گپ با محمدرضا میرشاهولد؛ دوره من تموم شده
بیبهانه رفتم سراغ محمدرضا میرشاهولد که در برابر هر موضوع ورزشی و اجتماعی و فرهنگی و هرچی که بشه به تصویر درآورد، واکنش نشون میده
گپ با محمدرضا میرشاهولد
من مهره سوختهام، دوره من تموم شده
بیبهانه رفتم سراغ محمدرضا میرشاهولد که در برابر هر موضوع ورزشی و اجتماعی و فرهنگی و هرچی که بشه به تصویر درآورد، واکنش نشون میده و با طرحی نو با موضوع درمیافته. میرشاهولد حرفش اینه که حرفی نداره و کلی درباره همین باهم بحث کردیم که چطور میشه حرفی داشت یا نداشت! از اونجایی که ایشون تو عرصه ورزشی دست به قلم هستن، هی توپ رو مینداختن تو زمین ما. بههرحال گفتوگو از همه جا و همه چیزه. خوندنش هم توصیه میشه، چون تو دنیای امروزه گفتوگو همهچیزه.
خداییش چرا طراحها میگن ما حرفی برای گفتن نداریم، حرفهامون رو تو طرحهامون گفتیم!
من اتفاقا تو طرحهام نمیتونم حرفهام رو بزنم. خیلی رک بهت بگم، اینقدر خودسانسوری میکنم که اکثر اوقات حالم از خودم به هم میخوره.
پس چی کار میکنی؟
خودخوری. از بیجرئت بودن خودم حالم بد میشه. از اونطرفم دیگه اعصاب ندارم که هی سوالوجوابم کنن. چند باری که گذرم افتاده، واقعا کلافهام کردن. یه زمانی آدم با یه کسی سروکله میزنه که میخواد راجعبه کارت باهات صحبت کنه، ولی میبینی طرف انگار از یه سیاره دیگهاس. اصلا نمیدونه چی به چیه. انگار برای یه دیوار بخوای توضیح بدی و اون دیوار هی نگات میکنه، بعد همینطور یه چیزی پرت میکنه سمتت که میفهمی اصلا مال یه دنیای دیگهاس.
منظورت سوالوجوابهای یه اداره خاصه دیگه. ما مطبوعاتیها و سوالوجوابهای ما که نیست؟
بله، منظورم ارشاد و اینهاست. تو مطبوعاتم خودت سالهاست داری فعالیت میکنی، میبینی که یه آش شلهقلمکار شده و اینها باعث شده چیزی به نام مطبوعات نداشته باشیم. چرا تعارف کنیم! چند تا روزنامه و مجله بود که من منتظر بودم اینها بیاد روی دکه. الان سالهاست طرف دکه نرفتم. صبحها میرفتم دم دکه میایستادم و همه رو میخوندم و آخرشم دو تا روزنامه، دو تا مجله برمیداشتم و میاومدم. الان سالهاست دیگه این کارو نمیکنم. همهشون الان کپیپیست شده. هیچکدومش تازگی نداره.
کنار اینها فضای مجازی داره تازه به تازه اخبارو بهت میده. حالا واقعی یا غیرواقعی، هرچی که هست، داره این کارو میکنه. مطبوعات باید یه قدم میاومد کنار، از یه جهت دیگه میرفت جلو. یعنی تویی که هفتهنامه یا ماهنامه داری، باید یه چیزی توی اون بریزی که تو فضای مجازی نباشه. همونها رو یه خرده بالاوپایین میکنن، تو مجلات و روزنامهها به خورد مردم میدن. خب، هنر مطبوعات معلومه که از بین میره.
چه جوریه که تو کشورهای دیگه هنوز مطبوعات هست، مردم هنوز مطالعه میکنن، فضای مجازی هم هست! به خاطر تازه بودن و بکر بودنشه. طرف برای یه خبر، یه گزارش طوری پیگیری میکنه، طوری زحمت میکشه که اعجابانگیزه. واقعا شگفتانگیزه. نمیخوام کار شما رو زیر سوال ببرم، چون چلچراغ از اول که اومده بود، یه رویه متفاوتی داشت و هنوزم با هر ضربوزوری هست، داره درمیاد. من کلی دارم میگم. قبول داری مطبوعات ما آش شلهقلمکار شده؟
یه بخشهایی از حرفهات رو قبول دارم، ولی وارد این بحث بشیم، خیلی طولانیه. از اونور هم مطبوعاتیهایی هستن که باید پای حرفهاشون بشینیم تا مسائل رو دقیقتر بررسی کنن و جواب بدن. فقط یه فلش دوطرفه نیست که بگیم چون فضای مجازی اومده، پس مطبوعات اونطوری شدن، یا مطبوعات اینطوری شدن، چون فضای مجازی اومده و فلان. انگار یه چندضلعیه که بعضی رأسهاش هم نامعلومه. از نظارت بر مطبوعات و تیغههایی که بالا سر اینها میچرخه بگیر، تا خیلی چیزهای دیگه.
آره قبول دارم. یه چیزهای اذیتکنی روی کار مطبوعات تاثیر گذاشته.
مثلا من از خدامه که پنهانترین موضوعات و رازها رو الان تو از خودت و از حرفهات به من بگی. حتما خبرنگار خوشوقتی خواهم بود.
آره، ولی نمیتونی چاپش کنی.
دقیقا. درحالیکه همونها رو خودت تو صفحهات میتونی کار کنی. احتمالا تبعاتش از چاپ رسمی تو یه مجله یا روزنامه کمتره، چون یه نفر درگیر میشه، اینجا یه گروه تو دردسر میافتن.
شروع حرف ما از این بود که تو میگی چرا میگین حرفی نیست، چرا حرف نمیزنین، درسته؟ خب، اگه حرفی باشه، حرف درست و درمون، که قابل چاپ نیست. حرف معمولی و روتین هم که خیلی وقتها گفتن نداره.
من حرفم اینه که بیشتر بچهها و دوستان طراح، حتی برای یه یادداشت یا خاطره میگن ما نمیتونیم بنویسیم، ما میتونیم طرح بکشیم. من اینو یه ضعف میدونم! دیگه زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.
خب کسی که میتونه طراحی کنه، قاعدتا میتونه بنویسه، یعنی همون حرفش تو طرح رو میتونه به صورت کلمه روی کاغذ بیاره.
منم نمیگم طراح ادیب بشه و متن ادبی پرطمطراق بنویسه.
واقعا نوشتن حوصله میخواد. من خودم وقتی میخوام بنویسم، باید همون موقع احساسم تحت تاثیر قرار بگیره و یه چیزی بنویسم. مثلا یه جایی خوندم که نوشته حمید جبلی از دنیای سینما خداحافظی کرد. نشستم کاریکاتورش رو کشیدم، کارو داشتم تو اینستاگرام میذاشتم، همون موقع فیالبداهه یه چیزی هم نوشتم. حالا اگه به من بگن برو درباره حمید جبلی یه چیزی بنویس، نمیتونم. مثل کار خودم باید احساساتم رو تحت تاثیر قرار بده که بتونم کار کنم. یه وقتهایی میبینی یه هفته شده و کار نکردم.
میگی موقعیت و فضا باید برای کار آماده باشه؟
آره. خب فضای جامعه هم آدمها رو خیلی دلسرد کرده. فکر میکنم دلسردی جامعه رو داره از بین میبره. وقتی میگی کار، اونم کار هنری، اینها رو هم در نظر بگیر. جامعه پویا وضعش فرق میکنه. حالا نمیگم همیشه خبر خوب باشه، ولی خبرها بالانس باشه. همزمان که داری چند تا خبر بد میشنوی، چند تا خبر خوبم بشنوی. الان چند ساله ما اصلا خبر خوب نمیشنویم. اینکه ما خبر خوب نداریم، فاجعه شده واسهمون.
خلاقیت یه طرفش درده، یه طرفش هم شادیه. یادمه یه زمانی تمام کارهای کمیک من طنز بود. انتقاد داشت، ولی ناخودآگاه طنز بود همهاش. الان حس میکنم دیگه نمیتونم کار طنز بکنم. خب اگه تو یه ذره احساس داشته باشی، حتما روت تاثیر میذاره وضعیت موجود. حالا بیپولی یه طرفشه، ولی این انرژی منفی هم تاثیر میذاره. دیگه آدمی که به هم ریخته و غمگینه، خب چه جوری میخواد کار بکنه! از یه طرف هم شلوغ شدن دنیای آدمها هم هست. من دنیای خودم رو میگم. تو هم به دنیای خودت نگاه کنی میبینی که همینجوریه.
آره. دنیای خودت رو بگو!
تو دنیای کارتون یه سری آدمهایی هستن که شومنن و تحت هر شرایطی دوست دارن دیده بشن. در هر قابلمهای که باز میکنی، این هست. از جمع فلان بگیر تا مجمع بهمان. واقعا اینقدر قحطالرجال شده که یه نفرو تو ۱۰ تا برنامه ببینی که همون حرفها رو هم تکرار میکنه! کار ماها همین شده؛ نصفش کپی، نصف دیگهاش ادا. من خروجی نمیبینم توش. اولشم به خودم میگم نمیخوام همکارهام رو بکوبم. خودمم دلسرد شدم از این وضعیت و نمیتونم مثل قبل پویا باشم و خوب کار کنم.
از یه طرف دیگه هم تو در کنار کاری که میکنی، حالا هر کاری، چیزی که باعث میشه اعصابت آروم باشه و تولید درست بکنی، اینه که از لحاظ مالی خیالت راحت باشه. وقتی قسمت اعظم ذهن تو درگیر چیزهای ناخواستهاس، ناخودآگاه روی همه کارهای تو تاثیر منفی میذاره و خروجی تو رو خراب میکنه. اینها رو کنار هم مثل یه پازل بچینی، میبینی یه فاجعهای شده.
درکل موافق بودی کسی که میتونه طرح بکشه، باید بتونه بنویسه؟
همه آدمها میتونن بنویسن، فقط کیفیت نوشتاری بالاپایین میشه. اینم بستگی داره به اینکه طرف چقدر به زبون مادریش مسلط باشه. دوره ما روی ادبیات خیلی تاکید میکردن معلمها. یادمه انشا تو مدارس خیلی مهم بود، برای همینم نسل دهه ۵۰ و ۶۰ بهتر مینویسن. الان تو مدارس انگار ادبیات یه چیز اضافی شده، انشا اهمیتی نداره، املا اهمیتی نداره. میبینی طرف دکتره، یه پست میذاره ۱۰ تا غلط املایی تو کپشن داره. حالا کیفیت نوشتهاش به کنار. ما داریم زبان مادریمون رو هم از بین میبریم. بعد تو میگی تو این شلم شوربا چرا کسی که میتونه طرح بکشه، نمیتونه بنویسه! قاعدتا نمیتونه کلمات رو کنار هم جفتوجور کنه!
ادبیات خودت چطوره؟ زبان فارسیات خوبه؟
خوب نه، ولی دستکم میتونم با نوشتن یه مفهومی رو برسونم. من پیشزمینه همه اینها رو مدارس میدونم. الان کلا آموزش وله. اون مربی که میره سرکلاس و موبایل دستش میگیره و با موبایل بازی میکنه، معلومه که خروجیاش یه شاگرد درستودرمون نمیتونه باشه. من خودم بچه مدرسهای دارم، تمام اینها رو ریزبهریز ازش میپرسم. بههرحال مدرسه باید یه تاثیری داشته باشه. اسمش آموزشوپرورشه. نه آموزش الان داریم، نه پرورش. از این نسل جدید که حتی به زبان مادری نمیتونه خوب صحبت بکنه، دیگه چه انتظاری داری که بتونه بنویسه. این خودش سوال مهمیه!
خب بریم سر مصاحبه، من سوالهام رو شروع کنم! یه سوال تکراری! فکر کن من یه دوربین پسِ سرتم یا یه میکروفن تو جیبت، بگو روزمره کارتونیستی به اسم محمدرضا میرشاهولد چطوری میگذره؟
خیلی ساکن و حوصلهسربَر. اگه کسی از بیرون نگاه کنه و همون دوربین مداربسته رو بذاره، احساس میکنه یه فیلم ضبطشده است که هر روز داره نگاش میکنه. دائم یا یه عالمه کاغذ و رنگ جلوم ریخته، یا دارم فکر میکنم، یا دارم کاغذ سیاه میکنم و پاره میکنم. روزی چند تا طرح پاره میکنم میریزم اونور. بعضیهاشون خوبه ها، ولی به دلم نمیشینه.
همه فکر میکنن کسی که کار هنری میکنه، باید خاص باشه. این باور عمومیه دیگه، ولی من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. من مثل یه شغل بهش نگاه میکنم. اگه هرکسی شغلی رو که داره، با علاقه بهش نگاه کنه، یا درست انجامش بده، آدم موفقیه. یه پاکبان هم تمیز کارش رو انجام بده، دمش گرم. من بین خودم و اون پاکبان فرقی نمیبینم. اون داره شهرو تمیز میکنه، شاید منم با یه طرح یه ذهنی رو پاک کنم، یه فکری رو نو کنم.
مسلما تصور این نیست که مثلا محمدرضا میرشاهولد صبح که از خواب پا میشه، یه تاج شاهی و هنری میذاره روی سرش. یه نوجوونی که میخواد کارتون رو شروع کنه، ممکنه کارهای روزمره تو براش جالب باشه.
معمولا صبح بیدار نمیشم. به جای روزمره من شبمره دارم. شبها رو بیشتر دوست دارم. روزها چون نور هست، انگار حواسم پرته. بیشتر اتفاقها و فکرها یا طرحهام تو شب اتفاق میافته. سکوت شب الهامبخشه. از ۱۰ شب به بعد زندگی من تازه شروع میشه. اون موقع فیلم میبینم، کتاب میخونم و اگه بخوام کار کنم، تو اون ساعته. به غیر از کارهایی که روزانه باید انجام بدم. یهسالونیم، دو ساله تقریبا هیچ جایی نیستم به غیر از یه روزنامه ورزشی.
دیگه با جایی کار نمیکنم. قبلا چهار، پنج تا روزنامه بود، ولی الان میشه گفت انگار دارم دوران بازنشستگیام رو طی میکنم. اینطوری بگم که کسی به من کار نمیده. اگر هم پیشنهاد کار میدن، با رقمهای احمقانهای هست که قبولش نکنم بهتره. منم سختجانی کردم و طرف کار کامپیوتری نرفتم. هرچند مزایای خودش رو داره و بعضیها دارن باهاش کارهای درجه یکی میکنن، ولی من از دنیای دیجیتال فاصله دارم.
کارهات یعنی دستیه و محل درآمدت هم طراحیه؟
محل درآمدم همین بود تا یکی دو سال پیش. بعدش دیگه اتفاقهایی افتاد که ناخواسته کنار کشیدم. الان فقط تو یه روزنامه به صورت روزانه براشون طرح میفرستم. ۲۵-۲۶ ساله که کار ورزشی میکنم. به عنوان کارتونیست ورزشی استارت کارم رو زدم. قبلش مجله حملونقل بودم، با مانا و توکا و آقای بنیاسدی و کریمی مقدم اونجا جمع شده بودیم. اونها از من قدیمیتر بودن. سال ۷۵ بود. بعدش تو سال ۷۷ من اومدم تو کار ورزش. اون موقع روزنامههای ورزشی خیلی بروبیا داشتن.
سال ۸۰ من سه، چهار تا روزنامه ورزشی کار میدادم روزانه. بعد از چند سال رسید به روزنامههای سیاسی که اونها اومدن رو بورس و مجلات اومدن و همینجوری من خیلی جاها کار کردم. در حال حاضر هم بیکارم و کارهای خارج از کار خودم انجام میدم. زیاد بهش فکر نمیکنم که وای من یه کارتونیستم. تنها راه ارتباطی با کارم، اونجوری که دلم میخواد، صفحه اینستاگراممه. روزی دو، سه بار سعی میکنم سمت سوژههای روز برم و کانال ارتباطی خودم رو با مردم داشته باشم. تو مطبوعات تقریبا میشه گفت من مهره سوختهام و دوره من تموم شده.
این شرایط عصبانیکنندهاس، یا غمانگیزه، یا اهمیتی نمیدی بهش و راه خودت رو میری؟
من اهمیتی نمیدم بهش. بالاخره هرکسی یه دورهای داره دیگه. دوره من تموم شده، الان نسل جدید داره کار میکنه، دیجیتال هم کار میکنه. من دیگه کسی رو نمیبینم دستی کار بکنه. دیجیتال سرعت کارو خیلی بالا میبره. شاید ما نسل دهه پنجاهیها نتونستیم سرعتمون رو با سرعت دنیای جدید همتراز کنیم.
کامبیز درمبخش با تو تفاوت نسلی داره، شرایط ایشون رو با شرایط خودت چطوری تعریف میکنی؟ ایشون خودش رو با شرایط تطبیق داده بود، بازنشستگی راجعبه ایشون صدق نمیکرد؟
این بازنشستگی برای من ناخواستهاس. اینطوری نیست که قلمم رو بوسیده باشم و گذاشته باشم کنار. هر روز دارم روی کاغذ با طرحهام کلنجار میرم. بعضی وقتها خروجی کارو تو اینستاگرام میذارم. اینکه گفتم دوره ما تموم شده، یعنی دیگه مثل قدیم کسی سراغ ما نمیاد. باید اینو قبول کنیم دیگه. با آقای عربانی هم صحبت میکردم، ایشونم میگفت الان نسل جدید دارن کار میکنن. ایشونم خیلی کم کار شدن. آقای علیزاده و ایشونم همچین صحبتهایی داشتن.
تو از نسل اونهام نیستی که!
(میخندد). زود پیر شدم. ۴۵، ۴۶ سال دیگه جوون نیست.
همین چند سال پیش سازمان بهداشت جهانی ردهبندی دوران عمر رو اعلام کرد و تعریف سنی نوجوان و جوان هم عوض شد!
ما ربطی به جهان نداریم. هرچیزی که در مورد جهان صحبت میشه، قطعا به ما هیچ ربطی نداره. اینجا آدمها زود بزرگ میشن، زود میافتن تو زندگی، زود پیر میشن، زود از کار میافتن، به خاطر اینکه زندگی زود هلشون میده تو اتفاقات. نمیذاره لذت هر سنی رو ببرن. لذت هر سنی رو باید تو مقطع خودش برد.
اینجا از بچگی و ابتدایی و راهنمایی بچهها باید هی درس حفظ کنن که واقعا هم به درد نمیخوره. تو دبیرستانم استرس و تنلرزه کنکور دارن. پس این کی از زندگیش لذت ببره؟ اگر هم دانشگاه قبول نشه، مجبوره دو سال بره سربازی. اینها خودش وحشتی به وجود میاره. جوونهای ما تو دبیرستان یه سریشون پیر میشن. همونجا پیر میشن.
معلومه سربازی و کنکور بهت سخت گذشته!
آدم اینجوری نیستم که بخوام حرصوجوش چیزی رو بخورم. من سرجلسه امتحان میدیدم دو، سه تا سوال بیشتر بلد نیستم، همون دو، سه تا رو هم نمینوشتم و برگهام رو سفید میدادم و میاومدم بیرون.
تو مدرسه چی خوندی؟
تجربی. اون موقع همه میخواستن دکترومهندس بشن. رفتن تو رشته هنر تابو بود. بحثمون سر این بود که آدم تو هر سنی هست، از اون موقعیت سنیاش لذت ببره. ببین چی بوده من که آدم خونسردی بودم، الان نشستم دارم حرص میخورم.
با امتحان و استرسش میونه نداری، با کتاب خوندن میونهات چطوره؟
همه جور کتابی میخونم، ولی چیزی که با میل و اشتیاق میخونم، کتابهای تاریخیه. عین شفا میمونه برام. وقتی تاریخ میخونی، آروم میگیری. میبینی فقط الان اینطوری نیست، همیشه بوده بوده بوده. دنیا دور یه دایره چرخیده و به شکلهای مختلف و عناوین مختلف یه اتفاقی بارها و بارها تکرار شده.
تو که تاریخ میخونی، چرا میگی وقتی بعضی حرفهام رو نمیتونم تو طرحهام بیارم، خودخوری میکنم، حتما تاریخ هنر و زندگی هنرمندها رو هم تو تاریخ خوندی!
خب ببین اینکه توی وجودت یه چیزی غلیان بکنه و تو بخوای اونو با تمام وجودت خلق بکنی و جلوی خودت رو میگیری و میگی من اگه اینو خلق بکنم، میافتم تو دردسر، واقعا سخته. درحالیکه تو دنیای آزاد اینطوری نیست. تو میتونی خلق کنی و اون کسی که طالب اون کاره میاد سراغش. اینجا میگن نه، چیزی که از ممیزی رد میشه، اون درسته.
دنیای آزاد میگه تو تولید کن، خلق کن، اگه بد باشه، کسی سراغش نمیاد. این خیلی فرق میکنه. به شعور مخاطب احترام گذاشته میشه که این مخاطب از نظر فرهنگی به اون حد از بلوغ رسیده که خودش انتخاب کنه. وقتی توی یه اتاق همه چیزو استریل میکنی، از همه جا میکروب بهت حمله میکنه، ولی تو مردابِ پر از کثافت، گل مرداب درمیاد. دنیای آزاد مثل اون باتلاق میمونه.
محمدرضا میرشاهولد چقدر از طرحهاش میمیرن و خلق نمیشن؟
روزانه چندین طرح به ذهنم میاد، ولی تولیدشون نمیکنم.
به خاطر مصایبش؟
آره. الان به بیحوصلگی رسیدم. یه زمانی حوصله داشتم، دادگاه میرفتم، با این میجنگیدم با اون میجنگیدم. تو کار ورزش خیلی شکایت داشتم، خیلی تهدید شدم از طرفدارهای تیم، لیدرهای تیم. الان دیگه به سنی رسیدم که احساس میکنم باید یه خرده آرامش داشته باشم. ندارم ها! ولی میخوام تو آرامش باشم. تو همه جای دنیا هنرمند تو این دوره به یه ثبات و آرامش روانی رسیده. بارش رو بسته، میتونه سفر بره، استراحت کنه، اینجا ای بابا… ما گیر کردیم، نمیدونیم فردامون چی میشه.
خودتم ورزش میکنی؟ یا همین سروکله زدن با سوژههای ورزشی، ورزشته.
نه. آدم تنبلیام. (قهقهه میزند) من یه مداد سنگین دارم که فلزیه. طی روز اونو چندین و چندین بار حرکت میدم و باهاش کار میکنم.
از کارهای مورد علاقهات کتاب خوندن و فیلم دیدن بود، چه فیلمها و بازیگرهایی رو دوست داری!
به نظرم تو اشل و اندازه بهروز وثوقی کسی تو بازیگری نیست. از بازیگرهای مورد علاقه منه. تو کارگردانها هم علی حاتمی. هر بازیگری واسه علی حاتمی بازی کرده، ناخودآگاه تو اندازه علی حاتمی رفته، حتی اگه بازیگر ضعیفی بوده، تو کار حاتمی شناسنامه پیدا کرده. این خیلی ارزشمنده که یه کارگردان اینقدر بزرگ باشه که به ضعیفترین بازیگر هم شناسنامه بده.
سالی یه بار «هزاردستان» رو میبینم. یه وقتهایی فکر میکنم بازیگرهای قدیم یه کاریزمایی داشتن که اینو تو هنرپیشههای جدید نمیتونی پیدا کنی. به نظرم مال تربیتشون هم بوده. تو اون نسلی که اینها بزرگ شدن، ناخواسته اینطوری شکل گرفتن. با نسل قدیم که میشینی و صحبت میکنی، انگار از یه سیاره دیگه هستن.
اینقدر به فیلم علاقهمندی، چرا تو اون ژانر کار نکردی؟ ورزش نمیکنی، ولی ورزشی کار کردی!
آخه کار دیگه بلد نبودم. کار ورزش و کارتون ورزشی خیلی سخته. خیلیها اومدن تو این کار و فرار کردن. اینکه تو هر روز بتونی با سوژههای ورزشی کلنجار بری، سخته. سوژههای اجتماعی اینقدر جای مانور داره که تو سرت رو بچرخونی، ۱۰ تا سوژه داری، ولی تو کارتون ورزشی اینطوری نیست. کارتون سختیه کارتون ورزشی. من به مرور زمان شکل گرفتم توش و دیگه عادتم شده. فکر میکنم الان کسی بخواد کارتون ورزشی کار بکنه، چند سال طول میکشه تا زیروبم دنیای ورزشی رو بتونه هضم بکنه و از توش کارتون دربیاره. برای خود من ادبیات و سینما یه جایگاه دیگه داره. من عاشق سینمام.
دلت نمیخواد تغییر ژانر بدی، مثلا کارتون سینمایی کار کنی؟
بدم نمیاد تو این سن برم سینما رو تجربه کنم. البته دو سال تو یه روزنامه سینمایی کار کردم، ولی دیگه پیش نیومد. بدم نمیاد واقعا.
با این شناخت و علاقه هم احتمالا کار دلی خوبی از آب دربیاری!
پیش نیومده تا حالا. من عاشق بازیگریام. با وسواس خاصی فیلمها رو نگاه میکنم.
دوست داشتی بازیگر بشی؟
آره. واقعا میخواستم بازیگر بشم، نشد. یادمه تو خیابون کاخ زندگی میکردیم. روبهروی خونهمون یه استودیوی فیلم بود. یه سریالی کار میکردن اونجا که اون موقع خیلی هم سروصدا کرد. احمد آقالو و اینها بازی میکردن. به خانواده من گفته بودن نقش اول پسربچه این سریال رو بدیم پسر شما بازی کنه که موافقت نکردن. ۸، ۹ سالم بود. یه بار هم تو راهنمایی معلم پرورشیام یه نامهای داد که والدینت امضا کنن ببرمت تو گروه تئاتر و نمایش مدرسه، که بازم نشد.
چه حرف گوشکن بودی.
آره. نسل حرف گوشکنی بودیم.
اینو تعریف از خودت ندون. به نظرم یه ضعفه، نیست؟
خب الان داریم به عنوان ضعف بهش نگاه میکنیم. کلا بچههای دهه ۶۰ یادم نمیاد یه «نه» تو دهنش میاومد. نسلمون اینجوری بار اومده بود. بههرحال شرایط جنگ شرایط سختی بود. پدر و مادرهای ما هم مال یک دهه قبل، دو دهه قبل بودن و تربیت خودشون اینطوری بود که همه چی چارچوب داشت تو خونه. باباها انگار نظامی بودن، همه باباها.
خب تو به سمت کارتون اومدی، اینم کار هنریه. با این مخالفتی نداشت؟
من رشتهام تجربی بود و بدون اینکه به کسی بگم، دفترچه خدمت پر کردم و رفتم سربازی. خود این یه قیامتی به پا کرد تو خونه. همه انتظار داشتن من دکتر بشم مثلا. (میخندد) در حین خدمت من با مجله صنعت حملونقل همکاری کردم. دیگه این یهذره یهذره شد کارم. پیش اومد دیگه.
الان پیشنهاد بازیگری بهت بدن مثلا قبول میکنی؟
دوست دارم تجربه کنم، آره. یه زمانی تابلوهای رنگروغن میکشیدم. ۲۰ سالم بود. دلم رو زد، چون خیلی باید وقت میذاشتم روی یه تابلو. رنگروغن از اون کارهاست که باید خیلی چشم بذاری تا یه تابلو از زیر دستت دربیاد. طبق معمول منم عجول و بیحوصله. دوست داشتم زود تموم بشه. برای همین کارتون راه فرار بود واسه من. خیلی سریع تموم میشد و سریع اون چیزی که توی ذهنم میاومد، میتونستم پیاده کنم و تموم بشه. برام جذابیت داشت.
همینه که به حوادث خیلی سریع واکنش نشون میدی؟
دست بیقرار دارم. اونهایی که به من نزدیکن، همیشه اینو بهم گفتن. خودم میدونم، خیلی وقتها میتونم وقت بذارم و یه کار باکیفیت بدم بیرون، ولی ترجیحم اینه که واکنش سریعتری نسبت به یه خبر داشته باشم.
پس کاملا حسابشده و اصولیه زمان واکنشت؟
آره. من از سال ۷۵ تو مطبوعات رشد کردم. تو مطبوعات هم اولین چیزی که به تو یاد میدن، واکنش سریعه، یعنی تو نسبت به هر اتفاقی که توی جامعه میافته، باید واکنش سریعتری داشته باشی؛ سریع تیتر توی ذهنت بیاد، سریع مطلب بدی، سریع کارتون بدی، تو بازار خبر اولین باشی. اصلا به کارتون کاری ندارم ها. تو کار خبر، تو کار مطبوعات اولویت با کسی هست که اولین خبرو بده. ناخوآگاه تو وجود منم این شکل گرفت. به این ویژگی بد یا خوب عادت کردم.
حالا واقعا زمان واکنش تو سریعه، یا خیلی آدم باهوشی هم هستی؟
نه، آدم باهوشی نیستم. واقعا نمیدونم چی بگم این سوالت رو. در مورد خودم به خودشناسی نرسیدم، یعنی هنوز گم و گورم تو این وادی. مثلا اگه یه روز بهم بگن بیا بریم سراغ نقاشی، میگم خب بریم تابلو بکشیم. بیا بریم سراغ بازیگری، میگم بریم بازی کنیم. بریم سراغ کارتون، خب بریم کارتون بکشیم. انگار برای هر داستان هنری، ناخواسته آمادگیش رو دارم.
خب این نشونه گموگور بودن نیست که، نشوندهنده حاضر و آماده بودنه!
میدونی من اینو چه جوری میبینم، میگم شاید قدرت تجسم ما خیلی بالاتر باشه. اینکه بتونی فضایی رو توی ذهنت تجسم کنی که تو واقعیت نمیبینی و اونو با ایما و اشاره و آیکون و المان بیانش کنی، این برمیگرده به تجسم تو. من خودم قدرت تجسمم رو مدیون سینما میدونم.
یادمه از چهار سالگی سینما میرفتم و فیلم میدیدم. شاید حتی یه شب نشده که فیلم ندیده باشم. کتاب هم این کارو میکنه. وقتی کتاب میخونم، انگار دارم فیلم میبینم. سطر به سطر کتاب رو تو ذهنم فضاسازی میکنم. کتاب خوندن برام لذتبخشه، چون انگار یه فیلم مکتوبه. شاید کتاب و فیلم به من کمک کرده قدرت تجسمم رو ببرم بالا.
به نظرت مناسبتهایی مثل روز جهانی کاریکاتور، تونسته فرهنگسازی بکنه؟
واقعا نمیدونم. من کاری که از دستم برمیاومده، انجام دادم. لااقل پیش خودم مدیون نیستم کاری رو میتونستم و نکردم. حالا ضعیف، قوی، باکیفیت، بیکیفیت، کاری بوده که از دست من براومده. نهایتش اینه که میتونم بگم سعی کردم واسه مخاطبم ارزش قائل بشم. حالا اگه ضعیف کار کردم، زورم اینقدر بوده. یه کس دیگه ممکنه دستش از من قویتر باشه و بهتر کار کنه که خیلیها هم هستن. من شاگردم تو این وادی. واقعا شاگردم.
عکاسی هم میکنی، درسته؟
آره. عکاسی رو هم خیلی دوست دارم. اینقدرم عکس خوب دارم که بتونم چند تا نمایشگاه بذارم.
چرا نمیذاری؟
تا حالا پیش نیومده.
آقاااا باید خودت پیش بیاری!
آخه ببین، من عکس رو میگیرم واسه اینکه حال خودم خوب شه. فعلا هم به خاطر کرونا دو ساله بیرون نرفتم. الانم بیشتر با موبایل عکس میگیرم. تا دو سال پیش با دوربین کار میکردم. میرفتم منوچهری و لالهزار و اون طرفها عکس میگرفتم. چیزهای قدیمی که میبینم، باهاشون حرف میزنم. تجسم میکنم مثلا به این مغازه یا دیوار چی گذشته.
بیشتر چی کار میکنی، سوژههات چی هستن؟
نگاه آدمها رو تو عکاسی دوست دارم. بیشتر چهره آدمها رو گرفتم. صرفا پرتره نیست. موقعیتی که یه آدم داره باهاش کلنجار میره. عکسهام همهاش عکس روزمره زندگی آدمهاست که با یه موقعیتی درگیرن. اینقدر غرق کار و زندگی هستن که اصلا نفهمیدم من ازشون عکس گرفتم. اگه واقعا به خودم بود، سری بعد که به دنیا میاومدم، عکاس سینمایی میشدم. حتی از بازیگری هم بیشتر دوستش دارم. خیلی وقتها میشینم تو گوگل عکسهای قدیمی سینمای دنیا رو سرچ میکنم و میبینم. اون نگاه آدمها تو عکسها برام جالبه. جذابه.
تو حوزه کارتون به عنوان یه مخاطب تقریبا میتونم بدون توجه به امضا، تشخیص بدم که کار شماست، به نظرت سبک خودت رو پیدا کردی؟
قلم هر کس مثل اثر انگشتش میمونه. اگه یه نفر حرفهای کار کنه، یا دستکم اصول حرفهای رو تو کارش پیاده کنه، به مرور زمان اثر قلمش مثل اثر انگشتش منحصر به خودش میشه. حالا سبک میشه یه طرف داستان. ولی شکل قلم به صورت انحصاری مثل اثر انگشتش میشه، یعنی احتیاج نداره که امضاش رو ببینی، اسمش رو زده زیرش یا نزده. میفهیمم این کار فلانیه.
از دسته هنرمندای زودرنجی یا نه، معمولی و عادی کنار زندگی معمول، کارت رو میکنی؟
آره زودرنجم. میشه گفت زود به هم میریزم.
خب، سوال و جواب من تموم شد. دیدی که حرف برای گفتن بود!
واقعا خودم رو کسی نمیدونم که بخوام حرف بزنم. خیلی هم ارتباطم با دنیا کمه. در طول هفته شاید دو، سه تا زنگ تلفن داشته باشم. (میخندد)
مصاحبهکننده: سهیلا عابدینی