آونگ خاطرههای ما
به یاد عباس معروفی که زود رفت؛ و دور از ما
به یاد عباس معروفی که زود رفت؛ و دور از ما
یک افسانه قدیمی سنگسری هست که میگوید ماه برادر خورشید است و خورشید خواهر ماه. افسانه میگوید ماه که غیرتش جنبیده از خواهرش میخواهد تا روزها رویش را بپوشاند. خورشید نور زیادش را بهانه میکند که چشمها را کور میکند و نمیگذارد چشم کسی به صورتش بیافتد. ماه افسانه مبتلاتر از آن است که با این حرفها دلش راضی شود. ماه میخواهد حکمش را به زور سوار خواهرش کند. خورشید پنجههایش را به صورت ماه میکشد. حالا شبها ماه توی آسمان، با آن صورت زخمی زمین را نگاه میکند که چطور حریصانه چشمانتظار روز است تا خورشید را تماشا کند.
این ماههای آخر حریصانه چشمانتظار شنیدن خبر خوشی بودیم. آدمیزاد است دیگر. اسیر امیدهایش. زنجیرشده آرزوهایش. باورش نمیشود که میان این همه تلخی و درد، اصلا بنا نیست خبر خوشی هم باشد. اگر خبر خوشی باشد، لابد از سر غفلتی است، یا مقدمه درد دیگری است یا طلیعه مصیبتی که هنوز خودش را قایم کرده. سادهدل بودیم. وقتی از هیچ جا نویدی نیست چرا باید از بیمارستان آلمان توقع داشت جور دیگری باشد؟ سرطان شوخی نیست. حتی وقتی با آن شوخی میکنیم هم شوخی نیست. و مثل خرچنگ نشسته است روی همه خاطرههای ما و دارد آنها را قیچی میکند. و حالا تو را از ما گرفته است…
مدتهاست تو را ندیدهام. چه بهتر. چه دیدن دارد آدمی که دیگر خودش نیست؟ چه لطفی دارد خیره شدن به آدمی که جسمش در حال مچاله شدن است وقتی چشمهایش هنوز زندهاند و کلماتش هنوز میسوزانند و کاغذهای نیمهنوشته هنوز در کشوی اتاقش هستند یا در پوشه نامعلومی روی کامپیوتر خانهاش؟ چه دلی میخواهد دیدن چشمهایی که هنوز تازهتر از آنند که برای همیشه بسته شوند. و جانی که هنوز دلبسته آرزوست.
تو آرزوها را میشناختی. میشناختی که چه خیانتپیشهاند. میشناختی که چطور به یکباره طعم خاکستر میگیرند. چطور وقتی توی آغوششان گرفتهای به یک باره مثل زغال سرخ آدمی را میسوزانند و خاکستر میکنند. مثل پدر سال بلوا که آرزو داشت دخترش عروس شاه باشد یا مجید فریدون سه پسر داشت که آرزو داشت یک بار دیگر مادرش را بغل کند، یا…
چه وقت گفتن این حرفهاست؟ شما هم آن سوی جهان، ما را تنها گذاشتید. نمیدانم چرا ولی دائم کلمات ساعدی در ذهنم رژه میروند که میگفت در غربت دو کابوس دارم. یکی خوابیدن و آن یکی بیدار شدن. این چه تقدیر شومی است که دامان هنر ما را رها نمیکند؟ چه بمبی میان ما افتاده است که آدمها را به گوشه و کنار دنیا پرت کرده است؟. چرا باید خبر بیماری یکی از آلمان برسد و خبر مردن یکی دیگر از امریکا و گفتگوی تنهایی یکی دیگر از فرانسه؟ چه نفرینی دستهای این سرزمین را از بزرگانش کوتاه کرده است؟
کاش میشد بمانید. کاش جایی برای ماندن بود. کاش دنیای بهتری بود که در آن شما از آرزوهای شیرینتر مینوشتید و هیچ اتوبوسی به دره نمیرفت و هیچ تنی کاردآجین نمیشد و هیچ آذری بوی خون نمیداد و هیچ امضایی پای هیچ بیانیهای در حکم حکم مرگ نبود و میشد نشست و در آرامش، در فراغت چیزی خواند یا نوشت یا زمزمه کرد یا شنید یا …
دنیا تلخی کم ندارد. حرف تازهای نیست. دنیای شما هم کم تلخی نداشت. از «ذوبشده» تا «تماما مخصوص» همیشه حسرت بود که آجرهای خاطرات این دنیا را روی هم نگه میداشت اما آخر همیشه امیدی هم بود. نبود؟ آخر میراث جابر اردوخانی سهم دختر آیدین میشد. نمیشد؟ آخر اورهان بود که در برف گم میشد یا در شورآباد غرق یا در زیر بار نفرتش مدفون. نمیشد؟ همیشه چیزی بود که بشود به آن چنگ انداخت.
حالا چرا نیست؟ نکند هست و ما نمیبینیمش. چرا شما نیستید تا به ما نشانش بدهید؟ چرا نمیتوانید به این خرچنگ بدآهنگ، این خوره مخفی که آدمی را از تو میتراشد و میپوساند حالی کنید که مردمی چشم به انتظار روز دارند تا خورشید را دوباره ببینند؟ چرا همین حالا که شب از همیشه تیرهتر است، باید ستارهها هم یکی یکی خاموش شوند؟
گفته بودید داستانها منتظرند تا تمامشان کنید. تا نقطه آخر را بگذارید پای جمله آخرشان. کاش به مرگ گفته بودید کار ناکرده زیاد دارید. کاش دنیایی بود که مهمترین حسرت ما داستانهای نخوانده بود. کاش دنیایی بود که میشد در آن یقه آدمهایی را گرفت که همه این سالها شما را از ما گرفتند. که نگذاشتند داستانها به آخر برسند. کاش فقط همین سرطان، همین سرطان لعنتی بود، تا آدم، فقط حسرت این درد را میخورد. کاش … کاش… کاش…
یک افسانه قدیمی ایرانی هست، یا اگر نیست وقتش است یک نفر درستش کند، که میگوید ماه و خورشید برادری بودند و خواهری. اما ماه یک بار که نیمشب به زمین تابیده بود، به خودش نگاه کرد و دید که فقط دارد نور خواهرش را به زمین میتاباند. آن وقت بود که فهمید حتی وقتی خواهرش را توی پستوی خانه قایم میکند هم او است که زندهاش نگه داشته. بعد برای حسرت تمام سالهایی که خورشید را از شب دریغ کرده بود به صورتش چنگ کشید.
و حالا هر شب با صورت زخمی توی آسمان میآید و به روز فکر میکند… روزی که میرسد. حتی اگر ما نباشیم…
نویسنده: جلال امانت
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۵