پولم به بیشتر از دوتا نمیرسه
وبلاگ چلچراغ ۸۷۵ – یادداشت سیده هستی حسینی
وبلاگ چلچراغ، شماره ۸۷۵ – سیده هستی حسینی
«وای خدایا! باورم نمیشه همینجا بود.» بله! کتابی که دو سال پیش تا نصفه خواندم و به طرز عجیبی یهویی غیب شد، همینجا جلوی چشمم در کتابخانه بود. البته یهویی هم که نبود! راستش من و پدرم چند سالی هست که در مورد کتابهای کتابخانه با هم اختلاف نظر داریم. از این جهت که من دوست دارم پشت سر پدرم آنها را بخوانم، ولی پدرم معتقد است که این کتابها برای من هنوز زود است و ممکن است نتیجهگیریهای اشتباهی از آنها در سن کم بکنم.
از خدا و پدرم که پنهان نیست، از شما چه پنهان که با وجود این مخالفتهای شدید، باز من چندتایی از آن کتابهای ممنوعه را خواندم. نمیگویم هیچ تاثیر بدی نداشت، ولی بیتاثیر هم نبود! البته منظورم این نیست که تا قبل از آن به کتابفروشی نرفته باشم و کتابی برای خودم نخریده باشم. صرفا بر این باور بودم که با مطالعه این کتابها، سریعتر اسمم در بین کتابخوانها قرار میگیرد. چند وقتی هست از این باور افتادهام، ولی باز هم به خواندن آن کتابهای قطور و سنگین علاقه دارم. حالا به خاطر اتفاقی که چند وقت پیش افتاد، یککم دستم برای خواندن این کتابها نسبت به قبل بازتر شده است.
ماجرا از این قرار است که ماه پیش بعد از پشت سر گذاشتن کنکور سوار ماشین شدیم تا به کتابفروشی برویم و از حالوهوای کتابهای آموزشی و تستی دربیاییم. کتابفروشی قدیمی محله که جزو اولین کتابفروشیهای تهران بود، چون به مرور زمان کتابهایش بیشتر و بیشتر خاک میخورد، چند هفتهای حراجی گذاشت و رفت و در حال حاضر جایش را به رستورانی داده است که انتهای صف مشتریها معلوم نیست.
پس بهناچار به پاساژ بزرگ و معروفی رفتیم که نزدیک بود و وارد دنیای کتاب و لوازم تحریر شدیم. از جلوی میزی که کتابهای زرد تجدید چاپشده و کتابهای جدید و تازه چاپ چیده شده بود، گذشتم و به سمت کتابهایی که با عنوانهایی مثل ادبیات فرانسه، ادبیات معاصر، روانشناسی، ایرانشناسی، هنر و… از یکدیگر جدا شده بودند، رفتم. چهارتا از کتابهایی را که از قبل در نظرشان داشتم، پیدا کردم. پدرم چند قفسه آن طرفتر دو کتاب در دست داشت و کتاب سومی را از نظر میگذراند.
تا رفتم بین لوازم تحریرهایی که فضای آنجا را با رنگهای متنوعشان، دلنشینتر کرده بودند چرخی بزنم، پدرم با همان دو کتابی که قبلا توافق کرده بود، به سمتم آمد. در صف صندوقی که بعضیها حتی یک کتاب هم در سبد خریدشان نداشتند، ایستادیم. وقتی نوبتمان شد، خانم صندوقدار با لبخندی که خستگی چند ساعت سرپا ایستادن را نشان نمیداد، کتابها را حساب کرد و مبلغ کل کتابها را گفت.
پدرم بهسرعت کارت بانکیاش را که چند لحظه قبل روی پیشخان به سمت خانم صندوقدار هل داده بود، برداشت. اول مطمئن شد کتابی تکراری نباشد، بعد بین کتابها دنبال چیزی بود که نکند من پنهانی برداشته باشم، اما چیزی پیدا نکرد. پس علت این رقم بالا چه بود؟ پدرم از خجالت چشمهایی که به او دوخته شده بود و چهره خانم صندوقدار که لبخندش محو شده بود، زیر لب عذرخواهی کرد و دوباره کارتش را بازگرداند.
من و پدرم بعد از آن ماجرا دیگر با هم به کتابفروشی نرفتیم، ولی دیروز که داشتم به کتابفروشی میرفتم، پدر قبل از رفتنم، چند جلد از کتابهای ممنوعه را که حالا به خاطر قیمتها دیگر ممنوعه نبودند و شامل حال من هم میشدند، روی میزم گذاشت.
به کتابفروشی رفتم. چهار جلد کتاب اول از آن لیست بلندی را که با عنوان «کتابهای واجب خواندن» برای خودم نوشته بودم، از قفسهها برداشتم و طبق تجربه قبلی به گوشهای بردم. آنجا کتابفروشی کوچکی بود که فقط من بودم و آقای صاحب مغازه که از بالای عینک تهاستکانیاش حرکات من را زیر نظر داشت. سعی کردم بدون جلب توجه قیمت آنها را که در پشت جلد یا اولین صفحه نوشته شده بود، جمع بزنم. به ریال که خیلی کم و به تومان هم که خیلی زیاد میشد! چارهای نبود. دوتا از آنها را سر جایشان گذاشتم.
با یک حساب سر انگشتی فهمیدم که با فرض ثابت ماندن شرایط و بدتر نشدن و اضافه نشدن نام کتابهای دیگر به لیست «کتابهای واجب خواندن»، برای اتمام آن لیست حداقل به ۳۰ ماه زمان نیاز دارم. این برای من خیلی بد نیست، چون میتوانم همزمان کتابهای کتابخانه را هم بخوانم. ولی دغدغهای داشتم که از فکرم بیرون نمیرفت؛ شاید نتوان ۲۰۰ جلد به آن کتابخانه اضافه کرد، حتی با داشتن مقدار زمانی که طول کشید آن کتابخانه دوهزار جلدی شود…
نویسنده: سیده هستی حسینی