آیا در جهان موازی خود زندگی بهتری داریم؟
مطلب ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ – شماره ۸۷۵
در سال ۱۹۵۴ نظریهای با عنوان جهانهای موازی مطرح شد. هیو اورت، دانشجوی دکتری دانشگاه پرینستون، معتقد بود به جز جهان ما، گیتیهای دیگری نیز وجود دارند که با دنیای ما در ارتباطاند، با این تفاوت که در آنها قوانین فیزیک شکل دیگری به خود گرفتهاند و تمامی وقایع تاریخی، اجتماعی و سیاسی پایانی متفاوت دارند.
در ادامه این مبحث عدهای از نظریهپردازانِ موافق اعلام داشتند که وجود این جهانها وابسته به تعداد انتخابهای پیشِ روی تمامی ساکنان جهان در طول زندگیشان است. به عبارتی دیگر، هنگامی که فردی بین دو یا چند انتخاب گیر میافتد و یکی را برمیگزیند، به تعداد انتخابهای دیگر او جهانهایی به وجود میآید که در آن، همان فرد با انتخاب گزینههای دیگر، نسخهی متفاوتی از خود را زندگی میکند.
درباره این نظریه فیلمها و سریالهای گوناگونی ساخته شده، اما شاید بشود از فیلم «مرد خانواده» (The family man) محصول سال ۲۰۰۰، به عنوان قدیمیترین فیلمی یاد کرد که کارگردان به صورت غیرمستقیم و شاید حتی بدون اینکه خودش آگاه باشد، به این موضوع پرداخته است. فیلم با سکانسی در فرودگاه و خداحافظی دو عاشق شروع میشود که یکی برای کارآموزی و دیگری برای درس به شهری دیگر سفر میکند. در لحظه آخر کیت پشیمان میشود و از جک میخواهد زندگی خود را آغاز کنند و هر دو از خیر موقعیتهای جدید بگذرند. اما جک مصر است و اصولا تصمیماتی را که در فرودگاه و موقع خداحافظی گرفته میشود، بی پایه و اساس میداند.
در ادامه ما شاهد ۱۳ سال بعد هستیم. جک کمپل، غول بورس و اوراق بهادار، در پول غلت میزند؛ پنتهاوسی وسیع و مجهز، شرکتی موفق، فراری سریع و مد روز و لباسها و وسایل گرانقیمت، کسی که همه دوست دارند جای او باشند. او طی این سالها، کیت و خاطراتشان را به دست فراموشی سپرده و خود را غرق کار کرده، بهطوریکه حتی دوستی ندارد تا شب کریسمس را با او بگذراند.
در همین شب اتفاقی با فردی ملاقات میکند و حین صحبت به او میگوید که من در زندگی چیزی کم ندارم. شاید برای همین است که کائنات در اقدامی شگرف او را به جهان موازیاش میبرد تا زندگی دیگرش را به او نشان دهد؛ زندگیای که اگر کیت را ترک نمیکرد، اتفاق میافتاد، زندگیای که بنیانش نه کار و حرص برای ثروت بیشتر، بلکه خانواده و روابط اجتماعی است.
صبح کریسمس در خانهای چشم باز میکند و خود را صاحب همسر و دو فرزند مییابد. در ابتدا او گیج و آشفته به خانه و شرکتش میرود، اما کسی او را نمیشناسد و این بر آشفتگیاش دامن میزند، اما بعد با مسبب این وضعیت ملاقات میکند و متوجه میشود که تا دلیل این اتفاق را نفهمد و از آن درس نگیرد، به زندگی اصلی خود باز نخواهد گشت. او از تمام شرایط تازه زندگی شاکی است، اما کمکم شرایط عوض میشود.
از وقت گذراندن با کیت و بچهها لذت میبرد و سعی میکند دلخوری همسرش را برای فراموشی سالگرد ازدواج رفع کند و در آخر، او نمیخواهد که بازگردد و متوجه خلأ زندگی اصلی خود میشود و در ادامه درصدد رفع آن خلأ برمیآید. در اینجا هم تمامی همسایهها دوست دارند جای او باشند، خانوادهای شاد، خانهای جادار و درآمدی مناسب. جک مرد خوشقلب و باهوشی است، در زندگی اصلی خود سعی میکرد به کسی که نمیشناخت، کمک کند و شغلی پیشنهاد دهد تا او را از راه خلاف دور سازد و با اتکا بر ذکاوت خود شرکت را با موفقیت جلو میبرد. در جهان موازیاش نیز مهربان است و زیرکانه دوباره خود را در همان شرکت جا میدهد.
کیتِ صبور و مسئولیتپذیر نیز چه به عنوان وکیلی تسخیری با حقوقی اندک و چه به عنوان مدیر شعبه یک موسسه حقوقی فردی تحسینبرانگیز است. در مقابل کارمند بیاعتمادبهنفس جک، در جهان دیگر به مدیر شرکتش تبدیل میشود، اما در زمان ملاقاتشان ما دوباره شاهد همان آدم ترسو و بیاعتمادبهنفس هستیم که حتی حالا، به عنوان مدیر شرکت، جایگاهش را در مقابل جک که برای درخواست کار آمده، در خطر میبیند.
بله، در زندگی همه ما موقعیتهایی که مجبور به انتخاب هستیم، بیشمار است، اما بیشتر از اینکه مسیرهای متفاوت بر موفقیت، رضایت درونی و رفتار ما تاثیرگذار باشند، این ذات، شخصیت و توانایی ماست که زورش بر شرایط و موقعیتها میچربد.
مطلب ارسالی از مخاطبان مجله چلچراغ – رکسانا خانیزاد
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۵