خاطرات مدرسه سجاد حسینی
من به این تو ذوق خوردنها عادت داشتم
خاطرات مدرسه؛ این نوبت سجاد حسینی، متولد ۱۳۶۴، طراح
من به این تو ذوق خوردنها عادت داشتم
میکیموس پشت درِ زنگزده حمام
هفته اول مدرسه بود؛ کلاس اول ابتدایی، دبستان فردوسیِ شیراز. روز چهارم یا پنجمی بود که کنار فسقلیهای کلهتراشیده هاجوواج، دنیای جدیدی را تجربه میکردم. اولین معلمم خانم صادقی بود، خانم حدودا چهل و چندساله با عینک تهاستکانی که با ارفاق، همه قد خودش و پاشنههاش و تاج کلیپسش رویهم رفته میشدند صدوسی، چهل سانت! ولی برای ما بازم یک آدمبزرگِ دراز بود. خانم صادقی از همه خواست برای فردای آن روز، یک نقاشی بکشیم و ببریم مدرسه، اولین مشقمان بعد از آن آ آ آ آ آ و ب ب ب ب ها، یک نقاشی بود.
کاری که بهتر از هر کاری بلد بودم، به روایت شاهدان عینی وی در چهار سالگی هنگام کشیدن میکیموس پشت درِ زنگزده حمام خانهشان از سوی مادرش کشف و ضبط شده بود و از همان روز روی هر چیزی که میتوانست، چیزی میکشید. عصر آن روز همه تلاشم را کردم و با دقت زیاد یک میمونِ قشنگ با لباس صورتی کشیدم با یک کلاه شبیه بیگلیبیگلی روی سرش.
فردای آن روز، خانم معلم یکییکی نقاشیهای هر کدام از بچهها را بالا میگرفت، به کل کلاس نشان میداد، اسمها را میخواند، تشویقشان میکرد و همینطور که آفرین میگفت، یک آبنبات رنگیِ نُقلی به صاحب نقاشی میداد. نوبت به نقاشی میمونِ من که رسید، دستش را با نقاشی من بالا گرفت، کمی کجش کرد و با صدای بلند پرسید: حسینی کیه؟
شرح عکس: حدودای ۵ سالگی- سجاد تو این عکس لکنت زبون داره چون برادر بزرگش جلوی اون میخوره زمین و دستش میشکنه و ایشونم به مدت یه سال لکنت زبون میگیره. قبلش البته پرحرف بوده و هرچی فحش خ… بوده از تو کوچه یاد میگرفته و تو خونه نثار همه میکرده. بعد از این لکنت دیگه متحول میشه و کم و خوب حرف میزنه تا الان.
من که مطمئن بودم میخواهد به همان بلندی که صدام کرده، تشویقم کند و احتمالا دو، سه تا آبنبات بهم بدهد، بلافاصله دستم را بالا بردم و گفتم:
-اجازه، ما!
بهم گفت بیا اینجا، پیش اولین نیمکت ردیف اول ایستاده بود و من از تهِ کلاس با ذوق و شوق نزدیکش شدم. جلو چشم آن سیوچند نفر نقاشیام را پاره کرد و ریزریزههای آن میمونِ نامیمونِ بیچاره را پرت کرد تو صورتم و با عصبانیت گفت:
– فردا «خودت» یه نقاشی بکش. فهمیدی؟ نقاشی خودتو بیا…!
کلاس ساکت شد. انگار زمان ایستاد. من نمیدانستم «خودت» با «خودم» چه فرقی دارد! تمام این اتفاق چند ثانیهای، همیشه به صورت صحنه آهسته توی مغزم پخش میشود، حتی همین الان. فردای آن روز، یک نقاشی ساده کشیدم و بردم؛ خونه الکی، خورشید مسخره، یکی دوتا آدم کجوکوله، کوه نوک تیز و چندتا هفت که مثلا پرندهاند. از لجم بیخودترین چیزهایی را که میتوانستم بکشم، کشیدم. خانم معلم نقاشی را بالا گرفت و گفت:
-آفرین پسرم، بچهها براش دست بزنین. ببین اگه کارتو خودت انجام بدی و همیشه راستشو بگی، چقدر خوبه! حالا اشکالی نداره، تو مدرسه کمکم نقاشیهات از اینم بهتر میشه!
بعد بهم یک آبنبات رنگی نقلی داد؛ تلخترین آبنبات زندگیام. حدود سی سال از آن روزها میگذرد. زندگی من الان از طریق طرحهایی که با ذهنم و با دستم خلق میکنم، میگذرد. در تمام این سالها تقریبا هر چیزی را با دستم کشیدم جز میمون.
چهل تومن میدم دفتر فیلیمو پر از نقاشی کن
کلاس چهارم ابتدایی بودم و از آنجا که نقاشیام کمی متفاوت از دیگران بود و تقریبا روی همه سطوح ازجمله نیمکتهای چوبی کلاس آدمک و صورت کاریکاتوری میکشیدم، بهم یک پیشنهاد هیجانانگیز داده شد. یکی از همکلاسیهام که فامیلیاش ثریا بود و گردن درازی هم داشت، بهم یک دفتر فیلی داد و گفت:
-چهل تومن میدم اینو برام پر از نقاشی کن!
آن روزها با بیست تا تک تومنی میشد کنجد و برنجک و هلههولههای مکفی از بوفه مدرسه خرید و این پیشنهادی نبود که بشود ردش کرد. ثریا بهم گفته بود براش زن بکشم! تمام دفتر را عصر تا شب همان روز پر از نقاشیِ زنهای تخیلی با گردنهای دراز و بدنهای چاق و لاغر کردم و فرداش بردم مدرسه و بهش تحویل دادم. خیلی ذوق داشت، دو تا اسکناس بیست تومنی هم بهم داد.
این اولین دستمزد زندگی من از فروش آثار هنریام بود. البته این خوشحالی فقط ۲۴ ساعت دوام داشت! سر کلاس نشسته بودیم و خانم معلم داشت درس میداد که یکهو مادر عصبانی همکلاسیمان کوبید به در کلاس و فریادزنان آمد وسط کلاس و گفت: این حسینی فلانفلان شده کیه که از بچه من پول گرفته این چیزا رو براش کشیده؟
پشت سرش ناظم مدرسه، آقای کارگر که همیشه یک شلنگ خشک تو دستش بود، وارد کلاس شد و ضمن آرام کردن مادر عصبانیِ ثریا، گفت: حسینی بیاد دفتر!
این اولین بار نبود که به دفتر مدرسه احضار میشدم، آخرین بار هم نشد. پول ثریا را که هنوز خرجش نکرده بودم، پس دادم و متعهد شدم که نهتنها زن، بلکه به طور کلی تو مدرسه برای کسی نقاشی نکشم و به کسی چیزی نفروشم.
همیشه گوشه دفترهام خطخطیهایی داشتم
خیلی خجالتی بودم، خیلی زیاد. از دوران راهنمایی حرف میزنم؛ مدرسه جدید، آدمهای جدید، کلی معلم جای آن یک دانه معلمی که هر سال تو ابتدایی داشتیم. تقریبا هیچ دوستی نداشتم، جز دو نفری که خانهشان نزدیک خانه ما بود و بیشتر روزها با هم پیاده برمیگشتیم و هممسیر بودیم؛ احسان بهمنی و محمد جانباز و من.
اواسط سال تحصیلی فهمیدم یک مربی تئاتر، بهرام زریندست، میآید مدرسه و گروهی را تشکیل داده و برای جشنواره تمرین میکنند. محمد که بچه سرزباندار و شلوغی بود، عضو گروه شده بود و به من گفت تو هم بیا. من هم باهاش رفتم، اولین باری بود که در محیط مدرسه چیزی جز کلاس درس و ورزش و مراسم دعا میدیدم! خیلی برام جالب بود. بچهها متن دستشان بود. یک گروه تئاتر واقعی! من گوشهای نشسته بودم و تمرین را میدیدم. تمام که شد، قبل از رفتن، محمد مرا به مربی تئاتر نشان داد و گفت:
-دوستمم میتونه بیاد تو گروه؟
مربی نگاهی بهم انداخت و بیمعطلی گفت نه! احتمالا به لحاظ بصری براش جالب نبودم. خورد تو ذوقم و من به این تو ذوق خوردنها عادت داشتم. با اینکه به محمد نگفته بودم دلم میخواهد تو گروه باشم، ولی واقعا دوست داشتم که باشم. راه که افتادیم، محمد انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت به مربی گفت:
-راستی سجاد کاریکاتورم میکشه، نقاشیش هم خیلی خوبه.
همه چیز از آن لحظه عوض شد! مربی صدام زد و گفت چیزی داری بهم نشان بدی. گوشه بیشتر دفترهام همیشه یه خطخطیهایی داشتم، بهش نشان دادم. گفت:
-آفرین، چه خوب. از تمرین بعدی بیا تو گروه!
بعد از چند جلسه بهم یک نقش داد. یادمه یک بار بابام آمد مدرسه تا با مربی صحبت کند که نگذارد من بروم تئاتر. شاید فکر میکرد به درسم لطمه میخورد. مربی به بابام گفت پسر شما خیلی مستعده و حیفه که دنبال علاقههاش نباشه. همین حرف ساده شد مجوز ادامه کار من تا الان. همان سال تو جشنواره دانشآموزی هم کارمان مقام اول آورد و هم من و یکی از بچهها تو بازیگری مقام آوردیم. این اتفاق باعث شد همیشه جزو دوستان آقای زریندست بمانم.
خجالتی بودن را کنار گذاشتم. با جهان تازهای آشنا شدم و تقریبا راهم را پیدا کردم. با اینکه کار نمایش را جدی دنبال نکردم و تو هنرستان و دانشگاه گرافیک خواندم، ولی از آنجا فهمیدم که باید دنبال علاقههام باشم، نه راهی که دیگران برام تجویز و تأیید میکنند. ایکاش هر کدام از مدرسههای ایران در هر مقطعی، یک بهرام زریندست داشته باشد.
پ.ن: از شهرام ملکزاده، مهدی معتضدیان، ایران مسعودی و سروش قهرمانلو دعوت میکنم که بیایند از خاطرات پشتنیمکتی مدرسهشان بگویند.
سهیلا عابدینی