یادداشتی بر کتاب پسربچهی شصت ساله
صفحه دوم خاطرات پسربچه شصتهزار ساله
یادداشتی بر کتاب پسربچهی شصت ساله، حمید جبلی، نشر پریان
صفحه دوم خاطرات پسربچه شصتهزار ساله
کتاب خاطرات «پسربچهی شصت ساله» در جلد دوم ۵۹ قصه دارد. قصههای این کتاب در ادامه خاطرات جلد اول است. اینجا حمید جبلی خاطرات را با اسمنویسی در مدرسه شروع میکند. «متولد دهم مهر بودن جرمم بود و اصلا نمیدانستم چرا». هفت، هشت تایی از خاطرات کتاب مربوط به مدرسه است و بقیه خاطرات خانه و خانواده و کوچه و مغازه کتابفروشی پدر و قصههای خاص عزیز و آقابزرگ.
اول کتاب خاطرۀ روز اسمنویسی در مدرسه است که به خاطر چند ماه اختلاف سنی ثبتنامش نمیکنند. در نیمههای کتاب بالاخره با سر کچل و بیکراوات با یقهای سفید وارد مدرسه میشود؛ «برای درس خواندن چقدر باید زشت میشدیم». حمیدخان هم مثل همۀ بچهها در همه دههها از تراشیدن موهایش، به اجبار مدرسه، بیزار است. او خیلی از اتفاقات مدرسه تعریف نمیکند جز آنکه معلم با او که چپدست است، بداخلاقی میکند یا مدیر که مثل ساموراییها چوب را در هوا تکان میدهد و حتی به شاگرد پدر مُرده هم برای تنبیه رحم نمیکند و چند اتفاق دیگر.
شاید بتوان جذابترین بخش خاطرات مربوط به مدرسه را آنجایی دانست که حمید هشت ساله، برای همکلاسیهای قصه میگوید درواقع قصه میسازد. همکلاسیها و خانم مظاهری هم کمکم علاقمند میشوند. او از خودش قصه میسازد ولی نمیتواند آن را تمام کند و هر بار منتظر میماند که زنگ کلاس بخورد و به پایان قصه که نمیدانسته چه میشود، نرسد.
بیشتر خاطرات این کتاب مثل همان جلد اول، اتفاقاتی است که قهرمانان اصلی آن عزیز و آقا بزرگ و حمید با آن روبرو میشوند. حمید برای بار چندم میرود مینشیند توی آن صحنه که میگوید عزیز «دوباره به من در نعلبکی چایی داد و مثل همیشه قند را با ته استکان له کرد که به گلوی من نرود». یکی دیگر از شخصیتهای این کتاب عمو منصور است. او نمونۀ تجدد است و اولین نفر از خانواده که به استقبال مدرنیته میرود. شخصیت آشنایی است که خیلیها در قوم و خویش یکی را مشابهاش داشتند که مظهر روزآمدی روزگار بود.
حالا اینجا هم هرچه که از علوم و فنون به بازار میآید او میآورد توی خانه برای خانواده. از رادیو، جارو نپتون، کُلمن، یخچال، دوربین عکاسی، لامپ مهتابی برای حیاط، ماشین سلمانی، تلفن،… «آقا بزرگ با تحسین به عمو پز میداد. پدر میخندید و مادر آنچنان نگاهی میکرد که چرا ما نداریم؟». هرکدام از این لوازم با قصههایی وارد زندگی خانواده میشوند. از برخورد تکتک اعضای خانواده تا همسایهها و نتیجهگیری همگانی از خوب بودن یا بلااستفاده بودن وسیله جدید که شنیدنی و خواندنی است.
حمید جبلی قصد جدی برای افزودن چاشنی طنز به خاطراتش را ندارد، او الان در نقش مولف، همان تفکر سادۀ کودکانه را دارد که در هفت، هشت سالگی داشته. او دقیقا مخاطب را با خودش میبرد توی حال و هوای آن دوره. حمیدِ جبلیِ نشسته بر پشت میز نیست که با زبان امروزش از آن روزها بگوید. حمید جبلی هفتساله آمده دست حمید جبلی شصتساله را گرفته و با خودش برده سر همان خاطرات که همانها را ببیند و بنویسد.
«به هوای پیاز هرچه دلمان میخواست، گریه میکردیم. عزیز و آقابزرگ برای پدران و مادرانشان و من به خاطر مرگ الاغ حسن پیازی اشک میریختیم».
توصیفهاش هم به همان زبان کودکانه است؛ «چشمان مادر من آبی بود، از دریا هم آبیتر، مثل فیروزه». اینها توصیفهایی است که کودکان میکنند. بزرگترها سعی میکنند از آرایههای ادبی و صناعات بدیع و بیان برای توصیف هرچه بهتر و موثرتر زیباییها استفاده کنند.
قصههای کتاب، قصههایی است که از زبان زلال یک کودک با شفافیت روایت میشود او حتی موسیو همسایه، صاحب جانِ یهودی، مادام ارمنی و تمام آدمهای خاص دوروبرشان را با سادگی و مهربانی به یاد دارد و به خواننده معرفی میکند هرچند که در زندگی امروزه دیگر این اقلیتها به حداقل رسیدهاند.
در این کتاب قصههای واقعی از زندگی آدمهای کوچه و خیابان برای مخاطب بازگو میشود که میتوان به راحتی در ژانرهای متعدد ادبی جایشان داد مثل داستان زندگی آغا بالا جان و سرهنگ و بهانۀ پشههای باغ یا اوستا محمود خیاط و بچهای که از زیر پل چوبی پیدا میکند یا حسنِ آقا مرتضی که هم خواننده را هم آدمهای توی قصه را منتظر آخروعاقبت خودش میگذارد یا گوهر خاله و بچههای زاییده یا نزاییدهاش یا محمدآقای نابینا که بلیت بختآزمایی میفروخت.
بهنظر میرسد یک جایی در این کتاب حمید جبلی امروز با حمید جبلی دیروز ملاقاتی دارند، آنجا که حمید جبلی دیروز با دوربین عکاسی که عمو منصور گرفته، میخواهد عکس بگیرد «وقتی عکس دستهجمعی را که من گرفته بودم، بزرگ کردند و به دیوار زدند، با خودم فکر کردم چرا میخواهم مثل چارلی چاپلین فیلم بسازم و خودم هم بازی کنم، عکاسی که خیلی راحتتر است و با خودم قرار گذاشتم بهجای هنرپیشگی عکاس شوم». او هنرپیشه شد، عکاسی هم کرد و نویسندگی هم توی کارنامهاش درج شد.
وقتی کتاب خاطرات پسربچه شصتساله تمام میشود، مخاطب حس نمیکند خاطرات دیگری را خوانده است او حس میکند خاطرات خودش را مرور کرده، خاطرات پدرومادرش را شنیده، خاطرات پدربزرگ و مادربزرگش را برایش تعریف کردهاند. جملات و توصیفهایی در کتاب است که میشود چند بار و چندین بار خواند، با صدای بلند خواند، برای همه خواند، چون صحنههایی را توصیف میکند که همگانی است انگار عکس دستهجمعی خیلی از ایرانیهاست:
«صبحها خیلی خوب بود. عزیز آشپزی میکرد، مادر حیاط را جارو میکرد و ما بازی میکردیم. عصرها هم خوب بود. همه دور هم در حیاط جمع میشدیم، سماور عزیز روی تخت میجوشید، هندوانه در حوض خنک میشد، یاکریم روی دیوار مینشست، رادیو روشن بود، ویگن آواز میخواند ولی بعدازظهرها خیلی غمانگیز بود. همه میخوابیدند و من را با زور میخواباندند ولی این ساعتِ دو زنگ فقط در همان موقع صدایش را بلند میکرد. تمام شبانهروز ساکت بود به غیر از بعدازظهر که همه خواب بودند. من خیلی تلاش میکردم بخوابم ولی ساعتِ روی طاقچۀ عزیز نمیگذاشت».
این کتاب در آخر قصه با خداحافظی آقابزرگ و عزیز از خاطرات آن سالهای حمید جبلی به پایان میرسد. حالا باید امیدوار بود که نقدها و نظرها برسد به دست مولفش و او برای تاریخ شفاهی از تهران قدیم بگوید و از رسم و رسوم اجتماعی و وضعیت فرهنگی و سیاسی آن دهههایی که کودکی کرده و به نوجوانی و جوانی رسیده و میانسالی را طی کرده و حالا میتواند در حالت فرزانگی با اعجاز قلم مخاطب را با خودش همراه کند.
اگر این نوشته را پیدا کردید، برای اینکه جلدهای بعدی این کتاب خاطرات به دستتان برسد، برسانید به آدرس پایین میدان عشرت آباد، نرسیده به پل چوبی، کوچۀ باغ سید، خانه حمیدخان اینا.
نویسنده: سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۶۸