گزارش گپ‌ با حمید جبلی

منبع خبر / طنز / 22-08-1401

قرار عصرانه با صاحب قصه‌خانه

گزارش گپ با حمید جبلی از خاطرات قدیم تا خاطرات امروز با قصه‌هایشان

قرار عصرانه با صاحب قصه‌خانه

شاید همه چیز از خاطرات شروع شد. خاطرات را مردم و هنرمندان و هنردوستان راحت‌تر برای هم تعریف می‌کنند تا گفتن از مسائل جدی و تن دادن به گفت‌وگوهای جدی و مصاحبه‌های تخصصی. سال ۱۳۹۸ در شماره ۷۶۵ چلچراغ، خاطرات اولین روزهای مدرسه رفتن حمید جبلی چاپ شد. در صفحه مدرسه پیرمردها به دعوت سیف‌اله صمدیان، خاطرات بسیار خواندنی‌اش را با ما و مخاطبان به اشتراک گذاشت.

برای خاطرات مدرسه، عکسی از همان دوران از حمیدخان خواستیم، ایشان هم عکسی فرستاد و خودش را در میان آن‌ همه بچه کله‌تراشیده معرفی نکرد و گفت فضای کلی عکس جالب است. ما هم شمّ خبرنگاری‌مان گل کرد و خواستیم هرطور شده، ایشان را در هشت سالگی پیدا کنیم. این شد که رفتیم سراغ آقای صمدیان و گفتیم آقای جبلی را در این عکس دسته‌جمعی که یک مشت دانش‌آموز هفت، هشت ساله روی نیمکت‌ها نشسته‌اند، حدس بزنید! می‌دانستیم که می‌داند کدام است. درست رفت سروقت حمیدخان و گفت ردیف دوم، ایستاده از چپ، نفر دوم حمیدخان است. شک نکن.

بعدش رفتیم سراغ آقای خلیلی که چه نشسته‌ای، باید آقای جبلی را در این عکس دسته‌جمعی که یک مشت دانش‌آموز هفت، هشت ساله توی نیمکت‌ها نشسته‌اند، حدس بزنید! ایشان هم که حمیدخان را در هشت سالگی نمی‌شناخت، از روی شمّ نویسندگی و برای ایجاد هاله‌ای از ابهام گفت: «اون دانش‌آموزِ نیمکت آخر که سرش پشت کله دانش‌آموز جلویی پنهانه و دیده نمی‌شه، حمیدخانه.» ما هم برداشتیم این‌ها را چاپ کردیم. برداشت اول این شد که فریدون عموزاده‌خلیلی هم در آن مدرسه یعنی در دبستان اقدسیه درس خوانده. اصلا همانی است که در نیمکت آخر، سرش پشت کله دانش‌آموز جلویی پنهان است و دیده نمی‌شود.

برداشت دوم این شد که گفتیم حالا که پسربچه‌های ۶۰ ساله همدیگر را در هفت، هشت سالگی پیدا کردند، یا فکر می‌کنند که پیدا کردند، برویم بگوییم حمیدخان برای شب یلدا هم اگر خاطره‌ای و داستانی داری، به ما بده. عکسش را هم از سیف‌اله‌خان می‌گیریم، مجله فریدون هم چاپش می‌کند. آن‌ موقع حمید جبلی مشغول نوشتن و آماده‌سازی کتاب خاطرات «پسربچه شصت ساله» بودند و یک داستانی ازش به ما دادند که خوش‌به‌حالمان شود و شد.

بعدش دیگر داستان‌ها خودشان زبان باز کردند و شدند رابط بین ما و دست و ذهن و قلم حمیدخان جبلی. قصه‌خانه جایی شد که هر شماره داستان‌های تازه حمیدخان در آن منتشر شدند؛ قرنطینه، شب یلدا، کت‌وشلوار عید، ماشین قرمز، عباس کرمو، مردی که همه را می‌ترساند، صبح یک روز خاص، خشک‌سالی، حمام، دندان‌درد، زورخانه، نامه سعید به مادرش، انگشتر پدر، عید نوروز و ماه مبارک رمضان، دربندان، باغبان‌باشی، سنگی وسط باغچه، کویر و آقای شیمی.

حمید جبلیحمید جبلی، عکس از سهیلا عابدینی

حالا قصه‌خانه محل قرار ما و حمیدخان و مخاطبان شده است. هرکدام این وسط دیر کند، باید قصه‌اش را بگوید و برای بقیه بستنی بخرد. دیگر قصه‌های صفحه‌آرایی این داستان‌ها بماند که یک مثلث وسواسی بین من و روشنک و نادر و سیدمهدی و ابراهیم برایش شکل گرفته. این‌قدر ما درباره تصویرسازی و چیدمان این صفحه نظر می‌دهیم که دیگر اضلاع این مثلث منحنی شده‌اند. همان موقع‌ها کتاب «خاطرات پسربچه شصت ساله» منتشر شد و ما هم رفتیم سراغ جلد دوم خاطرات «پسربچه شصت ساله». آن هم که رفت برای چاپ، آقای جبلی گفتند «مجموعه قصه‌هایی برای نخواندن» دارند. حالا نوبت خواندن آن‌ها بود.

این‌جاها بود که سروکله یک ضلع دیگر پیدا شد و در ویراستاری و نقد قصه تازه، رأسش را تیز کرد. یک وقت‌هایی شخصِ شخیص بنده و خود حمیدخان قصه را می‌گذاریم وسط و هی در موردش حرف می‌زنیم که با سرعت اینترنت و ارتباطات واتس‌اپی، طول و عرضش هم زیاد می‌شود و دیرتر به دست صفحه‌آرا می‌رسد. این‌ها باعث شده تا به ‌قول یک نویسنده‌ای، همگی با همدیگر فامیل شویم. به‌ قول معروف خانه‌یکی شدیم در قصه‌خانه.

بالاخره قرار گذاشتیم قراری در دفتر مجله بگذاریم و بعد از دوز اول واکسن یا نه دوز دوم، کرونا که زیاد شد، برویم برای دوز سوم و حالا این ماه نه، ماه خرداد و هفته آینده نه، چند روز دیگر، همین دوشنبه ساعت چهار قرار ما برقرار شود و شد.

گپ با حمید جبلی

من با دوربینم، مجله با پنجره‌های باز رو به هوای بهاری خیابان قائم‌مقام و آقای اسماعیلی با شیرینی‌های دانمارکی، زودتر از بقیه به انتظار نشسته بودیم که سیدمهدی آمد و دوباره برگشت که برود برای این گرما، هندوانه بخرد. سر ساعت هم حمیدخان جبلی با یک بسته قرمز پر از شکلات زنگ دفتر مجله را زد.

از همان جلوی در و ننشسته، حرف‌ها شروع شد. این‌که چرا این روزها و این سال‌ها کم‌پیداست در عرصه‌ای که حقشان است، سهمشان است! آقای جبلی گفت با این وضعیت، منظورش آن وضعیتی بود که افتد و دانید، آدم نباشد بهتر است. ماجراها زیاد بوده است، زیاد. ما با خودش مرور می‌کنیم که از سال ۶۲-۶۳ فیلم کار کردند تا سال ۷۳. نزدیک ۳۰ تا فیلم طی یک دهه. بعد دیگر نشده، نهایت پنج، شش فیلم. خوش‌بختانه قصه نوشتن، شده کار اصلی. مثل همین قصه‌خانه. کنجکاوی‌های معمول با دور هم جمع شدن دوستان شروع شد.

غزل محمدی: آقای جبلی، چرا تو «مهمونی نیستین؟

ابراهیم قربان‌پور: مهمونی آقای جبلی رو راه ندادن!

ندا حبیبی: همه شوکه شدن. پای ثابت کارها بودین با آقای طهماسب!

محمدعلی مومنی: البته خیلی‌ها معتقدن که هستین. هرچند که نیستین.

سیدمهدی احمدپناه: درسته که صداتون رو نمی‌شنویم، ولی حتما هستین.

امیر اردلانی: حالا شاید رسمی نیستین، ولی احتمالا یه جاهایی هستین.

حمید جبلی: نه. نیستم. بودم شاید یه خرده برنامه فرق می‌کرد، یعنی بدتر می‌شد. (خودش و همه می‌خندیم. این خندیدن را هم فقط این‌جا داخل پرانتز می‌آورم. در جاهای دیگر، خودش معلوم است.)

فریدون عموزاده‌خلیلی: آقای جبلی چند هفته‌اس که قراره بیان این‌جا، ولی جور نمی‌شد. شاید با تعلیق قطره‌چکانی خواستن محبوب‌تر بشن. واقعا هم کم‌اند کسانی مثلشون که به چندین هنر آراسته باشن.

حمید جبلی: راستی برای کتابخونه مجله چند تا کتاب آوردم. جلد اول کتاب خاطرات به چاپ هشتم رسیده، جلد دومم چاپ پنجم.

سیدمهدی: طی یه سال، هشت تا چاپ نشون می‌ده که خیلی‌ها می‌خوان بدونن تو زندگی شما چه خبر بوده.

حمید جبلی: این‌ها رو یه مقداریش رو داشتم، یه مقداریش رو هم بازنویسی کردم. الان جلد سومم آماده چاپه.

فریدون: آقای جبلی این اومدن شما یه خیر دیگه هم که داشته. واقعا بعد از سال‌ها داریم بعضی از این دوستان رو می‌بینیم. دورکار بودن. کم‌کار بودن.

روشنک محمدی: روز آبگوشت بودیم که!

سیدمهدی: ما توی تقویم یه روزهای خاصی داریم.

امیر: توی سال یه روز داریم به نام روز آبگوشتی چلچراغ.

سیدمهدی: یه سری کلیدواژه‌اس که این‌ها تایپ بشه توی گروه، بچه‌ها میان: هندوانه، انار، آبگوشت.

ابراهیم: هندوانه، انار، آبگوشت، آقای جبلی.

گپ با حمید جبلیگپ با حمید جبلی

حمید جبلی از خاطرات خودش و پدرش در مطبوعات می‌گوید. از وقتی که با لتراست تیترها را می‌زدند. پدرشان، نوشته زیاد دارند، فعالیت مطبوعاتی هم زیاد دارند. حمید جبلی می‌گوید فکر کنید یک جمله‌ای پنج تا کلمه داشته باشد، هر کلمه‌ای هم پنج، شش تا حرف باشد، توی چاپخانه این‌ها را باید می‌چیدند تا جمله درست شود. ناخودآگاه حفظ می‌شدند، دستشان را هم نگاه نمی‌کردند. به‌ خاطر همین می‌گفتند روزنامه‌چی‌ها، چاپچی‌ها خیلی آدم‌های سیاسی و باسوادی هستند. باید همه آن مطالب را می‌خواندند، چون اگر مفهومش را نمی‌فهمیدند، ممکن بود اشتباه کنند.

ندا: الان بچه‌ها حوصله تایپ‌کردنم ندارن.

امیر: مثل این‌که یه سیستمی اومده صحبت می‌کنی، تایپ می‌کنه.

سیدمهدی: می‌گن یه سیستمی هم هست صحبتم نمی‌کنی، تایپ می‌کنه!

آقای جبلی و آقای عموزاده‌خلیلی معتقدند کسانی که آن دوره را دیدند، الان کارشان خیلی خوب است. حمید جبلی می‌گوید مثل عکاسی. عکس دیجیتال که مشکل تکنیکی آن‌چنانی پیدا نمی‌کند. از جهت زیبایی‌شناسی هم بالاخره چند تا می‌گیرند، یکی‌اش خوب می‌شود. یا صفحه‌آرایی این نبود که کامپیوتر باشد و این را از این‌جا بردارند بگذارند آن‌جا. باید مثلا با قیچی دوربری می‌کردند. بعد کم‌وزیاد می‌شد و یکهو یک بخشی از صفحه خالی می‌ماند. «اون موقع من طراحی می‌کردم. بابام می‌گفت می‌تونی یه چیزی بکشی به اندازه ۵ در ۱۰ مثلا. آگراندیسمان و اینام نبود که. یک‌به‌یک باید می‌کشیدی و می‌چسبوندی روی اون.»

فریدون: بعد این دستگاه‌های رولی که اومده بود، تایپ می‌کردن. این‌طوری بود که یه مطلب اگه بیشتر از صفحه بود، صفحه‌آرا از تهش قیچی می‌زد. برا همین می‌گفتن مطلبتون از سر به ته باید اولویت‌بندی باشه. یهویی دیدین پایین‌ترها رو زد. دیگه نمیومد بپرسه که این مهمه یا نه! خودبه‌خود مثلا ۱۰ سانت مطلب اضافی داشت، می‌برید.

ابراهیم: فقط سهیلا نمی‌دونم می‌خواست چی‌کار کنه، الانه صفحه‌بندی تو هر شماره رو حداقل ۲۰ بار تغییر می‌ده!

حمید جبلی: تو کتاب سوم خاطرات، مفصل راجع‌به چاپ ملخی نوشتم. یادمه تو خیابون بهارستان، که هنوزم هست،کارت عروسی و عزا و تبلیغات و…، این‌ها رو آدم به چشم می‌دید که چه‌جوری چاپ می‌شد. طرف دست نمی‌زد به دستگاه. خودش اتوماتیک کار می‌کرد. برای من خیلی عجیب بود و مدرن.

فریدون: حالا شما جوون‌ها از این چیزی که می‌خوام بگم، ممکنه خوشتون نیاد. اون‌موقع واقعا یه تعصبی نسبت به کار بود، چون این ‌همه مرارت می‌کشیدن تا یه صفحه دربیاد. به قول محمدعلی هنرهای دستی بود این دم و دستگاه و فرایند چاپ. مثلا خبرنگاری یه گزارش تهیه می‌کرد که خود اون نوع گزارش تهیه‌کردن‌ها با الان فرق می‌کرد. یه تلفن و فلان نبود. طرف می‌رفت تو متن واقعه و خودش درگیر می‌شد و آسیب می‌دید و گزارش رو تهیه می‌کرد و می‌آورد. بعد حروف‌چین میومد این حروف رو می‌چید. صفحه‌آرا با اون مشقت میومد کارش رو می‌کرد، یا عکس و اون گراوری که تهیه می‌کرد.

درنهایت خروجی‌ که درمیومد، ۱۰ نفر حس می‌کردن چقدر نیرو گذاشتن که این دربیاد. کار هم معمولا خوب دیده می‌شد. همه راجع بهش حرف می‌زدن. الان تو فضای مجازی یه حرفی، خبری می‌ذارین، نهایتا تا چند روز راجع‌به اون حرف می‌زنن. اون‌موقع با این‌که این‌ها نبود، تا مدت‌ها راجع‌به گزارشی که فلانی تهیه کرده بود، حرف می‌زدن؛ از روزنامه‌نگارها و بخش‌های مختلف مطبوعات بگیرین تا مردم عادی.

«پدر من هم شعر می‌گفت هم قصه می‌نوشت هم کارهای تحقیقاتی می‌کرد. دربارۀ اینکه می‌گین باید فیزیکی کار می‌کردن، ایشون با عکاس نشریه بلند می‌شد مثلا می‌رفت شهر ری برای یه تحقیقی که داشتن. هنوز هم البته ایشون در سن ۹۲ سالگی فعاله.»

حمید جبلی

حمید جبلی: جالبه بهتون بگم پدر من هم شعر می‌گفت، هم قصه می‌نوشت، هم کارهای تحقیقاتی می‌کرد. درباره این‌که می‌گین باید فیزیکی کار می‌کردن، ایشون با عکاس نشریه بلند می‌شد مثلا می‌رفت شهرری برای یه تحقیقی که داشتن. هنوز هم البته ایشون در سن ۹۲ سالگی فعاله. تو دوره قدیم معمولا اول باید می‌رفتی کتابخونه، چون هیچ‌کس اون‌قدر تو کتابخونه شخصی‌اش کتاب نداشت. کتابخونه هم یا پارک شهر بود یا کتابخونه ملی. جاهای دیگه کتابخونه نبود مثل حالا. اون‌جاهام که می‌رفتی، بیشتر وقت‌ها نمی‌تونستی کتاب رو بگیری و بیاری. می‌گفتن همین‌جا بشین بخونش. از یه جای شهر پا می‌شدی می‌رفتی یه جای دیگه شهر کتاب رو می‌دیدی و یادداشت می‌کردی و یادداشت رو می‌ذاشتی تو جیبت و میومدی.

سیدمهدی: من دیدم یه تعداد از بچه‌های امروز اصلا کتابخونه نرفتن. نهایتا فکر می‌کنن مثل کتاب‌فروشیه. این‌که کارت عضویت کتابخونه داشته باشن، یا یه جایی باشه که فقط کتاب باشه از این‌ها درکی ندارن.

غزل: الان دیگه همه به‌خاطر کنکورم که شده، می‌رن کتابخونه.

فریدون: آخه اون که کتابخونه نیست، اون قرائت‌خونه‌اس.

محمدعلی: این وقایع اجتماعی یه رجعتی پیش آورد. سال ۹۸ که اینترنت قطع شد، همه رفتن تو کتابخونه نشستن.

ابراهیم: مثل اون آمادگی برای مواقع بحرانی باید یه آمادگی قطعی اینترنتی بذاریم!

حمید جبلی: ریتم بشر الان روز به روز تغییر می‌کنه. شتابش آن‌چنان زیاد شده که مثلا من که ۳۰ سال پیش فکر می‌کردم از آقاجونم خیلی عاقل‌ترم، الان می‌بینم در برابر برادرزاده‌ام که ۲۰ سالشه، چقدر عقب افتادم. مثل دوره‌هاییه که مثلا انقلاب صنعتی می‌شه. الان این انقلاب دیجیتال هم یه نسلی رو گیج کرده واقعا.

حمید جبلی و فریدون عموزاده خلیلیحمید جبلی و فریدون عموزاده خلیلی کتاب‌هایشان را برای همدیگر امضا کردند – عکس از سهیلا عابدینی

حمید جبلی تعریف می‌کند که سال ۸۹-۹۰ در هنرهای زیبا به بچه‌های رشته نمایش گفته راجع‌به هنرمندی مثلا چخوف یک صفحه تحقیق بیاورند. بچه‌ها که کار آوردند، دیده همه عین هم است. گفته تقلب هم حدی دارد، یک نفر نوشته و همه کپی کردید! بچه‌ها همه گیج و ویج گفتند از اینترنت برداشتیم. حرف حمید جبلی این است که حالا یک پرسوناژی این تاریخ به دنیا آمده، این تاریخ هم از دنیا رفته، این کارها را هم داشته تو این تاریخ‌ها، این‌ها همه درست، ولی احساسش کجا می‌رود؟ می‌توان فهمید احساس چخوف در این امور چی بوده؟ راجع‌به این‌ها نباید تحقیقات بکنند؟

راجع‌به احساس خودتان و نظر خودتان در بررسی کارهایش که در اینترنت چیزی پیدا نمی‌شود. این‌ها اطلاعات است، مثل اطلاعات عمومی. پس احساسش چی می‌شود؟ یعنی درک و احساس در بین این همه کارهای هنرمند اهمیتی ندارد و فقط اطلاعات مربوط به آن کارها برای همه مهم شده!

حمیدخان که علاوه بر فعالیت فیلم و سینما، مجسمه هم می‌سازن، نقاشی هم می‌کشن، عکاسی هم می‌کنن، طراحی پوستر و صفحه‌بندی و… دربارۀ تصویرسازی و میزان کشش تصویر و طرح برای مخاطب دارن صحبت می‌کنن. البته صحبت‌هاشون بعد از دیدن صفحه‌آرایی آخرین قصۀ قصه‌خانه بود. ما هم که ما هیچ ما نگاه شدیم.

گپ با حمید جبلی

بحث به این‌جا که می‌رسد، همگی درهم‌وبرهم صداها می‌رود بالا که سیستم آموزش ما این‌جوری کار می‌کند که خلاقیت را بگیرد، همسان‌سازی بکند. مثلا همین سرنوشت درس انشا و املا در مدارس که بلاتکلیف‌اند، یا کتاب‌های تاریخی که مثلا هخامنشیان در دو خط آمدند و بر اثر بی‌لیاقتی هم رفتند و در یک بند هم مغول‌ها حمله کردند و در چند خط هم اعراب بودند. بعدش دیگر دانش‌آموز می‌ماند که پس تمدن ۲۵۰۰ ساله که می‌گفتند، کجا شد!

بچه‌ها کتاب مجموعه عکس ماسوله ۶۷ حمید جبلی را ورق می‌زنند و معتقدند عکس‌ها روایت دارند.

حمید جبلی می‌گوید: «شما این کتاب رو بردار ببر ماسوله، اگه یه دونه این لوکیشن‌ها رو الان پیدا کردی، نمی‌کنی.»

سهیلا: واقعا ها… کتاب رو ببریم ماسوله، تو این موقعیت‌ها بریم تغییرات رو با عکس‌های تازه نشون بدیم.

ابراهیم: به ‌نظرم جلد هم می‌ده بهمون.

سیدمهدی: دو بار آقای جبلی روی جلد ما بودن. دارن به رکورد آقای شجریان نزدیک می‌شن. ما بیشترین جلدمون از آقای شجریان بود.

آقای جبلی شاسی‌های جلد مجله روی دیوارهای رنگی دفتر را نگاه می‌کنند.

غزل: جلد کلاه‌قرمزی و دنیا فنی‌زاده این‌جاس.

حمید جبلی می‌پرسد: «این‌جا کی از احمدرضا احمدی خیلی خوشش میاد؟»

سهیلا: من، آقای خلیلی، سیدمهدی، ابراهیم، محمدعلی و همه‌مون خیلی دوستش داریم.

حمید جبلی: خب پس من یه تابلو از چهره‌شون رو کار کردم، اونو به‌ خاطر این‌ همه دوستداری احمدرضا می‌دم بهتون.

سهیلا: می‌تونیم یه دفعه قرار بذاریم همگی بریم دیدنشون. قراره با بابک کریمی هماهنگ کنیم و با ایشون بریم سراغ احمدرضا احمدی. آقای کریمی زنگ بزنه به سوفیا لورن، چون هم زبان ایتالیایی بلدن هم با خانم لورن کار کردن، یه ارتباط تلفنی هماهنگ کنن و مترجم گفت‌وگوی تلفنی شاعر فارسی‌زبان و بازیگر ایتالیایی باشن. آقای احمدرضا از من خواستن یه قرار با سوفیا لورن براشون تنظیم کنم.

حمید جبلی: من خیلی با احمدرضا خاطره دارم. حالا واقعا این قرارو جدی گفته؟ چون خیلی‌ام شوخی می‌کنه.

سهیلا: آقای احمدرضا احمدی شعر هم برای سوفیا لورن گفتن که می‌خوان همراه با عکس‌های ایشون چاپ کنن. حالا قرارو به من گفتن، اگرم شوخی بوده، ما جدی گرفتیم.

بچه‌ها درباره کارهای آقای جبلی می‌گویند که هم به چندین هنر آراسته‌اند، هم این‌که چقدر کار می‌کنند واقعا!

حمید جبلی: در شبانه‌روز هر وقت که بیدارم، فقط دارم کار می‌کنم. بیرون هم نمی‌رم. با کسی هم کاری ندارم.

فریدون: کار سینما و تلویزیون دیگه انجام نمی‌دین، نه!

حمید جبلی: به‌هیچ‌وجه. بیشتر می‌نویسم. یه خرده نقاشی می‌کنم. مجسمه کار می‌کنم. نمایشگاه‎های جمعی همیشه کار دارم؛ مجسمه‌ای، عکسی، نقاشی.

از او می‌پرسند که از آن دسته هنرمندان و ایرانیانی هست که برود خارج و آن‌جا لااقل راحت‌تر کارهاش را پیش ببرد. او می‌گوید کارهایی مثل حضور در جشنواره‌های خارجی و این‌ها هم که پیش می‌آید، سعی می‌کند همان روز که تمام می‌شود، برگردد. «ما اون‌جا در غربتیم. مسئله زبان یکیشه. فرهنگ خیلی مهمه. فرهنگ خیلی جاها با ما خیلی هماهنگ نیست. مثل اینه که آدم دوباره متولد شده. باید دوباره یاد بگیری از خیابون چه جوری رد بشی، به کی چی بگی، چی کار بکنی.»

خاطرات پسربچه‌ی شصت سالهکتاب خاطرات پسربچه‌ی شصت ساله (جلد اول)

بچه‌ها تجربیات و خاطراتشان را از هفت تیر و خیابان قائم‌مقام و کوچه سام می‌گویند که اگر یک روزی نباشند، چقدر یادش می‌افتند؛ یکی این سربالایی را از مترو تا ساختمان نرگس پیاده می‌آید، یکی با دوچرخه از سمت مفتح سرازیری را می‌آید تا دفتر، آن یکی با ماشین شاسی‌بلند قرضی می‌آید هرازگاهی. این یکی می‌گوید همیشه ماشینش سر همین کوچه خراب می‌شود و بچه‌ها باید بروند هل بدهند.

حمید جبلی می‌گوید: «آقای پرویز دوائی الان نیم قرنه ایران نیست. می‌گه خیلی درخت‌های این‌جا قشنگه، ولی افسوس که من پشت این‌ها قایم‌باشک بازی نکردم که این درخت رو دوست داشته باشم. مال ما نیست. با این‌که ما این‌جا مدام داریم غر می‌زنیم که شهرداری چرا نمی‌فهمه، چرا این درخت رو کندن، چرا اون‌جا و این‌جا رو خراب کردن و فلان، ولی اون‌جا هرچقدرم خوب و قشنگ باشه، مال ما نیست. از اونورم هرچی سن آدم می‌ره بالا، این تعلق خاطر بیشتر می‌شه.»

«ما اونجا در غربتیم. مسئله زبان یکیشه. فرهنگ خیلی مهمه. فرهنگ خیلی جاها با ما خیلی هماهنگ نیست. مثل اینه که آدم دوباره متولد شده. باید دوباره یاد بگیری از خیابون چه جوری رد بشی، به کی چی بگی، چی کار بکنی!»

گپ با حمید جبلی

هم‌چنان بچه‌ها مشغول اظهارنظر و حرف تو حرف آوردن هستند که حمیدخان جبلی کتاب‌هایشان را برای کتابخانه چلچراغ امضا می‌کند و می‌رود آن اتاق کوچک ته سالن، صفحه‌بندی شماره آخر و تصویرسازی قصه کویر را نگاه می‌کند. قصه جدید قصه‌خانه، آقای شیمی، را هم تحویل می‌دهند. دوباره حرف می‌رود سروقت قصه‌های جدید. قرار می‌شود تعدادی از قصه‌های تازه را که بعضی‌ها خیلی کوتاه‌اند، به اندازه یک بند، چند خط و حتی چند جمله در قصه‌خانه با مخاطب به اشتراک بگذاریم. بعدش هم هندوانه می‌خوریم و درباره ۲۰ سالگی چلچراغ در همین خردادماه بدون شمعی و کیکی و جشنی و خبری، گپ می‌زنیم.

این مطلب در شماره ۸۶۸ مجله (۲۵ تیر ۱۴۰۱) منتشر شد.

سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۶۸



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

قتل خونین همسر با دستور زن خیانتکار+گفتگو با متهم