داستان کوتاه «سنگی در باغچه»
داستان کوتاهی از حمید جبلی
سنگی در باغچه
پیرمرد روستایی خیلی خوشحال شد که برای خانهاش مشتری پیدا شده. آنهم مرد و زنی جوان که از شهر خسته شدند و میخواهند مرغداری راه بیندازند ولی او حاضر به فروش زمین خودش نشد و زمین بغلی را به آنها فروخت.
زن گفت: عموجان حالا که با هم میخواهیم زندگی کنیم و همسایه شدیم این جوجهها را دانهای چند میفروشی؟
پیرمد خندید و گفت: قابل شما را ندارد. دانهاش را خودم برایتان تامین میکنم.
مرد گفت: عموجان یک تکه سنگ هم وسط باغچۀ شماست. آن را هم به ما میدهی؟
پیرمرد گفت: اینکه شکل آدم است؟ کلهاش بزرگ است و دست و پایش کوتاه. اصلا این آدم ناقص به چه دردی میخورد!
زن خندید و گفت: رنگ سنگش قشنگ است. آن را خُرد میکنیم و پای گلدانها میریزیم.
پیرمرد کشاورز گفت: اتفاقا دو متری هم جلوی کشاورزی مرا گرفته.
مرد جوان پول زیادی به پیرمرد روستایی داد و گفت تا چند روز دیگر میآییم و حساب و کتاب میکنیم.
چند روز بعد زن و مرد جوان با همان ماشین برگشتند. مرد موسفیدی با چند کتاب زیر بغل همراهشان بود. آنها استاد را با شادمانی به حیاط دعوت کردند و او به تصاویری در کتاب نگاه میکرد و سر تکان میداد. وقتی به باغچه رسیدند به جای مجسمه، فقط سنگریزههایی بود که استاد گفت دیگر هرگز سر هم نخواهد شد. مرد و زن جوان و استاد همگی به سنگ ریزههای خرد شده دست میکشیدند و بر سرشان میزدند.
پیرمرد روستایی جلو آمد و گفت: شما پتک زدن به سنگ را بلد نیسیتد. خودم کارتان را راحت کردم.
آنها بلند شدند و گریهکنان رفتند. استاد دستش را روی قلبش گذاشته بود و چنگ میزد. آنها رفتند و دیگر هیچوقت برنگشتند.
مرد روستایی سالها فکر میکرد چرا اینقدر به من پول دادند و رفتند و هیچوقت هم بازنگشتند.
نویسنده: حمید جبلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۵۸