گرفتار جادوی شب شدم
بایگانی چلچراغ – از شماره ۲۲۸ به قلم شرمین نادری (پروندهای برای شب)
۱– شب، در ترسناکترین ساعتی که تصورش را بکنید، کنار پنجرهام نشستهام، مادرم که سال ۸۵، چهار سال است مرده است، روی تختش دارد نفس میکشد. آنقدر قشنگ نفس میکشد که دلم میسوزد، دلم میسوزد و کتاب دعایی که روی زانوهایم گذاشتهام، گر میگیرد. بعد سرم را میگذارم روی پنجره و دعای نور توی تاریکی مثل نور شبتاب کوچکی آن دورهای دلم برق میزند، بعد تاریکی است و تاریکی و تاریکی.
۲– توی کتاب «پاریس جشن بیکران» ارنست همینگوی از شبنشینی پایانناپذیری قصه میگوید که انگار زندگی همه نویسندههای جوان آن روزهاست. اسکات فیتز جرالد و همسر دیوانهاش، زلدا، با کافهنشینیهای بیپایانشان، همه ثروت بادآورده اسکات را نابود میکنند. همینگوی و همسر دوستداشتنی و جوانش توی همین شبنشینیها با دختری آشنا میشوند که عشقشان را نابود میکند و اون شیپمن، شاعر مشهور آمریکایی، لباسهایش را میفروشد تا ساعتهای بیشتری توی کافه دودگرفته بماند. شب انگار جادویش را علیه آنها به کار میگیرد.
۳– شب جادو دارد و چون این جادو تو را برگرفتی و خالص نکردندی، توانی که جادو بسازی، پس طلسمهایت را در سیاهی شب به قبرستان ببر و روی سیاهی مس حک کن، اما مبادا که سیاهی آن روی تو بماند.
۴– اگر باور نمیکنید که این جملات در یک کتاب طلسمات عجیب و غریب که از خیابان ناصر خسرو خریده بودم، نوشته شده، مهم نیست.
۵– نشستهام توی حمام، کف حمام یک سایه سیاه است، دست میگذارم روی سایه سیاه و یادم میافتد این سایه خودم است. بعد دست میگذارم روی زانوهایم و سعی میکنم بلند شوم. سعی میکنم بیدار شوم و تصویر دردناک زنی را که مستاصل و با نگاهی ترسان روی کاشیهای حمام افتاده، از ذهنم بیرون کنم. زن مادرم است، توی تاریکی شب راه افتاده که حمام کند. شب انگار جادویش کرده، ذهنش را شسته و از یادش برده که مدتهاست مریض است. مادرم مثل ماهی لرزانی که از تنگ کوچکش بیرون افتاده، روی کاشیهای زرشکی نفس میکشد و من دستهایم را برای رهایی از این تصویر دردناک دراز میکنم.
۶– توی جادوی چسبناک شب مینویسم. رهایم نمیکند نوشتن، خفهام میکند. بیدار میشوم و از جایم بلند میشوم و میروم توی حیاط. ستارهها مثل چشمهای نورانی روباههایی لرزان توی آسمان برق میزنند. گربهای سر دیوار خرناس میکشد و من شاعر میشوم.
۷– توی تاریکی پای مانیتور آبی، لینک طرفداران چلچراغ را میخوانم. یک نفر نوشته پیشنهادهای بیشرمانه چرندند، نوشته قصه گربه شرمین و مارمولکش چه ربطی به ما دارد. نوشتهاش را میخوانم و میخندم. یادم میافتد به اولین بار که توی چلچراغ ایستادم و اولین جملهای که نوشتم. به تاریخ پنجم مرداد ۱۳۸۱، یعنی درست نوزده روز بعد از شب مطلقی که به آن دچار شده بودم.
۸– رازم را به تو گفتم در این چهارمین شب چله چلچراغ…
۹- درباره مرگ نوشتن، جز وقتی که از شب گذشتی، امکان ندارد. ندارد، ندارد، ندارد، ندارد، ندارد، ندارد، ندارد، ندارد.
۱۰– دارم دوباره توی شب قدم میزنم، جز از شب چیزی نمیتوانم که بنویسم، بلد نیستم… برای همین است که جرئت ندارم درباره مرگ بنویسم.
۱۱– شب جادو دارد، مبادا که گرفتارت کند، که دیگران بسیاری را گرفتار کرد و به سیاهی کشاند. از شب بگذر، مبادا که پا در سیاهی گذاری و به روشنایی نرسی، که عاشقان بسیاری را در نخوت عاشقی سیاه کرد: «سیاهی شب را به سیاهی چشمان جاودان زیبایی مانند کنند که چون دل در گرویشان گذاری، خونت بریزند و بر سیاهی دلت خندهها زنند…»
۱۲– دروغ گفتم؛ شماره یازده از هیچ کتاب جادویی نیست.
پینوشت: مطلب «گرفتار جادوی شب شدم» از چلچراغ شماره ۲۲۸، به تاریخ ۲ دی ۱۳۸۵ به قلم شرمین نادری، که بعدها در شماره ۷۷۰ بازنشر شد. اینبار به مناسبت بلندترین شب سال ۱۴۰۱ در سایت چلچراغ منتشر کردیم.
نویسنده: شرمین نادری
هفتهنامه چلچراغ، شماره ۷۷۰