داستان کوتاه «وحید»
«وحید» – داستانی به قلم حمید جبلی
داستان کوتاه «وحید»
از حمید جبلی
به آقا مهدی برقکار همه میگفتند مهندس! فقط شاگردانش میدانستند اوس مهدی هنرستان درس خوانده و دیپلم برق گرفته. سه، چهار تا شاگرد هم داشت که وقتی سفارش میگرفت، آنها را میفرستاد خانههای مردم برای کار. از همهشان خیالش راحت بود. دوتایشان را خودش زن داده بود. فقط مانده بود وحید که از همه زرنگتر بود و جوانتر.
یک روز که همه رفته بودند سرکار و فقط وحید در مغازه داشت سیم متر میکرد و به مشتری میداد، اوس مهدی گفت:
ـ امروز ناهار در مغازه رو میبندیم و با هم ناهار میخوریم. مگه غذا خوردن گناهه که بریم تو پستو غذا بخوریم! بگو ببینم کباب یا دیزی؟
وحید خجالتزده گفت:
ـ آخه… من… مزاحم… شما نمیشم.
ـ نکنه از این غذا ژیگولیا میخوای؟ مرغ سوخاری و بِیاِستراگنُف و اینا…!
ـ نه بهخدا! من اهل اینا نیستم. اصلا هرچی شما بفرمایین.
اوس مهدی گوشی تلفن را برداشت و گفت:
ـ پس رفتیم سراغ کوبیده و سنگک و ریحون. هان!
وحید تشکر کرد و کار یک مشتری را راه انداخت که چند تا لامپ مهتابی و خورشیدی و چند متر سیم میخواست.
غذا که رسید، در مغازه بسته شد و پشت پیشخان صاحبکار و شاگرد نشستند برای صرف ناهار.
اوستا یک شیشه نوشابه سفید آورد. وحید نوشابه را زیادی سر کشید و بدو رفت وسط مغازه و آروغی زد. اوس مهدی خندید و گفت نوشابه گازدار همین است. وحید عذرخواهی کرد و دیگر نوشابه نخورد.
اوس مهدی گفت: از این سفیده بریزی گازشو میگیره.
در همان حال که اوستا ریحان و پیاز را توی دهان پُرش فشار میداد، گفت:
ـ وحید جون چندین و چند ساله من تورو میشناسم. صدبارم امتحانت کردم. دیگرون گفتن اینو خونه خانومای مجرد نفرست که من فرستادمت.
وحید با کنجکاوی پرسید: کیا اوستا؟ من تو هیچ خونهای به خانوما اصلا نگاه نمیکردم. اگه اصغرآقا با من نبود، فقط میگفتم کولرو روشن کنین، یا پمپ رو بزنین. ولی اصغر که بیشتر مواقع بود.
اوس مهدی با لبخند میگوید:
ـ یه لقمه دیگه بزن تا برات بگم. اگه غیر این بود که این همه سال اینجا نبودی. یادته نوجوون بودی درس نمیخوندی؟
وحید سرش را پایین میاندازد.
اوس مهدی میگوید: لقمه رو بزن. الان کمتر از مهندس کسی بهت میگه؟
وحید با بغض به اوستا نگاه میکند و چربی لقمه کباب از لای انگشتانش میچکد روی زانوی شلوارش.
اوس مهدی میگوید: چرا من و تو اینجا تنها نشستیم و او دو تا رفیقت سرکارن؟ مگه تو از اونا کمتر کار بلدی؟
وحید سرش را پایین میاندازد. آقا مهدی ادامه میدهد:
ـ مگه اصغرو بهعنوان شاگردت دنبالت نمیفرستم؟ خیال میکنی نمیفهمم کارشون به مشکل میخوره، به تو زنگ میزنن. توام منو میپیچونی که بری کار اونا رو راستوریست کنی؟
وحید با شرمندگی عذرخواهی میکند. اوس مهدی میخندد و میگوید:
ـ خوشحال میشم شما هوای همدیگه رو دارین، یعنی آبروی منو میخوایین حفظ کنین. راستی تو عروسی اصغر دیدم چه جفتکی میانداختی. درستشم همین بود! چرا تو جشن رفیقت ساکت باشی! زنش کی بود؟ ها… سوسن خانم.
وحید با خجالت میگوید:
ـ اوستا فکر کردم اون موقع شما بیرونین، ببخشین. رقصیدیم دیگه. از سر خوشی تو عروسی رفیق بود دیگه. اسم عروسو اوستا والا نمیدونم. ناموس اصغر یعنی خواهر ما دیگه.
نوشابه سفید را اضافه میکند. اوس مهدی نوشابه را تا آخر سر میکشد.
ـ توام تا ته برو بالا با هم آروغ بزنیم.
با سر کشیدن نوشابه اشک در چشمهایشان جمع میشود و با هم آروغ میزنند و هر دو میخندند. اوس مهدی لم میدهد. وحید سینی کباب را با شیشه نوشابههای خالی جمع میکند.
آقامهدی میخندد و به وحید میگوید:
چایی چی شد؟ این دیگه بسه.
وحید سر بساط سماور میرود و شیشه کوچک نوشابه را به آب جوی میاندازد. اوس مهدی دوباره آروغ میزند و چشمها و دماغش از نوشابه میسوزد.
ـ خب، آقا وحید نگفتی من که محرم و نامحرم سرم میشه، چرا یه قری با عروس خانم دادم؟
وحید از پشت قفسه با خجالت نگاه میکند. اوس مهدی ادامه میدهد:
ـ حالا اینقد واسه من کمروبازی در نیار. دوست دارم توام باجناق اصغر بشی. البته این یکی هم خوشگلتره هم درسخونده. از تو خیلی باسوادتره، ولی مرد نجیب که قدر سیما رو بدونه و بفهمه کم پیدا میشه. من جیکوپوک جد و آباد تو رو میدونم. دوست داری باجناق اصغر شی؟
وحید به فکر میرود و از پشت قفسهها بیرون میآید. اوس مهدی میگوید:
ـ حقوقتو زیاد میکنم. همونطور که برای سوسن و سیمین، یعنی برای شوهراشونو زیاد کردم. میدونم مادرت دو تا اتاق برات گذاشته. مگه بهت نگفت تا سروسامون نگیری، سر راحت زمین نمیذارم… دور از جونش ایشالله هزار سال زنده باشه، ولی توی قبرستون میخوای بهش بگی ننه اینم عروسته، سیما خانم خواهرزاده اوس مهدی مهندس، اینم نوهات؟ بچه شاخهگلا رو برداره با همسنهای خودش شمشیربازی کنه که چهارستون مادربزرگش تو قبر بلرزه؟ البته دور از جون مادر شما. بلانسبت، ولی قصه روزگار همینه.
وحید بغکرده کنار سماور نشسته و میگوید:
ـ شمام حرفای مادرمو میزنین. چشم، چشم. شما و مادرم بزرگترین، هرچی بفرمایین همونه.
اوس مهدی با جدیت و تشر میگوید:
ـ گفتم با اصغر میخوای باجناق بشی؟ تو عروسی اونا من با عروس رقصیدم، یعنی پس محرم منه.
وحید گیج و متعجب سوال میکند:
ـ اوستا شما کی میشین؟ نفهمیدم.
ـ بیشعور! خواهرزادههام هستن. بیخودی باهاش قر ندادم! سیما کوچیکهاس. پدر خدابیامرزشون وقتی فهمید رفتنیه، سه تا دختر دستهگلشو سپرد به من. حق داشت. خواهر من دست تنها با سه تا دختر چه کار میتونست بکنه؟ حالا اون دو تا، سوسن و سیمین، رفتن این یکی که میبینی یکی یهدونه بابا بوده عشق مادرش و داییشه و تهتغاری. خدا رفتگان همه رو بیامرزه، پدربزرگ و مادربزرگشم این بچه رو سپردن دست دایی بزرگه که من باشم.
اوس مهدی برای وحید گیج و گنگ توضیح میدهد:
ـ حالا منم میخوام دو دستی این عزیز دردونه رو تقدیم کنم به جنابعالی.
وحید جلو میدود و از خوشحالی دست اوستا را ماچ میکند. اوس مهدی دستش را عقب میکشد.
ـ قرارمون جمعه عصر. میدونم کتوشلوار و کراوات داری. همون که تو عروسی سوسن و سیمین پوشیدی! خودم شیرینی و دستهگل میگیرم. خیالت از همه چی راحت باشه. با هم میریم خونه خواهرم خواستگاری.
وحید با چشمهایی خیس و صدایی هیجانزده میگوید:
ـ فقط، فقط، آدرسو بفرمایین.
اوس مهدی پیشانی او را میبوسد.
ـ خودم میام دنبالت. فقط مادر رو آماده کن.
جلوی خانه عروس اوس مهدی گل و شیرینی را دست داماد و مادرش میدهد و با هم میروند داخل. مادر وحید قواره پارچهای را که لای نفتالین خوابانده بوده، برای عروس آورده. مادر عروس آن را بو میکند. برادرش، آقا مهدی، ابرو بالا میاندازد که چیزی نگوید. حاج خانم از دو تا اتاق کنار حیاط که برای عروس و پسرش گذاشته، صحبت میکند. مادر عروس تا میآید اعتراضی بکند، دایی مهدی ابرو بالا میاندازد. بالاخره مبارک باد گفته میشود. دایی یکی از دوستانش را دعوت کرده تا صیغه محرمیت بخواند. دایی میگوید:
ـ این صیغه فقط برای صحبت کردن و پارک رفتنه. فکر نکنین عقد کردین! هیچ جا دو نفری با هم نباید باشین. هر دو فهمیدین؟
وحید میگوید: دایی جان باغ وحش و شهر بازی هم میشه رفت؟
اوس مهدی جواب میدهد: به شرطی که فاصله رو رعایت کنین.
همه حاضران دست میزنند و مبارک باد میگویند.
در پارک، روی چرخوفلک وحید یک تکه مقوا بین خودشان نگه داشته. هر دو میخندند و جیغ میکشند و از بالای مقوا به هم نگاه میکنند. سیما میگوید:
ـ حالا که دایی جان اینجا نیستن، مقوا رو بردار.
وحید میگوید به دایی قول دادیم. سیما میگوید:
ـ من میترسم. دوست دارم دستمو بگیری.
ـ نه. نه. دست گرفتن بعد از عقده. شما دسته رو بگیر.
به باغ وحش میرسند و همه جا را میبینند. بستنی کیم میخورند. سیما میخواهد دست او را بگیرد، ولی وحید چوب بستنی را دست او میدهد.
ـ نه. من به آقا مهدی، اوستای خودم و دایی محترم شما، قول دادم. به من گفت فقط در حد حرف زدن. سینما هم نیمهروشن. باغ وحش و پارک رو پرسیدم، گفت به شرط فاصله. سیما خانم من قول دادم.
سیما چوب بستنی را که با هم گرفتهاند، ول میکند و تندتر و جلوتر از او راه میرود و با دلخوری میگوید:
ـ اینم شد نامزدی؟!
وحید دنبال او میدود.
ـ سیما خانم اجازه بدین من از دایی شما اجازه بگیرم. بعدا دست همو میگیریم.
سیما سرجایش میایستد و با ناراحتی میگوید: تا فردا فرصت داری. اصلا زندگی من به دایی و بقیه فامیل چه ربطی داره؟ من از تو خوشم اومده که پسر نجیبی هستی، ولی نجابت با همسر آینده را تابهحال ندیده بودم.
ـ ببخشین، ولی هنوز من همسر آینده شما نیستم. اجازه بدین دو تا فیلم دیگه با هم ببینیم، ببینیم اصلا همسلیقهایم؟
سیما با اخم دور میشود.
وحید سر ساختمان همراه بقیه مشغول کار است که یکهو بیلی برداشته و از ساختمان نیمهکاره بالا میرود و در همان حال با عصبانیت میگوید:
ـ ای بیناموس. ای بیشرف.
اوس مهدی میدود و جلوی او را میگیرد: آقا… آقا…
ـ دایی جان راجع به من چی فکر کردی؟ ولم کن. شنیدی یکی گفت سیما دوزار نمیارزه؟ چینیه!
دوباره از بالا کسی میگوید:
ـ این سیما به درد عمهشون میخوره. باید رید تو این سیما.
کارگر دیگری میگوید: اصلا میدونی همه این سیما دست دومن و به ما چپوندن؟
وحید با بیل به کارگر برقکار، که همکارش هست، حمله میکند و دو، سه نفر را میزند. دایی بهزحمت جلوی او را میگیرد.
وحید میگوید: دایی ولم کن. به ناموس من؟
ـ ول کن وحید جان. یهویی قاتل میشی ها… تا آخر عمر باید تو زندان بمونی اون وقت.
کارگری به اوس مهدی میگوید: اوستا خوب شد خودتون هستین. نگاه کنین این سیما رو از بیابون جمع کردن؟ اصلا این سیما به درد نمیخوره. باید… روش…
وحید فریاد میزند و با بیل به آنها حمله میکند که جلوی او را میگیرند. او همچنان فریاد میزند که اسم سیما را نیارید.
مسئول کارگران میگوید: خب، باشه میگیم با این کابلا.
بعد که خیالش از جانب وحید راحت میشود، ادامه میدهد:
سیمای دست دوم و خشک تحویل دادن، شما بفرمایین ببینین، جناب مهندس با این…
وحید از گوشهای میگوید: فقط بگه کابلها…
سرکارگر میگوید: خب کابل هم چند سیم به هم چسبیدهاس که بچهها بهش میگن سیم. تا بره کارخونه و روکش بخوره. سیما تو کارخونه میشن کابلها.
بعد رو به اوس مهدی میگوید: کار ما چیه؟ اول باید کاهگل رو بکَنیم، یه شیار درست کنیم و سیما رو بذاریم توش و روش دوباره گِل بمالیم، چون بعد که گچکار میآد، باید سیما زیرکار باشه، ولی الانه این سیما خرابه، خراب.
وحید عصبانی شده و دوباره با بیل حمله میکند. دایی جلوی وحید را میگیرد و میگوید:
ـ اااا… این مسخرهبازیا چیه؟
ـ اوس مهدی توام به سیما بدوبیراه گفتی؟
ـ مسخرهشو درآوردی! خوب به بچهها میگیم از این به بعد بگین سیمها.
وحید با حالت قهر میرود و در حیاط روی مصالح مینشیند. اوستا مهدی دنبالش میرود و روی شانهاش میزند.
ـ آدم باغیرت محترمه، ولی دیگه نه اینقد.
ـ اوستا این قنادی منوچهر چندسالیه که به من میگه اگه نخواستی با اوس مهدی کار کنی، اینجا جا هست، بیا. ما تو رو قبول داریم.
اوس مهدی میگوید: خجالت بکش. بلند شو. زندگی که مسخرهبازی نیس. خودتو لوس میکنی. کلاغه خبر رسونده که بیخبر از من یه جاهایی رفتین با خواهرزاده من.
ـ نه بهخدا اوستا. هرکجا رفتیم، از شما اجازه گرفتیم.
ـ خیلی خب، تو زنتو صدا کن منیژه. نه، صغری. نه، کبری. نه بهش بگو دختر دایی.
ـ دایی جان چند بار گفتم ولی قبول نکرد. گفت من از بچگی سیما بودم، حالام هستم.
ـ خیلی خب، اگه سه تا نقطه اضافه بشه، چی؟ بشه شیما، مسئله حل میشه؟
ـ اگه قبول کنه که شیما اسم قشنگیه. خانم شیما خواهرزاده آقای مهندس، زن آقا وحید برقکار.
«شیما و وحید دوگل نوشکفته، دو ماهی سرخ دُرّ اقیانوس آبی، دست به دست هم میدهند و قلبهایشان را با هم تقسیم میکنند. به صرف چای و شیرینی… آدرس: باغ شمالی…» دایی مهدی اینها را از روی کاغذ که دارد مینویسد، میخواند. وحید میگوید:
ـ خیلی ببخشین چرا چای و شیرینی؟ مادر من نصف دستمزدمو چند ساله به عنوان شام عروسی پسانداز کرده.
ـ خیلی خب، مینویسم به صرف چای و شیرینی و شام.
ـ اوستا دایی فقط اسم عروس شیما خانمه دیگه! همین باشه.
ـ مگه نمیبینی رو کارت چی دارم مینویسم؟ وحید و شیما دو گل نوشکفته… فردا میرم میدون بهارستان، کارت چاپ میشه دیگه. با همین اسما و کارت قشنگ عروس و داماد.
عروسی برگزار میشود. قالیچهها را به جای اینکه روی زمین پهن کنند، به دیوارها نصب میکنند. روی حوض تخت میگذارند و مطربان روی آن مینشینند و میزنند و رقاصهای بین مهمانان میچرخد. مادر وحید و دایی مهدی مدام به هم میخندند. چند نفر به عروس هدیه میدهند و تا میخواهند بگوید سیما خانم، داماد به آنها میگوید شیما خانم. بقیه هم او را شیما صدا میکنند. بچهها نقل و سکه از دور عروس و داماد جمع میکنند. اوس مهدی کلیدی به وحید میدهد که ماهعسل را به شمال بروند. یک نفر پاتیل بستنی را هم میزند و به همه بستنی با خامه و مغزپسته میدهد. مطربهایی که روی تختهای حوض نشستهاند، مینوازند.
ماشین عروس و داماد به سمت شمال میرود. مادر وحید اشک شوق میریزد. اوس مهدی بایبای میکند. مادر عروس دعا میخواند و فوت میکند پشت ماشین.
بعد از چند روز وحید با نوعروسش از سفر برمیگردد. از دیدن دو اتاقی که پر از جهاز شیما شده، هر دو ذوق میکنند. مادر اسپند دود میکند. عروس میرود تا با سلیقه خودش جهاز و ظرف و ظروف اتاقش را بچیند.
روز پاتختی ۱۱ تا ساعت دیواری آورده بودند که اگر همه را به دیوار میزدند که نه صبح میشد خوابید، نه شب. هشت تا هم اتو بود که میشد اتوشویی خانگی راه انداخت. چند سرویس فنجانونعلبکی بود که به درد یک قهوهخانه کوچک میخورد. اسم و هدیه هر کس را هم میگفتند، میآمد وسط و قری میداد. یکی دو سرویس فنجان هم آن وسط خرد شد.
مادر به وحید میگوید اوس مهدی گفته رسیده و نرسیده بیاید سرکار. وحید میرود سراغ اوس مهدی.
اوستا در مغازه است. وحید خواست دست اوستا را ببوسد و از زحماتش تشکر کند که اوستا دستش را کنار کشید و یک آدرس به او داد.
ـ برو به این آدرس. یکی از بچههای قدیمی، که همکارم بود، فرستادم سرکار، ولی میترسم خرابکاری کنه. بیا این دو تا پاکت سیگارم بهش بده.
وحید آنها را تحویل میگیرد و به سمت آدرس میرود.
مردی پاشنههای کفشش را خوابانده و مدام با دستمال خودش را خشک میکند. روی دیوار خطهایی کشیده. وحید با سلاموعلیک وارد میشود. اوستا تحویل نمیگیرد. وحید میگوید از طرف اوس مهدی آمده و قرار است شاگرد او باشد. اوستا بیدندان میخندد.
ـ تو از برق شر درمیآری؟
وحید میگوید: بله اوستا. آقا مهدی گفت این دو پاکت سیگارم داده که به شما بدم.
اوستا از نردبان پایین میآید و سیگارها را میگیرد.
ـ بهبه. الحق شاگرد آقا مهدی هشتی.
اوستا سیگاری روشن میکند.
ـ برو بالای نردبون ببینم چه کار میکنی!
وحید بالا میرود.
استاد میگوید: این شیما رو لخت کردیم.
وحید با غیظ جواب میدهد: بفرمایین سیما. چرا میگین شیما؟
ـ جوون مهربون که برای من شیگار آوردی، منم گفتم شیما دیگه.
ـ نه، بگین سیما.
ـ چشم. چقد شما ملانقطی هستی، بله شیما.
ـ سیما یعنی سیمها، کابلها.
ـ خوب مگه من خارجی میگم؟ منم همینو میگم که. میگم این شیما لختن دیگه. دش نزن شیما لخته. میگیردت جوون.
وحید پایین میآید و میزند به کوچه و دور میشود. استاد بیدندان با تعجب دلخور رفتن او را نگاه میکند.
نویسنده: حمید جبلی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۲