

در روان‌شناسی به این کار آقای عبداللهی می‌گویند «خود را نشان‌دار کردن». درواقع باقی رفتارهای این مدت آقای عبداللهی هم در راستای نشان‌دار کردن خودش است. آدم‌هایی که مبتلا به این ترس از مردن تنهایی هستند، سعی می‌کنند به صورت مداوم و تکرارشونده از خودشان نشانه‌هایی باقی بگذارند که دیگران آن را به خاطر بسپارند، تا اگر زمانی نبودند، دیگران به واسطه آن نشانه‌ها متوجه غیابشان شوند و به فریادشان برسند.

ترس از مردن در تنهاییترس از مردن در تنهایی

بعد از این اتفاقات، و در دورهمی‌های گاه و بی‌گاه در پارک، یا در مراسم سالگرد یا جاهای دیگر، آقای عبداللهی متوجه شده است که کسان دیگری هم هستند که مثل خودش همچین هراسی دارند. او با چند نفر از آن‌ها رابطه نزدیک‌تری پیدا کرده و به همین خاطر گروهی تشکیل داده‌اند که هر چند وقت یک‌ بار در قهوه‌خانه یا پارکی دور هم جمع می‌شوند و با هم اختلاط می‌کنند. خود همین کار هم البته تلاشی است برای نشان‌دار شدن بیشتر!

آن روز که من هم همراه آقای عبداللهی به پارک رفتم، شش نفر بودند. همه‌شان تقریبا شبیه هم. فقط رنگ کت‌هایشان فرق داشت و این‌که دو نفرشان ریش‌هایشان را گذاشته بودند بزرگ شود. قبلا همه‌شان توی همین مجتمع فرهنگیان زندگی می‌کردند، اما به مرور و به دلایل مختلف در نقاط مختلف شهر پراکنده شده‌اند. فکر می‌کردم وجود من برایشان کنجکاوی‌برانگیز باشد، اما هیچ‌کدامشان چیزی نگفت. مجبور شدم خودم خودم را وسط بیندازم و بگویم چه نیتی دارم. کسی نه استقبال کرد، نه اوقاتش تلخ شد. انگار می‌شد وجودم را به عنوان یک پارازیت لابه‌لای امور دیگر زیرسبیلی رد کرد.

آقای طوسی توضیح می‌دهد: «من خیلی بیمارستان می‌رم. یعنی همین‌ که یه جاییم عیبی پیدا می‌کنه، زودی می‌رم بیمارستان. می‌خوام یه طوری بشه که تا می‌شه اون‌جا بمیرم.»

در باب هراس از مردن در تنهایی

آقای طوسی یکی از همان‌هایی بود که ریش داشت. ترس آقای طوسی به نظر من معقول‌تر از بقیه است. چون هم واقعا بچه ندارد، هم خانه‌اش یک خانه ویلایی است که به این راحتی‌ها بوی جنازه از آن بیرون نمی‌رود. در این مورد خاص بعید است صدای بلبل هم بتواند کاری کند. آقای طوسی توضیح می‌دهد: «من خیلی بیمارستان می‌رم. یعنی همین‌ که یه جاییم عیبی پیدا می‌کنه، زودی می‌رم بیمارستان. می‌خوام یه طوری بشه که تا می‌شه اون‌جا بمیرم.»

آقای نیازمند بلند بلند به این راه‌کار آقای طوسی می‌خندد. اگر بنا به قضاوت از روی قیافه باشد، آقای نیازمند بیشتر از همه‌شان در معرض مرگ است. هم مثل من اضافه وزن دارد و هم هر حرکت مختصری باعث می‌شود به نفس‌نفس بیفتد. علت خنده‌اش را می‌پرسم. «آخه من غیر از این‌که می‌ترسم تنهایی جابه‌جا بیفتم، از خود مریض‌‌خونه هم می‌ترسم. از دکتر و اینا نه‌ها! اصلا از اون رنگ سفید و اثاث و وسایل و چیزاشون می‌ترسم.»

راه‌حل آقای نیازمند تقریبا شبیه آقای عبداللهی است. ارتباط گرفتن با غریبه‌ها. برای همین روزها می‌رود به کافی‌نت زیر ساختمانشان و الکی نیم ساعتی با اینترنت ور می‌رود. درواقع راه‌حل آقای عبداللهی را بیشترشان استفاده می‌کنند. شاید هم به صورت جمعی به این راه‌حل رسیده‌اند.

هراس از مردن در تنهاییهراس از مردن در تنهایی

آقای نصیری، یا نصیبی (دندان ندارد و معلوم نیست چی می‌گوید، رویم هم نمی‌شود از بقیه بپرسم) از بچه و به قول خودش ابواب‌جمعی چیزی کم ندارد. اتفاقا بچه‌ها هم معمولا هفته‌ای یک بار به او سر می‌زنند، اما این برای رفع هراسش کافی نیست. «من نمی‌خوام جنازه‌م یه روزم روی زمین بمونه. خیلی بده.»

و بعد میان حرف‌های نامفهومی که ظاهرا بقیه هیچ مشکلی با فهمیدنش ندارند، حالی‌ام می‌کند که یک بار یک جنازه دو سه روز مانده را دیده که به چه وضعی افتاده بوده و چطور مأموران آمبولانس با بی‌حرمتی و بدگویی و فحش و فضیحت آن را همراه خودشان برده‌اند. از آن روز با خودش عهد کرده که هر طور هست، نگذارد اتفاقی بیفتد که بعد از مرگش با جنازه‌اش این‌طوری تا کنند.

باقی‌شان هم گرفتار همین‌ حرف‌ها هستند. کمتر یا بیشتر. تازگی یک گروه تلگرامی درست کرده‌اند و توی آن هم برای همدیگر حاضری می‌زنند. ولی بعضی‌هایشان خیلی وارد نیستند و برای همین نمی‌شود خیلی هم به گروهشان اعتماد کرد. بااین‌حال، فعلا خیالشان خیلی راحت‌تر از قبل است. همه‌شان شماره‌های نزدیکانشان را به هم داده‌اند تا اگر روزی لازم شد، بتوانند آن‌ها را خبر کنند. وقتی داریم برمی‌گردیم، آقای عبداللهی می‌گوید: «خودمونیم، ما خوش به حالمونه که همدیگه رو پیدا کردیم.»

راست می‌گوید. خوش به حالشان است. لابد همین الان خیلی‌های دیگر هستند که خوش به حالشان نیست و کسی را پیدا نکرده‌اند که در ترسشان شریکش کنند.

از آن روز سه سال گذشته است. آقای عبداللهی پارسال رفت شهرستان تا با دخترش زندگی کند. ظاهرا دخترش بالاخره از دست شوهرش خلاص شد و یادش آمد پدری دارد که وسط کرونا تنها رها شده است. از باقی جمع خبر خاصی ندارم. امیدوارم هنوز هم خوش به حالشان باشد.

نویسنده: ناصر اردلان

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۵۸



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

کپشن غمگین | 100 کپشن غمگین خاص کوتاه و بلند برای استوری و پست