داستان یک شهر

منبع خبر / طنز / 12-08-1401

اینستادرام، شماره ۸۷۲

حس بغل کردن بابا مثل پا گذاشتن به یک شهر جدید است، مثل مزه‌مزه کردن خوردنی‌های تازه، مثل بوی غریبی که با اولین قدمی که در شهر برمی‌داری، مشامت را پر می‌کند. بابا مثل یک کتاب جدیدِ نخوانده است که سر یک ماه، به چاپ دوم و سوم رسیده و همه از آن حرف می‌زنند. حس بغل کردن بابا مثل چشیدن شربت خنک و شیرینی است که پیرزنِ همسایه دیوار به دیوار، روز اسباب‌کشی توی راه‌پله به آدم تعارف می‌کند، مثل حس اسباب‌کشی کردن از یک خانه کوچک به یک خانه بزرگ‌تر و لذت تماشای لباس‌ها و کفش‌هایی که از اسارت کمدهای تنگ و تاریک رها می‌شوند و مرتب و منظم توی کمد جادار و دل‌بازِ خانه جدید جا خوش می‌کنند.

عکسی از کریستوفر اندرسونداستان یک شهر – عکس: Christopher Anderson

زندگی بدون بابا مثل آن است که یک‌شبه مجبور شوی از خانه بزرگ و دل‌بازت دل بکنی و خرت و پرت‌های محبوبت را جا بگذاری و برگردی توی خانه تنگ و تاریک قبلی. بابا آن سر دنیا برای خودش خانه و زندگی بسازد و توی شهر جدید با آدم‌های جدید و بوهای جدید و خوردنی‌های تازه قدم بزند.

بابای محصور توی قاب گوشی با بابای قبلی فرق دارد. انگار سایه باباست که جان گرفته و رنگی شده. عکس‌های بابا را توی شهر جدید و پرنور با آسمان‌خراش‌هایی که تا میان ابرها قد کشیده، لایک می‌کنی؛ سایه رنگی بابا پشت میز کار، سایه رنگی بابا در رستوران، سایه رنگی بابا توی خیابان‌های غریبه لابه‌لای آدم‌های غریبه. خواب بابا را می‌بینی.

از هواپیما پیاده می‌شوی و پا می‌گذاری توی شهر جدید. چمدانت را که از کل هیکلت بزرگ‌تر است و تمام زندگی‌ات را توی آن جا داده‌ای، تحویل می‌گیری. صدای چرخ‌های چمدان می‌پیچد توی سالن. لباس‌ها بی‌تابِ جا خوش کردن توی کمدهای بزرگ و دل‌بازند. از دور چشمت به بابا می‌افتد که با چشم‌های خیس برایت دست تکان می‌دهد. می‌دوی سمت بابا. حس بغل کردنِ دوباره بابا مثل امتحان کردن یک خوردنی تازه در شهر جدید است. مشامت از بوی بابا و شهر جدید پر می‌شود. بابا همان‌قدر که آشناست، غریبه است و همان‌قدر که غریبه است، آشنا. خودت را همان‌جا توی فرودگاه جا می‌گذاری و سایه‌ات با بابا راهی می‌شود.

خودت دود می‌شود و به هوا می‌رود و جایی بین آسمان‌خراش‌ها و ابرها گم می‌شود. سایه‌ها همدیگر را بغل می‌کنند و گریان و خندان با هم سلفی می‌گیرند. سایه‌ات کم‌کم رنگ می‌گیرد، اما زندگی از «تو» خالی شده. تو و بابا یک جایی بین زمین و آسمان جا مانده‌اید؛ شاید هم توی شهر قبلی، یا خانه تنگ و تاریک قدیمی.

نویسنده: مریم عربی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۷۲



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

قتل خونین همسر با دستور زن خیانتکار+گفتگو با متهم