خاطرات مدرسه علی درخشی؛ خیلی آدم خطرناکی هستم
مدرسه پیرمردها – این نوبت: علی درخشی، کارتونیست، نویسنده و کارگردان انیمیشن
خاطرات مدرسه علی درخشی، متولد ١٣۵۵، کارتونیست، نویسنده و کارگردان انیمیشن
آنروز رفتم مدرسه که حتما داد بزنم
بچگیهام خیلی خجالتی بودم. یادم است آنموقعها سر صف در مدرسه به ما از جلو نظام میدادند. ما دانشآموزهام یک شعاری میدادیم. من هیچوقت شعار را نمیگفتم. همۀ بچهها با انرژی داد میزدند و دستشان را میبردند جلو. من هیچوقت داد نمیزدم و خجالت میکشیدم. البته خیلی هم ناراحت بودم از این قضیه. دوست داشتم بدانم وقتی داد میزنم صدایم چطوری میشود. دوست داشتم صدای داد زدنم خودم را بشنوم.
یک روز صبح که زدم بیرون با این نیت رفتم مدرسه که من امروز داد میزنم. اول ابتدایی بودم. تمام مدت این را با خودم تکرار میکردم که من هم امروز شعار را میگویم. رفتیم سر صف. من کلاس ۶/۱ بودم. توی صف مرتب ایستادیم. مدیرمان آقای حقیقی بود. صبحها سخنرانی میکرد و درسهای اخلاقی میداد بعد که موقع از جلو نظام میشد میکروفن را خاموش میکرد و داد میزد چون به قول خودش میخواست مزاحم همسایهها نشود. ما هم عادت کرده بودیم وقتیکه میکروفن را خاموش میکند و داد میزند یعنی از جلو نظام.
آقای حقیقی شروع کرد همان موعظههای دهه شصتی را گفتن. من هم منتظر بودم از جلو نظام بشود که ببینم صدای دادِ خودم چه شکلی است. هنوز داشت سخنرانی میکرد و منم در حال تمرین بودم و هیچی نمیشنیدم. یکهو دیدم میکروفن خاموش شد. گفتم خیلی خب، خودم را آماده کردم. میکروفن را خاموش کرد و داد زد. منم دستم را بردم جلو و فکر کنم شعارمان شهید یا الله بود که با تمام قدرت داد زدم و این را گفتم. دیدم فقط من داد زدم هیچکس داد نزد تو مدرسه. نگو اصلا از جلو نظام نداده بوده آقای حقیقی.
میکروفن را خاموش کرده بود و سر دانشآموز بیچارهای که مثلا پایش را گذاشته بود بیرون صف، دادوبیداد میکرد. داشت به او تشر میزد که بیانضباط، بیادب برو تو صف. داشت اینها را میگفت که من این وسط داد زدم. سرها چرخید سمت من. منی که خجالتی بودم و توی صف داد نمیزدم حالا یکهو و تنهایی چنان فریادی تو سکوت کشیده بودم. این کار اینقدر احمقانه بود که هیچکس نگفت چرا تو داد زدی بچه! آقای حقیقی هم میکروفن را روشن کرد و ادامه داد.
اولین تجربهام از خواب رفتن پایم
اول ابتدایی که بودیم برادر یکی از معلمها شهید شد و آمدند همۀ ما را بردند برای مراسم ختم. مسجد خیلی شلوغ بود و به زور ما را جا دادند. اینقدر شلوغ بود که اصلا نمیتوانستیم از جایمان یکذره تکان بخوریم. همه دوزانو نشسته بودیم. شاید حدود نیم ساعت گذشت که حس کردم پایم دارد یکجوری میشود. اولین تجربهام از خواب رفتن پایم بود. تا شش سالگی جایی از بدنم خواب نرفته بود. دیدم اصلا نمیتوانم تکان بخورم اگر یک ذره جابجا میشدم بین صد تا بچهای که آنجا بودند انگشتنما میشدم. من خیلیخیلی خجالتی بودم برای همین حتی رویم نمیشد یک ذره سرجایم، جابهجا بشوم. همه مرتب و منظم نشسته بودند و سخنرانی را گوش میدادند.
پای من هی داشت بدتر میشد. بدجوری سِر شده بود. به زحمت دستم را رساندم به پایم و دیدم هیچ حسی ندارد. کمکم به این نتیجه رسیدم که فلج شدم. اولش ترسیده بودم. با این حال رویم نمیشد تکان بخورم. سعی میکردم وقتی آن روحانی سخنرانی میکرد با فلج شدنم کنار بیایم. باخودم میگفتم حیف شدا… قبلا پا داشتم، فوتبال بازی میکردم الان دیگه پام فلج شده. یاد فیلمی افتادم که بچهای توش فلج بود و همه برایش دل میسوزاندند. خودم را دلداری میدادم که عیبی ندارد عوضش همه میآیند و دورم را میگیرند.
در آخر سخنرانی من دیگر پذیرفته بودم که فلجم و الان همه پا میشوند و من نمیتوانم. بعد همه میآیند و دورم جمع میشوند و ویلچر میآوردند برایم. خلاصه مراسم تمام شد و همه از جا پا شدند. تو آن شلوغی من هم با فشار جمعیت پا شدم. دیدم یک ذره بهترم. فهمیدم نه، فلج نشدم. انگار یک آدمی فلج باشد و دوباره بتواند راه برود، واقعا خوشحال بودم.
روی زمین سیمانی میخواستیم فوتبال بازی کنیم
از یک سالگی تا چهارم ابتداییام را در خانههای سازمانی زندگی کردیم. خانههایی که کانتینر بودند درواقع. خانههای ما موقتی بود و برای همین حسینیهای هم که تو محل داشتیم آن را هم با چوب درست کرده بودند. موقتی بود و دیگر با آهن و آجر نساخته بودند. این حسینیه با آن مصالحش یک روز سوخت ولی کف آنجا که سیمانی و موزاییک بود، سرجاش باقی ماند. ما بچهها در حدود ۱۰-۱۲ نفر جمع شدیم که موزاییکهای شکسته و خراب را بریزیم بیرون و زمین فوتبال درست کنیم. ایدۀ احمقانهای بود چون زیر موزاییکها سیمان بود بقایای سیمان هم که نوکتیز است و اصلا همه جا میشود فوتبال بازی کرد جز روی زمین سیمانی.
درهرصورت ما کار را مهندسی کردیم؛ همه در یک ردیف قرار گرفتیم و گفتیم موزاییکها را با دست میکَنیم و میاندازیم پشت سرمان در بیرون از این محوطه. مثل ماشین کومباین همینطور میرفتیم جلو تا زمین خالی شود. یکی از این تکهها که من کَندم بهجای اینکه برود پشت سرم، رفت بالا. من بالا را نگاه کردم و این تکه موزاییک مستقیم آمد خورد تو کلّهام. اطرافم را نگاه کردم و دیدم کسی ندید. نمیتوانستم بگویم بچهها من با سنگ زدم تو سر خودم. به روی خودم نیاوردم و من هم تو همان صف ادامه دادم.
همینجور میرفتیم جلو که یک دفعه دوستم شهرام، که تو عالم بچگی به شهرام گیده یعنی شهرام دیگه معروف بود! از همان لقبهای بیمعنی که برای هم میگذاشتیم، گفت علی سرت داره خون میآد. همه دور من جمع شدند. من همچنان روم نشد بگویم خودم سرم را شکستم. برادرم مهدی که چهار سال از من کوچکتر بود و هنوز مدرسه نمیرفت داد و بیداد میکرد کی سر داداشمو شکسته؟ میزنمش… خلاصه قضیه بالا گرفت و مرا بردند خانه. تا سالها هم نگفتم که خودم سرم را شکسته بودم. همیشه خطرم متوجه خودم است راستش خیلی آدم خطرناکی هستم ولی به بقیه آسیب نمیرسانم.
زیربغل ناظم را گرفتند و با گریه آوردنش بیرون
سوم راهنمایی یک مربی آمادگی دفاعی داشتیم. یک بار سر کلاس این مربی با تعدادی از بچهها سر موضوعی کلکل کرد و آخرسر گفت به یک سری تجهیزات خاص دسترسی دارم و گاز اشکآور میتوانم بیاورم. هفته بعدش یک چیزی آورد و گفت این گاز اشکآوره. چیزی اندازه قوطی کنسرو بود که گذاشت وسط کلاس. بچههایی که با او سر کلکل بودند، گفتند نه این گاز اشکآور نیست. مربی هم تو فضای بسته اتاق این را روشن کرد.
تو کلاس بیست، سی متری همه دور این جمع شدیم. اول یک شعله و نور کمی داشت بعدش دیدیم وای داریم خفه میشویم. همه دوییدم از کلاس بیرون. این مربی هم با افتخار داد میزد صورتتان را آب نزنید، نباید آب بزنید بدتر میشود. بعضیها حرفش را نشنیدند و آب زدند. صورتشان مثل لبو قرمز شده بود. دود این گاز اشکآور تو تمام کلاسها پیچید. ما تو حیاط مدرسه ریخته بودیم و به عنوان اولین کسانی که تو کلاس بیشترین دود را خورده بودیم، میدیدیم که دود در تمام ساختمان پیچیده. تمام معلمان گریهکنان میآمدند بیرون.
ناظم را هم که ما همیشه ازش میترسیدیم، دیدیم دو نفر زیربغلش را گرفتند. داشت گریه میکرد. مربی ما هم مثل یک فریادرس دیوانه همچنان داد میزد صورتهایتان را نشویید. البته فکر کنم بعد از این کار اخراج یا توبیخ شد. متاسفانه اتفاقات بعد از حماقتها خیلی در ذهن من نمیماند. اولین بار در آن دوره از مدرسه ما گاز اشکآور خوردیم بدون اینکه خطایی مرتکب شده باشیم.
پینوشت مجله: از همکلاسیهای علی درخشی که در مدرسه شهید ازگلی در منطقه ۴ با او در آن روز بودند، میخواهیم اگر این خاطره را خواندند و آنها هم خاطراتی از آن روز یادشان آمد، بیایند و تعریفش کنند چون علی درخشی معتقد است اینقدر درصد حماقت این اتفاق زیاد است که ممکن است کسی باور نکند.
روی نیمکت پارک، حس آهویی را داشتم که شیری میآید شکارش کند
تا راهنمایی درسهام همیشه خوب بود. در دبیرستان رشته تجربی را انتخاب کردم. در این دوره با فضای جدید مواجه شدیم ولی متاسفانه معلمها آنقدر خلاق نبودند که این فضا را برای ما تشریح کنند. من اصلا نمیفهمیدم مفهوم جبر چی هست اصلا. اگر این مفاهیم را کمی برای ما باز میکردند مطمئنم با تجدیدی کمتری رد میکردم آن سالها را. در مقطع دوم، سوم دبیرستان تجدیدی زیاد آوردم.
آنموقع جنگ هم تمام شده بود و پدرم تازه برگشته بود تهران و میخواست خیلی سفت و سخت بگیرد تربیت ما را. من گند زده بودم. مرا کلاسهای تقویتی ثبتنام کرد تا همینطور که درسهام را میخوانم درسهای سال آینده را هم مروری کرده باشم و پایهام قوی شود. بعدازظهرها بود کلاسها. یکی، دو تا را رفتم دیدم خیلی زورم میآید. کلاسها را پیچاندم.
اولین روزی که کلاس نرفتم خوب یادم است. مدرسۀ ما بالای میدان اختیاریه بود من رفتم دوراهی قلهک. به جای کلاس رفتم آنجا توی پارکی نشستم. آن پارک را انتخاب کردم چون دورترین جا به مدرسه بود. تازه نشسته بودم روی یکی از نیمکتها که دیدم ای وای بابام دارد میآید. خانه ما پاسداران بود نمیدانم پدرم چرا باید در پیادهروی قلهک میبود! دقیقا حس یک آهویی را داشتم که یک شیر دارد میآید شکارش کند.
احساس کردم اگر تکان بخورم حرکتم جلبتوجه میکند و حتما مرا میبیند. مخصوصا که پیراهن چهارخانه پوشیده بود. مثل مجسمه نشستم همینطور آقا شیره هم داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. چشم تو چشم بودیم ولی من تکان نمیخوردم و دعا میکردم خدایا نبیند… نبیند… ولی بد آوردم و در دو قدمی بالاخره مرا دید. البته بابام خوشاخلاق بود سخت میگرفت ولی تنبیه نداشتیم. به هرحال مجبور شدم تمام کلاسهای تقویتی را بروم چون اگر یک بار دیگر میپیچاندم ممکن بود تنبیهی باشد و کار سخت شود.
آنموقع هنوز سینماهای لالهزار کار میکرد
سال دوم دبیرستان خیلی مدرسه را میپیچاندیم و فرار میکردیم. همهاش هم سر از لالهزار درمیآوردیم. سال ۷۱-۷۲ بود آنموقع هنوز چند تا از سینماهای لالهزار کار میکرد و هرچه فیلم آشغال روسی بود من و دوستم رامین دیدیم. تقریبا یک روز در میان مدرسه را میپیچاندیم چون حضور و غیابها هم شل شده بود. آن سال یکی از بهترین سالهای تحصیلی من بود.
هر بار یک کلکی میزدیم مثلا میرفتیم به بوفهدار مدرسه که میخواست نان باگت بیاورد داخل حیاط مدرسه، کمک میکردیم. میرفتیم بیرون که سبدهای نان را بیاوریم تو ولی بعدش دیگر برنمیگشتیم. سبد را میگذاشتیم تو حیاط مدرسه و میرفتیم که بعدی را بیاوریم ولی سبدی در کار نبود و میرفتیم.
رونوشت به همکلاسیهای سابق
از آن خوششانسهایی بودم که هیچوقت برای کاریکاتور کشیدن در مدرسه تنبیه نشدم. یک بار کاریکاتور معلم زمینشناسیمان را کشیدم و بچهها مرا لو دادند. برخلاف انتظارم معلممان خیلی ذوق کرد و کتاب را برد بالا و به همه نشان داد. برایم دست زدند اصلا باورم نمیشد. چندوقت بعدش سر جلسه امتحان همین درس، یک سوال را غلط نوشته بودم. معلممان داشت تو سالن راه میرفت که متوجه شد. یکجوری میخواست به من بفهماند که اشتباه نوشتم انگار احساس میکرد من لطف کردم کاریکاتورش را کشیدم. با صدای بلند طوریکه بقیه بشنوند، گفت بچهها سوال فلان را اینطوری ننویسین ها. جوابش این نیست، آن یکی است. خلاصه جواب را بهم رساند.
کارتون چهرههای بچهها را هم خیلی کشیدم. یادم است سال سوم خودم و تعدادی از بچهها را از روی یک عکس کشیدم البته حیف که الان خودم ندارم. این نیمچه استعدادی که داشتم باعث شده بود بتوانم با همۀ طیفهای بچهها دوست شوم از بچه خرخوانها و بچه مثبتها تا خلافکارها با همه دوست بودم. تو ۱۵-۱۶ سالگی واقعا افتخار بزرگی برایم بود که کارهایم تو مجله طنز و کاریکاتور چاپ شود خیلی حال میکردم. مجله را میبردم مدرسه و بقیه میدیدند.
(پینوشت مجله: از همکلاسیهای علی درخشی خواهشمندیم هرکسی این خاطرات را خواند و از آن طرحهایی که او کشیده، هنوز چیزی داشت با او یا با ما تماس بگیرد. این زنجیره را به دست همکلاسیهای دیگر هم برسانید که بالاخره تعدادی از کاریکاتورهای آنموقع علی پیدا شود).
آقای درخشی دیرت نشه
دورۀ ما در مدرسه، طرح کاد داشتیم. من طرح کادم را آوردم مجله طنز و کاریکاتور. هفتهای یک بار را حتما میرفتم دفتر مجله که بعدش این دفعات بیشتر شد. میتوانم بگویم آقای علیزاده مرا نجات داد. قبلش تو تابستان شاگرد نجار بودم. پدرم مرا برده بود نجاری با دو تا از دوستام آنجا شاگردی میکردم. کارهام که در مجله چاپ شد کمکم کرد و به من اعتمادبهنفس داد که مسیر زندگیام را ببرم آن سمتی که دوست دارم. وگرنه ممکن بود از جاهای دیگری سر دربیاورم.
آن اوایل خیلی برایم هیجانانگیز بود که میرفتم دفتر مجله. هر بار که میرفتم آنجا، شبیه معجزه بود. تعداد دفعات را میشمردم؛ بار بیستوچهارم، بیستوپنجم. اینقدر که این اتفاق برایم دستنیافتنی بود. بعد کمکم دیگر عادت کردم که کاریکاتوریست این مجموعهام. سعی میکردم تا میتوانم بمانم آنجا و استفاده کنم از فضا.
همیشه تا دیروقت میماندم. آقای علیزاده هم روش نمیشد به من بگوید برو مثلا میخواهم تعطیل کنم یا استراحت کنم یا اصلا میخواهم تنها باشم و به کارهای شخصیام برسم. آنموقع ۱۵-۱۶ سالم بود. آقای علیزاده به من میگفت آقای درخشی دیرت نشه. منم موضوع را نمیگرفتم. میگفتم نه، نه. دیر نیست. خیلی طول کشید تا بفهمم این دیرت نشود یعنی بچه پاشو برو.
در یک آن، آن سوال فنیِ همیشگی به ذهنم رسید
دانشجوی رشته گرافیک بودم و یک سوال فنیِ همیشگی داشتم اینکه وقتی دستگاه آبمیوهگیری را روشن میکنند و موتور ماشین به حرکت درمیآید چقدر طول میکشد به سرعت بالاش برسد. عقلم نمیرسید موتور الکتریکی این عدد توش خیلی پایین است مثل موتور بنزینی و گازوئیلی نیست.
یک روز آمدم خانه و دیدم مادرم کلی غوره خریده و دارد آبغوره میگیرد. مادرم سر آبمیوهگیری بود. یک مقدار غوره میریخت داخل دستگاه، بعد درش را باز میکرد و تفالهها را جمع میکرد. من رفتم پشت سرش و نگاه کردم دیدم دارد تفالهها جمع میکند. در یک آن، آن سوال به ذهنم رسید. مادرم متوجه نبود من پشت سرش هستم یا متوجه بود ولی اهمیتی نداشت. وقتی دیدم تفالهها را برداشت و دستش سمت گیره نیست و روش آنور است قبل از اینکه درِ دستگاه را بگذارد که کارش را ادامه بدهد من دکمه را زدم که تیغه را ببینم. دکمه را که زدم هرچه تفاله بود پخش شد تو آشپزخانه. آنجا فهمیدم این صفر تا صدش زیر یک ثانیه است.
مادرم جلوی من بود و من از پشت سرش دستم را دراز کردم و دکمه را زدم. تفاله کمی توش بود ولی همان هم به قطعات مساوی در همهجا پخش شد. مادرم برگشت سمت من و دیدم توی گودی چشماش هم پر از آبغوره و تفاله است. نمیدانست چی به من بگوید. آنجا فهمیدم موتور الکتریکی خیلی صفر تا صدش بالاست ولی هزینهاش را مادر بیچارهام داد. همان تکههای تفالۀ غوره روی در و دیوار و کابینتهای آشپزخانه لکههای تیره درست کرد تا وقتی که کلا بنایی کنند و کابینتها را عوض کنند همهجای آشپزخانه این لکهها مانده بود.
پ.ن: از بهرام عظیمی و علی رادمند و آیدین سیارسریع دعوت میکنم که بیایند از خاطراتِ پشتنیمکتیِ مدرسهشان بگویند.
سهیلا عابدینی
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۸۷۲