گفت‌وگو با علی میرمیرانی؛ اندر عوالم اوستا-شاگردی

منبع خبر / طنز / 05-09-1401

گفت‌وگو با علی میرمیرانی، درباره جهان‌هایی که در آن زیسته است

گفت‌وگو با علی میرمیرانی، درباره جهان‌هایی که در آن زیسته است

گفت‌وگو با کسانی ‌که می‌خواهی به هر دلیلی با آن‌ها گفت‌وگو کنی، ولی برای آن‌ها هر دلیلی، دلیل نمی‌شود و گفت‌وگو با کسانی‌که هرجور شده می‌خواهی باهاشان گفت‌وگو کنی، ولی هیچ‌جوره نمی‌شود، خودش گفت‌وگوی تنهایی است در میان جمع. وقتی سراغ علی میرمیرانی می‌روی که سه رمانش در آستانه سریال شدن است، برنامه «رفیق» در دهه محرم از شبکه چهار بازپخش است، کتاب جدیدش «باله در زمین چمن» زیر چاپ است، کتاب «دوئل» در کتاب‌فروشی‌ها پیدا نمی‌شود،… مصاحبه را که انجام می‌دهی، هنوز منتشرنشده، این موضوع‌ها همگی تغییر کرده‌اند و موضوعیت‌های جدیدی از علی میرمیرانی به ‌وجود آمده.

همان‌طورکه موضوعیت‌های قدیمی او با یادآوری‌ خیلی‌ها جدید مانده، مثل موضوعیت علی میرمیرانی و سردبیری‌اش در چلچراغ دهه ۸۰ و حکایت صفحات و سوژه‌های متعدد و اسامی مستعار همه‌فن‌حریف و انواع گپ‌وگفت‌هایی که ابداع کرد و هنوز هم بعد از دو دهه داغی‌اش از دهان نیفتاده. درواقع موضوعیت گفت‌وگو خودِ خودِ خودِ علی میرمیرانی است که هردقیقه و هرلحظه به کار است؛ با چند اسم در چند شاخه، در چند ژانر، در چند نقش، در چند حس‌وحال و کاروبار. خودتان مصاحبه را بخوانید و مطمئن بدانید که هنوز سوال و جواب اول را تمام نکردید، علی میرمیرانی طرحی نو درانداخته و با موضوعی روزآمد زیر پوست فرهنگ و هنر و ادبیات مشغول است.

نویسنده تازه‌کار و نویسنده مشهور معمولا چقدر باید منتظر دیده شدن یا بازخورد گرفتن باشند؟

فکر می‌کنم دنیا به قبل از فراگیری اینترنت و بعد از فراگیری اینترنت تقسیم می‌شود. به ‌نظرم اینترنت یکی از چند اتفاق مهم تاریخ است در حد مثلا کشف آتش یا نمک‌سود کردن. طبعا مثل همه چیزهای دیگر این هم، همه پیامدهایش خوب نیست و عمده آثارش سوء بوده. فرض کنید یک کسی، به‌هردلیلی، در فضای سایبری محبوبیتی دارد. حالا این شخص کتابی می‌نویسد که یکهو می‌شود چاپ هفدهم، چاپ نوزدهم! کار هم چنگی به دل نمی‌زند، بعدها هم تکرار نمی‌شود، عقبه هم ندارد.

درواقع آن آدم همان چیزهایی را که در فضای اینترنت می‌نوشت، جمع کرده و کرده یک کتاب و همان فضا پروپاگاندا ‌شده برایش. این کارها و این آدم‌ها خیلی هم جنس نوشتن نیستند. اساسا کپشن‌نویسی به عالم نویسندگی هیچ ارتباطی ندارد. نوشتن و نویسندگی عالم ریاضت است. عالم صبوری است. عالم چشم‌انتظاری است. یک‌جور مراقبه است. من خودم کارهای مختلفی کردم؛ نوشتم، برنامه ساختم، کارگردانی کردم، گفت‌وگو گرفتم، یعنی در ژانرهای متعدد بودم، ولی «نوشتن» با فاصله نسبت به این‌ها، همیشه شهرت کمتر و صبوری بیشتر داشته و دارد.

نویسنده‌ای که از مطبوعات می‌آید و از این جهت شناخته‌شده است، چطور!

من وقتی از مطبوعات آمدم بیرون و چند سالی شیفت کردم در وادی کتاب، دیدم اصلا مخاطب کتاب، مخاطب مطبوعات نیست. این در حالی بود که من آن‌ موقع ۲۰ جلد کتاب داشتم. اگر می‌خواهی این‌جا میخت را بکوبی زمین، باید آستین را بالا بزنی و بیایی وسط میدان. اصلا نمی‌توانی روی آن عقبه حساب کنی. این‌که فکر کنی با آن پیشینه و طرفدار و فلان، نه، نمی‌گیرد. مثلا ابراهیم رها هزار جلد، سه‌هزار جلد کتاب دارد و احتمالا فروش هم می‌رود، ولی اگر قرار باشد در دنیای کتاب این تعداد بشود ۱۰ هزار، ۳۰ هزار، که این‌ها شده، باید برایش کار کنی. اصلا شوخی ندارد.

کتاب شولاکتاب شولا، نوشته علی میرمیرانی

شما چرا این‌قدر برند می‌سازید، بعد می‌روید سراغ یک اسم تازه؟

واقعیتش این است که قرار نبود هیچ‌کدام از این اسم‌ها برند شوند. اسم‌ها را به این دلیل ساختم که این‌ها نثرشان، قلمشان، فکرشان خیلی با هم تفاوت داشت و مخاطب را دچار تشتت می‌کرد. مثلا یکی از اسم‌ها، آدم شاد و شنگولی است، یا یکی از این قلم‌ها متولد دهه ۳۰ بود و باید آن حافظه را می‌داشت، آن ادبیات را می‌داشت، آن فکت‌ها را می‌آورد خب، این به هم می‌ریخت ذهنیت مخاطب را. همین اسم که ورزشی می‌نوشت و کل‌کل می‌کرد با بقیه. بچه‌ها به او ارجاع می‌دادند و از او فکت می‌آوردند. حالا خود همین آدم‌ متولد دهه ۵۰ بود و چیزهایی که از استادیوم و این مسائل می‌گفت، نویسنده‌اش در آن تاریخ اصلا وجود خارجی نداشت.

خب این مخاطب را خیلی به هم می‌ریخت. در صورتی ‌که آن شخصیت خیلی هم واقعی بود، چون من هابی‌ا‌م تاریخ بود و انگار آن جهان را زیسته بودم و می‌توانستم یک نثری بیاورم و یک اتمسفری بچینم که درست باشد. فقط به این دلیل که مخاطب ترک برندارد، این کار را کردم و این اسم‌ها را آوردم. بعدش دیگر هرکدام طرفدارهایی پیدا کرد. من با یکی از این اسم‌ها بیشتر از اسم‌های دیگرم جایزه بردم که میرمیرانی و رها نیستند.

ذهنتان را مثلا این مدلی کردید که این بخش برای رها، این بخش برای آن یکی و…؟

بخش‌بندی‌اش را نمی‌دانم، ولی این‌طوری بگویم که در اوج شلوغی می‌آمدم وسط تحریریه می‌نشستم و می‌نوشتم. من با پنج تا اسم گاهی ‌اوقات در یک روز و یک شماره و گاهی‌ اوقات از هرکدام هم دو، سه تا مطلب کار می‌کردم. تنها فاکتوری که می‌توانم بهش بنازم، سرعت دستم است. کار این‌جوری بود که یک مطلب ادبی را می‌نوشتم، می‌گذاشتم کنار. بعد شیفت می‌کردم سریع رها را می‌نوشتم، بعدش مثلا یک گفت‌وگو از میرمیرانی بود، آن را تنظیم می‌کردم. این‌ها چون ملکه شده بود، راحت شیفت می‌شد و ادبیات این با آن یکی قاتی نمی‌شد، یا نگاه این اسم با نگاه آن یکی تداخل پیدا نمی‌کرد.

من هابی‌ا‌م تاریخ بود و انگار آن جهان را زیسته بودم و می‌توانستم یک نثری بیاورم و یک اتمسفری بچینم که درست باشد. فقط به این دلیل که مخاطب ترک برندارد، این کار را کردم و این اسم‌ها را آوردم. بعدش دیگر هرکدام طرفدارهایی پیدا کرد.

گفت‌وگو با علی میرمیرانی

بین کتاب‌هایتان طنز «کتاب پس‌‌کوچه» را من خیلی دوست ‌دارم. از احوالات این کتاب بپرسم!

یک اتفاق بد افتاد برای این کار. ناشر عزیز، فرهنگ معاصر، تصور فروش ۵۰ هزار جلد از این کتاب را داشت. من هم برای این کار خیلی انرژی گذاشته بودم. واقعاً توقع من هم ۵۰ هزار جلد از این کتاب بود.

خب چه اتفاقی افتاد؟

کتاب با جلدی به ‌شکل فرهنگ ارائه شد و کتاب‌فروشی‌ها کار را لای فرهنگ لغت گذاشتند. همین که ۵۰۰۰ جلد هم از این فروش رفت، اتفاق عجیبی بود. بعد از این‌که کتاب درآمده بود، توقعم نهایت ۵۰۰ جلد بود. داخل فرهنگ‌هاست دیگر. نگاه کنید فرهنگ آلمانی هست، فرهنگ چینی، فرهنگ ضرب‌المثل‌ها و این.

جلدهای بعدی‌اش را احیانا نمی‌خواهید کار کنید، یا مثلا تخصصی کنید؟

خیلی انرژی می‌برد. من سال‌هاست درگیر فیلمنامه‌ام و این به من اجازه کار کتاب نمی‌دهد. الان سه سال از آخرین کتابم گذشته، در صورتی ‌که از ابتدای دهه ۹۰ لااقل این‌جوری نبود. این کار اگر جلد یکش خوب درمی‌آمد، تا پنج جلدش را با آقای موسایی صحبت کرده بودیم. ولی نشد. آن اتفاقی که باید، نیفتاد. کار خیلی هم کم دیده شد.

همان‌ موقع که کتاب درآمده بود، نقدی می‌خواندم که گفته بود یک زمانی در اروپا هر کسی را می‌دیدید، سرش توی کتاب است و دارد می‌خندد، آن کتاب «دون‌کیشوت» بود. در ایران هم به‌زودی این اتفاق می‌افتد که هرکسی کتابی دست گرفته و بخندد، حتما آن کتاب، «کتاب پس‌کوچه» خواهد بود. تصور من واقعا این بود. دوست داشتم کار خیلی دیده شود. حالا نگویید این چقدر نویسنده متوقعی است که وقتی تیراژها ۳۰۰، ۴۰۰ جلد است، کتابی را که ۵۰۰۰ جلد فروش داشته، می‌گوید وای چه شکست بزرگی! واقعا به توقع من ربط ندارد، بعد از حدود ۵۰ جلد کتاب این بازار را می‌شناسم. اصطلاحا سر این کتاب خیلی ضدحال خوردم.

کتاب پس‌‌ کوچهکتاب پس‌کوچه، نوشته علی میرمیرانی

بعضی اصطلاحات و مفاهیم تو این کتاب فوق‌العاده‌اند و بعضی‌ها هم معمولی و عادی. چرا؟

کتاب الان حدود ۳۵۰ صفحه است، درحالی‌که ۵۵۰ صفحه بود وقتی تمام شد. این‌طوری بگویم که مطبوعات یک چیزهایی به من یاد داد، مثلا این‌که اگر من در مقام سردبیر می‌نشستم، مصاحبه خودم را در مقام مصاحبه‌کننده می‌دیدم، حذفیاتش را بی‌رحمانه انجام می‌دادم. من یاد گرفتم با بی‌رحمی در راستای بهبود کیفیت آن‌چه خلق کردم، جرح‌وتعدیل کنم. در این کتاب حدود ۱۵۰ صفحه را زدم، چون یک‌جاهایی خودم آن‌قدرها از کار خوشم نیامد و با خودم گفتم چرا مخاطب باید خوشش بیاید!

صرف این‌که برایش انرژی گذاشتم، دلیل موجهی نیست. من در کلاس‌های طنزنویسی، مدخل‌نویسی را همیشه آموزش می‌دادم. فکر می‌کردم استاد این کارم دیگر. اولش هم که صحبت پنج جلد کرده بودیم. وقتی حرف «آ» را تمام کردم، فهمیدم این با باقی قصه‌ها فرق دارد. این‌جا یک تعدادی کلمه است که فقط کلمه‌اند، یعنی بار اجتماعی-سیاسی فرامتن ندارند، مثلا گلدان، میز. دیکشنری اول من، «نگاتیو»، فرهنگ بازیگران سینمای ایران بود. آن‌جا مثلا وقتی می‌گفتی مهران مدیری، کلی بک‌گراند و فرامتن داشتی.

این‌جا ۱۰۰ تا مدخل را که نوشتم، فهمیدم این نه‌تنها کار من نیست، در این تعریفی که کردم، ۴۰۰ تا مدخل دیگر بنویسم، بلکه کار هیچ‌کس دیگر هم نیست. فرقش با فرهنگ ساده این است که شما هر لغتی که می‌نویسی و برایش طنز خلق می‌کنی، ۵۰ تا لغت دیگر حذف می‌شود. مثلا می‌خواهی شوخی کنی با لغت شکاف، خب، همان جنس شوخی را با روزنه و مدخل و سوراخ هم می‌توانی بکنی. درواقع یک لغت می‌نویسی، ۵۰ تا لغت را از دست می‌دهی. در این کار من یکهو با یک فاجعه روبه‌رو شدم. خیلی کار سختی بود. مشابهش را در این حجم در ایران نداریم. (سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید هی از این کتاب می‌گویی، داغ دل من تازه می‌شود.)

کتاب «چقدر خوبیم ما» یا «خلقیات ما ایرانیان» جمالزاده که کلیات را دست‌مایه طنز قرار می‌دهد، در موضوع تشبه با آن خصلت، هرکس می‌گوید خب من که این‌جوری نیستم. تاثیر اصلاحی طنز را چطور می‌بینید تو این کتاب‌ها؟

این کتاب پرتاثیرترین کتاب من بوده. مال نیمه دوم دهه ۹۰ هم هست، یعنی در اوج افتضاحی بازار کتاب و فراگیری کرونا. بااین‌حال، نزدیک ۵۰ هزار جلد از این کتاب چاپ شد. من هم تا دو، سه سال پیش که ابراهیم رها نبود، جشن امضا هم نمی‌رفتم، تبلیغات هم نداشتم. حتی تا یک سال پیش صفحه شخصی هم نداشتم. بااین‌حال، این کتاب با اقبال مواجه شد. خب، در این کتاب من خودم را هم گذاشتم قاتی بقیه، یعنی ما این‌جوری‌ایم، همه ما این‌جوری‌ایم، من خودم هم این‌جوری‌ام. اگر از این کتاب دو مورد از ۱۵ مورد هم تاثیر بگذارد، یا حتی مقطعی به جایی بخورد، توقع من از کتاب برآورده شده.

واقعا همین است و بیشتر از این نیست. فقط دوستانی که ارشاد نشستند، فکر می‌کنند هر کتابی جهان را کن‌فیکون خواهد کرد، برای همین جلویش را می‌گیرند. ناشر جلد دو و سه کتاب را هم می‌خواست. حتی وقتی دید نمی‌نویسم، خودش یک‌سری سوژه ردیف کرد که جلدهای دیگرش را بنویس. گفتم نه، این‌طوری دیگر می‌شود کتاب‌سازی. می‌شود کاسبی. گفتم قطعا جلد دو و سه کتاب هم خوب می‌فروشد و آن‌وقت دیگر من حس می‌کنم پولش مزه کرده و آمدم بقیه را نوشتم. اگر قرار است این کتاب تاثیرش را بگذارد، گذاشته دیگر. بقیه موارد و سوژه‌ها را خودتان در آخر کتاب بهش فکر کنید.

کتاب چقدر خوبیم ما!کتاب چقدر خوبیم ما!، نوشته علی میرمیرانی

اگر کارهایی مثل پاورقی «آسمون ریسمون» پزشک‌زاد را از نمونه‌های خوب طنز مطبوعاتی بدانیم، چقدر در نویسنده‌ها و جامعه امروز این جسارت و ظرفیت را می‌بینید؟

به گمانم نه، بین نویسنده‌ها و در جامعه امروزمان نیست. البته مطلق هم نمی‌شود گفت نه. دو، سه تا چیز خیلی تغییر کرده که یکی‌اش را گفتم اینترنت است. در مورد طنز یک اتفاق دیگر هم داریم؛ این‌که بعد از دوم خرداد ۷۶ و قبلش فضا خیلی عوض شد. الزاما هم همه عوض‌ شدن‌ها خوب نیست. من یک مدتی در مصاحبه‌هایم زیاد می‌گفتم، مدام هم به طنزنویس‌ها ایراد می‌گرفتم که ما چرا رمان طنز نداریم، چرا ما این شکلی نمی‌نویسیم،… این موضوع را به کم‌ خواندن دوستانم و حتی به کم‌سوادی و کم‌حوصلگی و آماده‌خوری و این‌ها نسبت می‌دادم. ولی خب انگار فضا تغییر کرده.

الان تعداد زیادی از کسانی‌که طنزنویس بودند، کپشن‌نویس شدند. در فضای مجازی یک مطلب سه‌خطی می‌گذارند، مخاطب هم همان‌قدر حوصله دارد. عمدتا هم به‌اصطلاح آدامس است این نوع نوشته، یعنی غذا نیست که ته دل شما را بگیرد. به‌هرحال، این شده فضا. درنهایت من به این نتیجه رسیدم به‌ جای این‌که به این‌وآن ایراد بگیرم، خودم همان کاری را که می‌دانم درست است، همان کار را بکنم. در فاصله دهه ۹۰ تا الان چهار تا رمان طنز بیرون دادم که تقریبا الان دیگر در بازار موجود نیست.

داستان کوتاه طنز منتشر کردم که آن هم خیلی خوب رفت. مشخصا هم از نوع ادبیات داستانی، نه مثلا «چقدر خوبیم ما». کتاب «چقدر خوبیم ما» و کتاب‌های مشابهش طنزند، ادبیات داستانی نیستند. ادبیات داستانی کار متفاوت و سختی است واقعاً.

پزشک‌زاد در «آسمون ریسمون» خوب به پروپای مشاهیر مثلا مشیری و فروغ ‌پیچیده. کسی هم نمی‌تواند چیزی بگوید، چون هم قلمش قوی بوده، هم طنزش درست. الان فکر می‌کنید کسی می‌تواند در حوزه طنز به پروپای آقا و خانم مشهور و سلبریتی بپیچد؟

من یک کتابی داشتم به ‌اسم «بیلیاردباز» که هیچ‌وقت ارشاد مجوز انتشار نداد؛ نه در دوره احمدی‌نژاد، نه در دوره روحانی. همین بود که می‌گویی؛ تک‌نگاری اشخاص. شاید ارشاد این‌جوری تصور کرد که به این آدم‌ها، که توی کتاب آوردم، برمی‌خورد. شخصیت‌ها و چهره‌هایی از همه صنف‌ها بود؛ سیاسی، ادبی، هنری. در آن دوره، یعنی دوره احمدی‌نژاد، به هیچ‌کدام از کارهایم مجوز ندادند. هشت تا کارم رد شد.

در اوج محبوبیتم و در اوج این‌که کتاب‌هایم می‌توانست بفروشد، این ممنوعیت‌ها پیش آمد. کار هم با انتشارات روزنه بود. کتاب «بیلیاردباز» هم از آن‌ کارهایی بود که خیلی دوست داشتم دربیاید، ولی هیچ‌وقت دیده نشد. کتاب درباره هدیه تهرانی بود، سیدمحمد خاتمی بود، ابطحی بود، حسین رضازاده بود،… مجوز ندادند که ندادند دیگر.

یک کار طنز به‌ اسم «چلچهره» راجع ‌به سلبریتی‌ها ساختم برای شبکه شما. فتورمان بود در ۳۰ دقیقه. برای ۴۰ قسمت قرارداد بستیم، ۱۵ قسمت ساخته شد و کار متوقف ماند. حتی یک پلان هم از کار پخش نشد.

گفت‌وگو با علی میرمیرانی

شما علاوه بر کتاب و مطبوعات، در رسانه تصویری هم هستید. بگویید چطوری کار تلویزیونی پرمخاطب می‌سازید؛ آن هم در زمانه‌ای که صداوسیما این ‌همه بدنام شده!

ببینید، در تلویزیون، من می‌دانم که هیچ‌وقت کار سیاسی نمی‌سازم. تلویزیون هم اگر بخواهد کار سیاسی بسازد، سراغ من نمی‌آید. خودش این‌قدر آدم دارد که این چیزها را برایش بسازد. این‌ همه تاک‌شو با جهت‌گیری‌های تند سیاسی دارند، یا برنامه‌های سیاسی، یا برنامه‌های خبری‌ که کلا سیاسی است. فرق تلویزیون با کیهان را می‌دانید؟ این‌که کیهان کلا یک بولتن سیاسی است که فقط خبر است، مثل بخش خبری تلویزیون. مسلما در این برنامه من هم بروم، نمی‌توانم کار کنم، ولی تلویزیون بخش‌های اینترتیمنت هم دارد.

همه جای جهان هم برنامه‌های تلویزیونی‌ای هست که سیاسی نیستند، سرگرمی‌اند، یا ادبی‌اند، یا… مثلا «دو قدم مانده به صبح» را محمد صالح‌علا هم می‌تواند در دوره ایکس بسازد، هم در دوره ایگرگ. خود من «به وقت مهتاب» را در یک فضای فرهنگی ادبی ساختم. من این کار را می‌کنم در تلویزیون. گو این‌که به‌هرحال سخت است. یک کار طنز به‌ اسم «چلچهره» راجع ‌به سلبریتی‌ها ساختم برای شبکه شما. فتورمان بود در ۳۰ دقیقه. برای ۴۰ قسمت قرارداد بستیم، ۱۵ قسمت ساخته شد و کار متوقف ماند. حتی یک پلان هم از کار پخش نشد. این‌ها را هم دارد.

در جاهایی مثل این‌جا مستقل ماندن هم سخت است. درنهایت این‌که بلدیتی پیدا می‌کنی که کار کنی در تلویزیون؛ «گفت‌وگوی تنهایی» بسازی که بگیرد، یا «رخ تو رخ» یا «چکامه». می‌شود؛ من کردم شده.

اصولا در یک گفت‌وگو مصاحبه‌کننده، مصاحبه‌شونده، موضوع مصاحبه، کدام‌یک می‌تواند نتیجه کار را باکیفیت یا بی‌کیفیت کند؟

هر سه دخیل‌اند. درصدبندی ندارد، ولی چیزی که به مصاحبه کیفیت می‌دهد، این است که مصاحبه‌کننده یادش باشد مصاحبه از زمانی‌ که دکمه پاوز را می‌زند، نیست. از خیلی قبل‌ترش شروع شده. اگر بخواهیم به مصاحبه‌کننده و مصاحبه‌شونده و موضوع مصاحبه وزن دهیم، مصاحبه‌کننده وزن بیشتری دارد.

این خیلی مهم است که مصاحبه‌کننده بداند چه‌جوری بنشیند، چه‌جوری یخ مصاحبه‌شونده را آب کند، بداند قبل از مصاحبه بهش چی بگوید، چه‌جوری وارد استودیو یا اتاق شود برای گفت‌وگو، خودش کجا بنشیند، مصاحبه‌شونده را کجا بنشاند، چطوری نگاه کند،… این‌ها هیچ‌جای مصاحبه نیست، ولی همه ‌جای مصاحبه همین است. مسئولیت سنگینی روی دوش مصاحبه‌کننده است. خیلی اتفاق مهمی ‌را می‌تواند رقم بزند.

(من همین لحظه از جام بلند شدم که برم پنجره رو به خیابون دفتر رو ببندم. علی میرمیرانی گفت: ببین یکی‌اش همین. وسط مصاحبه نباید بلند شی بری و فضا رو به هم بریزی. منم گفتم ببخشین. سروصدای بیرون واقعا زیاده، تو فیلم اذیت‌کننده می‌شه. گفت نباید بذاری گسست ایجاد بشه تو گفت‌وگو. از این جهت گفتم که یادت بمونه. دعوات نکردم. خب برگردیم سر مصاحبه تا فاصله نیفتاده.)

علی میرمیرانیعلی میرمیرانی در حیاط دفتر چلچراغ، عکس از سهیلا عابدینی

به‌ عنوان کسی ‌که هم مصاحبه ‌کردید و هم با شما مصاحبه ‌کردند، کدام قسمت سخت‌تر است؟

من وقتی از آن‌ور میز به‌ عنوان برنامه‌ساز، کارگردان، یا چهره مثلا، آمدم این‌ور میز و باهام مصاحبه شد، اول این‌که قضاوت‌هایم تصحیح شد. قبلش خیلی شاکی می‌شدم اگر مخصوصا سردبیر یا دبیر تحریریه بودم و خبرنگارم به کسی زنگ می‌زد و طرف می‌گفت مصاحبه نمی‌کند. اگر رفیق بودیم که حتما خودم بهش زنگ می‌زدم و اگر ارتباطی نداشتیم، دلخور می‌شدم که چرا مصاحبه را قبول نکرده و چه و چه.

یادم است در «گزارش فیلم» که دبیر تحریریه بودم، یکی از خبرنگارهایم برای مصاحبه با موزیسینی رفته بود و ایشان هم برخورد مناسبی نکرده بود. وقتی موضوع را به من گفتند، زنگ زدم دعوای اساسی کردم با آن موزیسین. از این موارد چندین و چند بار پیش آمد، وقتی آن‌ور میز بودم. بعدا که آمدم این‌ور، دیدم خیلی‌هایشان حق دارند. یعنی این‌قدر مصاحبه بد با خود من شد که از یک جایی به بعد گفتم دیگر مصاحبه نمی‌کنم. خیلی از مصاحبه‌های تلویزیونی را نمی‌روم، مصاحبه مطبوعاتی و خبرگزاری‌ها را هم خیلی‌ها را می‌گویم نه.

بحث اوستا-شاگردی و انتقال تجارب مطبوعاتی که دبیر خبرنگارهایش را در حین کار تربیت هم می‌کند، یک‌جور وظیفه است، یا ویژگی شخصیتی یا رفتار حرفه‌ای؟

به‌ نظرم یک ویژگی است که نمی‌شود به ‌عنوان وظیفه ازش اسم برد. من هنوز هم این خصلت را دارم. مثلا اگر کاری را برای تلویزیون بسازم، دستیارم را، منشی صحنه را سعی می‌کنم یک‌جور تو عالم اوستا-شاگردی، اگر خردک بلدیتی هست، شریکش کنم. بقیه‌اش دیگر دست خودش است که رشد کند یا نه. در عالم کار من بداخلاقم، فحش می‌دهم، با این تُن صدا داد می‌زنم، ولی از آن طرف هم تمام زورم را می‌زنم که از یک مسئول هماهنگی، سردبیر برنامه دربیاید.

مثال عینی‌اش در همین مجله چلچراغ بود، در شماره ۳۰۰، نزدیک آخرین شماره‌هایی که استعفا دادم، از تعداد ۵۲ نفری که در مجله کار می‌کردند، عین این ۵۲ نفر نامه نوشتند به مدیر مسئول که اگر میرمیرانی برود، ما هم می‌رویم. ۷۰ درصد آن بچه‌ها یا دعوا شنیده بودند از من، یا دادوبیداد و کتک. خب، حتما این تقاضایشان یک دلیلی داشت، وگرنه دیوانه که نبودند این کار را بکنند. من واقعا در دوره کاری‌ام، مصاحبه‌هایی را پاره کردم که الان آن خبرنگارها کسی شدند. می‌توانستم این اوستا-شاگردی را این‌جا نکنم، یکی دو جا را درست کنم و بدهم چاپ. خیلی‌ها این کار را می‌کنند.

اگر الان بشمارم و بگویم این ۲۰ نفر از کنار من و از یک زمانی کار کردنِ با من کسی شدند، می‌توانم پز بدهم، وگرنه بگویم یک چلمنگ‌هایی با من کار می‌کردند و هیچی هم ازشان درنیامد خب، یک جای کار من ایراد داشته دیگر.

امیر ژوله پشت سر من به من گفته بود هیولا (می‌خندد). خیلی‌ها در اثر سخت‌گیری‌های من با دلخوری رفتند، ولی خیلی‌ها را هم می‌شناسم که دوست داشتند کار کنند که مصاحبه‌شان پاره شود که من داد بزنم که درنهایت کار درست شود.

گفت‌وگو با علی میرمیرانی

اگر تجارب روزنامه‌نگارها و این اوستا-شاگردی را بگذاریم کنار، یک خبرنگار چقدر طول می‌کشد خودش را پیدا کند؟

کار خیلی سخت می‌شود، چون باید خودآموز باشد. یک ‌بار با جلال سعیدی بودیم، همین سوال را پرسید که این‌ همه انرژی می‌گذاری، آن‌وقت این بچه‌ها تا یک کسی می‌شوند، تو را انکار می‌کنند. گفتم ترجیح می‌دهم افسر یک‌جایی باشم که از آن‌جا ۱۰ تا سرهنگ دربیاید، تا این‌که افسر یک‌جایی باشم که توی آن یک‌عده همیشه سربازند. به ‌نظرم این اوستا-شاگردی جانِ کار است. جانِ رابطه آدمی است که چیزی را می‌داند با کسی که شایق و مشتاق است آن چیز را بلد شود.

درعین‌حال کسانی هم بودند که کار مطبوعات را دوست نداشتند. فقط آمده بودند وقتشان یک‌جوری بگذرد، یا فکر می‌کردند چلچراغ، فلان مجله، فلان برنامه تلویزیونی، چه جای باحالی است، پس برویم حالش را ببریم به‌اصطلاح. برای همین می‌گفتند چه هیولایی است این. امیر ژوله پشت سر من به من گفته بود هیولا (می‌خندد). خیلی‌ها در اثر سخت‌گیری‌های من با دلخوری رفتند، ولی خیلی‌ها را هم می‌شناسم که دوست داشتند کار کنند که مصاحبه‌شان پاره شود که من داد بزنم که درنهایت کار درست شود. برای من مهم بود تا وقتی متن عابدینی متن نشود، نرود برای چاپ.

یک چیزهایی زیست این کار است؛ همان است که به تو قدرت می‌دهد، همان است که نمی‌گذارد این مصاحبه را همین‌جوری چاپ کنی. این لذت یادگیری و تجربه هم فقط تو اوستا-شاگردی درمی‌آید، نه توی کتاب است، نه توی تدریس است، نه توی کلاس است. فقط تو اوستا-شاگردی است.

کتاب صوتی سال هزار و سیصد و خستگیکتاب صوتی «سال هزار و سیصد و خستگی»، نویسنده و گوینده: علی میرمیرانی

آقای میرمیرانی، حالا اختصاصی برویم سراغ چلچراغ و محبوبیت شما در صفحاتش!

ما خرداد ۸۱ مجله را درآوردیم. من و آرش و منصور در گزارش فیلم کار می‌کردیم و ایده‌ای داشتیم که یک مجله جوانان دربیاوریم. آن‌موقع یک مجله دیگر هم بود برای جوانان. دنبال مجوز بودیم. آن‌موقع‌ها این جوری بود که مطبوعات را یکهو ۲۵ تایی می‌بستند. برای همین ما همگی در یک برهه زمانی از چهار جا کار کردن تقریباً بی‌کار شدیم. یک نصفه کار من داشتم، یک‌چهارم کار منصور مثلا.

آرش به من و منصور گفت کسی به‌ اسم عموزاده‌خلیلی هست، که ما نمی‌شناختیم، باهاش کار کردم، آدم خوبی است و فلان و این‌ها. ما هم آمدیم دیدیم آدم خوبی است و آن فلان و این‌هاش هم حتی ثابت شد. (می‌خندد و من و ابراهیم قربان‌پور هم می‌خندیم و آقای عموزاده‌خلیلی، که می‌خواست در این گفت‌وگو باشد و علی میرمیرانی را در دفتر مجله دوباره ببیند، کرونا گرفتند و نیستند.)

آن‌موقع نشریه در شرایطی بود که اگر درنمی‌آمد، مجوزش می‌سوخت. عده‌ای تلاش کرده بودند و نشده بود. یک‌عده جوان پرشور که ازشان مطبوعه درنمی‌آمد گویا، همین اوستا-شاگردی توش نبود. به‌ خاطر مجوز اجبار داشتند که دو هفته دیگر مجله بگذارند روی میز. واقعا دیوانگی بود. یادم هست در آن جلسه چهار نفره‌مان من خیلی مخالف بودم با این زمان‌بندی.

تحریریه عاشق تحریریه بود. عاشق مخاطبش بود. الان وقتی می‌گویم، احساساتی می‌شوم، ولی یک جاده مه‌آلود خیال‌انگیزی بین من و مخاطبم بود که من آن را در دنیا با چیزی عوض نمی‌کنم. این اکسیر چلچراغ بود.

گفت‌وگو با علی میرمیرانی

من دو تا جایزه ورزشی‌نویسی دارم و سال‌ها ورزش می‌کردم و فضای ورزشی را می‌شناسم. در مجله قبلی که کار ‌کرده بودم و مجله سینمایی مقبولی هم بود، حتی در آن مجله با مخاطب سینمایی هم در جام‌های جهانی، یکهو تیراژ می‌افتاد. حالا این مجله جوانان، که عشق اولشان فوتبال است، جای خود داشت. آن سال، ۲۰۰۲، بازی اول فرانسه-سنگال بود. فرانسه قهرمان جهان بود. من گفتم شانس نداریم، سنگال مساوی‌ای چیزی از فرانسه می‌گیرد، جوّ شگفتی پیش می‌آید، مجله یک شماره هم ازش نمی‌رود. جمعه‌روزی بازی برگزار می‌شد. مجله هم شنبه درمی‌آمد. فرانسه باخت. جوّ شگفتی و حیرت بود واقعا. ظهر شنبه، تلفن پشت تلفن که مجله تمام شد. اصلا در تصور ما نمی‌گنجید.

من ۲۰ سال در مطبوعات کار کردم، حدود شش سال در چلچراغ بودم. شهرت عمده ابراهیم رها برای روزنامه اعتماد است، ولی این بده‌بستان، این طرفداری، این فن پیدا کردن برای چلچراغ است. یعنی تو را دوست داشتند و تو این دوست داشتن را حس می‌کردی.

مخاطب هنوز هم به یاد شما و دوستدار شماست. در بازنشر بعضی مطالب قدیمی اسم شما را هشتگ می‌زند زیر پست‌ها!

فکر کنم مسعود بهنود بود که آن‌موقع گفت برای اولین بار در تاریخ مطبوعات ایران با روزنامه‌نگار مثل سلبریتی برخورد می‌شود. خب، ما جشن چله برگزار می‌کردیم، ملت می‌ریختند از بچه‌های مجله امضا بگیرند، عکس بگیرند. برای روزنامه‌نگار این اتفاق‌ها قبلا نمی‌افتاد. چلچراغ از این نظر صفحه دارد در تاریخ مطبوعات ایران. آدم‌های وزینی، که مطبوعات ریشه‌دار درمی‌آوردند، زنگ می‌زدند جلسه بگذارند که اکسیر این چیه، جادوش چیه!

واقعا اکسیرش چی بود؟

پر از دیوانگی بود مجله. پر از دیوانگی. ما فکر می‌کردیم داریم یک کار مهم می‌کنیم. بچه‌ها را با لگد من از این‌جا بیرون می‌کردم که تو صفحه‌ات را بستی برو دیگر. نمی‌رفتند، عصرانه می‌خوردند، می‌رفتند، می‌آمدند، عاشق این‌جا بودند. تحریریه عاشق تحریریه بود. عاشق مخاطبش بود. الان وقتی می‌گویم، احساساتی می‌شوم، ولی یک جاده مه‌آلود خیال‌انگیزی بین من و مخاطبم بود که من آن را در دنیا با چیزی عوض نمی‌کنم. این اکسیر چلچراغ بود. می‌دانید! این بود.

خیلی حس غریبی داشت. مهم نبود تو چقدر آدم مهمی هستی، با تو عشق می‌کرد. این‌ها اصل بود. پشت صحنه یک مجله، پشت صحنه هرآن‌چه شکل حرف زدن با یک مخاطبی است، حتما خودش را در جان و ذهن مخاطب نشان می‌دهد. ولو این‌که حتی یک کلمه راجع بهش نباشد. این را به تجربه سالیان من آموختم. کار آن دارد و مجله آن داشت. این را مخاطب می‌فهمید. جوان هم بود، این را خوب می‌فهمید، خیلی باحال بود.

مصاحبه‌کننده: سهیلا عابدینی

هفته‌نامه چلچراغ، شماره ۸۷۵

Post Views: ۱۶


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

دانلود آهنگ علی زند وکیلی غمگین ترین آهنگ