دلم برای باغچه می سوزد | شعر فروغ فرخزاد با معنی
با ما در مجله اینترنتی دلگرم همراه باشید و از خواندن شعر زیبای دلم برای باغچه می سوزد فروغ فرخزاد همراه با معنی ... لذت ببرید .
شعری از فروغ فرخزاد همراه با معنی شعر
بررسی شعر «دلم برای باغچه می سوزد» از فروغ فرخزاد آن گونه که من آن را حسّ و درک کرده ام.
محمد رضا نوشمند
دلم برای باغچه می سوزد
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می آید
حیاط خانه ی ما تنهاست
پدر میگوید :
«از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و کار خود را کردم.»
و در اتاقش از صبح تا غروب،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
«لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست.»
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است.
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکا ر طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشا ش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود.
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می آید
آبستن است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خا ک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.
معنی شعر دلم برای باغچه می سوزد فروغ فرخزاد
ابتدا نمی خواستم این شعر را باز کنم؛ و فقط می خواستم بنویسم: «زیبا، گویا و کافی». بعد دیدم زیادی زیباست، زیادی گویاست، و زیادی کافی!!!
پس تصمیم گرفتم به جای اینکه شعر را باز کنم، آن را ببندم!!! تا در فضای بسته تری به معنی آن بپردازم؛ هر چند در فضای این شعر، هر منتقدی، با هر سلیقه ای می تواند نفس بکشد. هر خواننده ای به نوعی آن را حس می کند؛ هر جور دلش خواست آن را باز می کند و می بندد. امّا چیزهایی هست که می شود در موردشان گفت که درک آنها فراتر از حس کردن شان است؛ و عملِ پس از درک، فراتر از خود درک. امّا حسّی هم وجود دارد که توقف در مرحله ی تفکر را برنمی تابد و با جهشی می خواهد به عمل برسد.
این شعر با «کسی به فکر گل ها نیست» شروع می شود، و با جملاتی که به دنبال «و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد» به پایان می رسد.
شعر با حسّ بسیار لطیفی شروع می شود( از آنهایی که حافظ می پسندد: «تو نازک طبعی و طاقت نیاری/ گرانی های مشتی دلق پوشان»، و از آنهایی که می گوید و نشان می هد که اصلِ اصلِ آن فقط از آنِ خداست؛ چون حس و درک و عمل در او مقید به زمان و مکان نیست، «من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف/ تا به حدّی ست که آهسته دعا نتوان کرد»). شاعر پس از عنوان بسیار عاطفی شعر، یعنی جمله ی «دلم برای باغچه می سوزد»، بلافاصله می گوید: «کسی به فکر گل ها نیست،» و این یعنی خود او به فکر گل ها هست.
این کسی که به فکر گل هاهست کیست؟ بچّه است یا بزرگسال؟ عاقل یا دیوانه؟ عاشق یا بی خیال؟ مؤمن یا کافر؟ پسر یا دختر؟ مرد یا زن؟ خود فروغ یا کسی دیگر؟ خودِ شعر به ما چه می گوید؟
آدم ها در مقایسه ی با هم، در موقعیت و وضعیت خاصی دارای شخصیتی می شوند، و ممکن است در زمانی کوتاه دوباره تغییر کنند؛ به حالت پیشین برگردند و یا چیز دیگری بشوند. گاه به کسی می گوییم «مگر بچّه شده ای؟» و یا «مگر دیوانه شده ای؟» و ....
فروغ در این شعر چه شده است؟
فروغ در این شعر مانند اشعار دیگرش، خودِ خودِ فروغ نیست. هم کس دیگری به جلد او رفته است و هم خود او به جلد دیگری رفته است. این شخص کیست؟
بچّه یا بزرگسال؟ عاقل یا دیوانه؟ عاشق یا بی خیال؟ مؤمن یا کافر؟ زن یا مرد؟ پسر یا دختر؟
حرف راست را باید از بچّه ها شنید، هر جا که راست می گوید دارد بچّگی می کند.
گستاخی و شجاعت در بیان را از دیوانه ها بسیار دیده ایم، بچّه گاهی دیوانه هم می شود.
راه حل های عجیب را باید از زبان عشاق شنید، عاشق دیوانه گاهی بچگانه حرف می زند.
فطرت پاک بچّه حقیقت را زیر پوشش کفر و در کنار شرک نمی گذارد؛ امّا عاشقانه خدای را مثل یک بت دیوانه وار دوست دارد.
بچّه تنها یک جنس را می شناسد، و آن حقیقت است. در این شعر، مرد (پدر)، زن (مادر)، پسر (برادر) و دختر (خواهر) وقتی حقیقت را کنار می زنند، جنسیت شان هویدا می شود.
این شعر پنج نفر را معرفی می کند و معیار شناخت آنها، نحوه ی برخورد آنها با باغچه، گل ها و ماهی هاست.
راوی که به فکر گل هاست در یک طرف قرار می گیرد، و بقیه که به فکر گل ها نیستند در طرف دیگر. بقیه هر چند در بی فکری شان مشترک هستند، در نوع بی فکری و رفتارشان یکی نیستند. چون تعریف شان از باغچه، گل و ماهی یکی نیست. منظور راوی از باغچه، گل و ماهی چیست؟
اگر کسی برای باغچه دلش بسوزد باید چه کار کند؟ باید به آن برسد، باید به آن آب برساند. گل ها آب می خواهند؛ ماهی ها هم آب می خواهند، آب کافی، آب پاک.
مشکل دیگران این است که باور نمی کنند «که باغچه دارد می میرد.» این باور مهم است.
این شعر یکی ازاشعار کتاب «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است.
خیلی ها ایمان نمی آورند، زیرا آغاز فصل سرد و سرما را هر که حساس تر است زودتر درک می کند. دیگران تا خودش را نبینند ایمان نمی آورند، و وقتی هم که ایمان می آورند دیگر دیر شده است. ایمان مفهوم مثبتی دارد و فصل سرد، منفی. ایمان به وجود منفی در انسان عامل حرکت به سمت مثبت است.
فصل سرد چیست؟ خود فصل یعنی فاصله؛ یعنی جدایی. فصل سرد در طبیعت، زمستان است؛ در عشق، بی وفایی؛ در زندگی مشترک، جدایی؛ در تحصیل، توقف؛ درمبارزه، شکست؛ در زندگی، مرگ.
فصل سردِ باغچه، مرگِ باغچه است. باغچه مثل یک انسان، قلب، ذهن، خاطره و حس دارد. امّا دیگران این را درک نمی کنند به همین خاطر «چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است.» این حسِ مجردِ منزوی دیده نمی شود و کنارگذاشته شده است.
باغچه ی واقعی را همه می بینند؛ پس این چه نوع باغچه ای است؟ عبارت «انزوای باغچه» و جمله ی «حیاط خانه ی ما تنهاست» نشان می دهد که باغچه و حیاط خانه یکی گرفته شده اند. و در حقیقت این باغچه است که «در انتظار بارش یک ابر ناشناس» است. حیاط بدون باغچه، حیاط نیست و حیات ندارد. بعید است وقتی فروغ واژه ی «حیاط» را به کار می برد «حیات» مد نظرش نبوده باشد. حیاط و باغچه از زندگی تهی شده اند. آب مایه و مایع حیات است؛ و بارش باران بارش زندگی است.
کسی که «در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه می کشد» خودش برای باغچه کاری انجام نمی دهد، حتی ممکن است خوابش هم ببرد.
منظور از انتظار چیست؟ غیر از حیاط خانه دیگر چه کسی در انتظار است؟ _مادر. «مادر در انتظار ظهور است و بخششی که نازل خواهد شد.» پس مادر هم منتظر است و باران می خواهد.
چرا این ابر ناشناس است؟ _ چون مثل ما نیست. هیچ یک از ما. چون به فکر باغچه است، و به فکر حوض خانه؛ و بی کار نمی ماند و عمل می کند. ناشناس است، چون معلوم نیست اگر همه ی نشانی هایش را هم داشته باشیم وقتی او را ببینیم واقعاً او را بشناسیم.
«از ارتفاع درختان» برگ ها هستند که «به خاک می افتند»، و اگر«ستاره های کوچک بی تجربه» ای هستند برای این است که اگر بزرگ بودند و با تجربه همان بالای بالا می ماندند؛ امّا بی آبی به آنها مجال بزرگ شدن و ماندن را نداد.
پنجره ی خانه ی ماهی ها آبی است که روی حوض را می پوشاند، و حالا «پریده رنگ» است برای اینکه دارد کمتر و کمتر می شود؛ و سرفه در اثر تنگی نفس است؛ کمبود آب، کمبود اُکسیژن، و زیادی مرگ.
حیاط یعنی زندگی. باغچه وگل رویش و طراوت در زندگی است، و ماهی نشان حرکت و پویایی درزندگی است.
چه کسی مسئول است؟ _ اوّل از همه پدر که می گوید: «از من گذشته است، از من گذشته است، من بار خودم را بردم و کار خودم را کردم.»
اوّلین مسئول کسی است که رفع مسئولیت می کند. «از من گذشته است» یعنی حالا نوبت جوانان است. معمولاً بار را به منزل می رسانند؛ یا منزل دنیا، یا آخرت. پدر بارش را به کدام منزل برده است؟ به نظر می آید منظورش این است که «من باید در این دنیا جان سالم بدر می بردم، که بردم؛ و شماها را به اینجا می رساندم، که رساندم؛ و به این سن می رسیدم؛ که رسیدم؛ دیگر از جان من چه می خواهید؟ من کار خودم را کردم. حالا نوبت شماست.» بله، این پدر هم «که این همه کوچک نیست و در خیابان ها گم نمی شود، کاری نمی کند.» «و در اُتاقش، از صبح تا غروب، یا شاهنامه می خواند، یا ناسخ التواریخ.» او در اُتاقش، در قصه ها و تاریخ دنبال قهرمانان می گردد؛ آن هم برای سرگرمی! و معرف بدترین نوع فلسفه در زندگی است؛ چون می گوید: «وقتی که من بمیرم دیگر چه فرق می کند که باغچه باشد یا باغچه نباشد.» برای او حقوق بازنشستگی اش کافی است.
امّا مادر مثل پدر نیست. بی کار است، ولی بی خیال نیست. همیشه دست به دعاست «و فکر می کند باغچه را کفر یک گیاه آلوده کرده است.»
چرا «مادر گناهکار طبیعی است»؟_ شاید برای آنکه او هم به نوعی ناتوانی خود را توجیه می کند و رفع تکلیف می کند. چون فکر می کند همه چیز از طبیعت است و از انسان نیست. حتی اگر منظورش از «کفر یک گیاه»، «کفر یک انسان» باشد، باز هم تأکیدش روی طبیعی و تقدیری بودن آن است، و چاره اش هم غیر از«فوت» چیز دیگری نیست؛ «و فوت می کند به تمام گل ها، و فوت می کند به تمام ماهی ها، و فوت می کند به خودش.» چندان بعید نیست که فروغ وقتی واژه ی «فوت» را استفاده می کرد به فکر «فوت و مرگ» هم بوده باشد. برای چه؟
برای اینکه برادرش از مستی آنچه را که پدر و مادرش به زبان نمی آوردند، می گوید.
«برادرم به باغچه می گوید قبرستان.»
نرسیدن به گل ها و پژمردن آنها، راه را برای رشد علف های بی عار باز می کند و باغچه، قبرستان گل ها می شود و پرورشگاه علف ها. برادر «به اغتشاش علف ها می خند،» ولی خودش در خانواده و جامعه مثل یکی از آن علف هاست. مرده و زنده اش فرقی ندارد. (مگر برای چهارپایان علف خوار!) فلسفه ای که او بدان معتاد است، چیزی از فلسفه ی پدرش کم ندارد، جز اینکه پدر نام آنچه را که می گوید فلسفه نمی گذارد. (هر چند، با تأسف می گویم که گویا اسمش را ادبیات یا تاریخ می خواهد بگذارد!) و چیزی هم از طرز تلقی مادر از تقدیر کم ندارد (هر چند او هم به غلط آنچه را که در فکرش می گذرد، مذهب می نامد!) این برادر فیلسوف «شفای باغچه را در انهدام باغچه می داند» و بی تفاوتی اش را توجیه می کند، چون در این فلسفه، آنچه که بر باغچه می گذرد خیلی منطقی، طبیعی و فلسفی است. او فرزند خلف این پدر و مادر است تا وقتی که مست می کند.
ابتدای مستی اش به در و دیوار می کوبد. معمولاً زندانی، به هوای آزادی، مثل پرنده در قفس خود را به در و دیوار می زند، ولی فایده ندارد؛ «و سعی می کند بگوید بسیار دردمند و خسته و مأیوس است.»
این نا اُمیدی چیست؟ _ مثل شناسنامه همزاد اوست؛ مثل تقویم و زمان از او جدا شدنی نیست؛ مثل دستمال بی فایده است وقتی آلودگی از حد گذشته است؛ مثل فندک فقط برای روشن کردن سیگار است؛ و مثل خودکار بیشتر اوقات بیکار است.
این نااُمیدی چقدر بزرگ است؟_ آن قدر کوچک است که با یک مستی دیگر«در ازدحام میکده گم می شود.»
از چنین برادری هم برای نجات باغچه باید قطع اُمید کرد.
و امّا خواهر، «که دوست گل ها بود، و حرف های ساده ی قلبش را وقتی که مادر او را می زد به جمع مهربان و ساکت آنها می برد، و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد...» از او چه کاری برمی آید؟ _ هیچ!!!
«او خانه اش در آن سوی شهر است.» او اگر می توانست کاری کند برای خانه ی خودش می کرد. او خودش به طور مصنوعی نجات پیدا کرده است. او از این خانواده ی فقیر و فقر باغچه فاصله گرفته است و «حمام ادکلن می گیرد؛»امّا هر چه که دارد مصنوعی (یعنی مرده) است. فقط شاید ظاهرش بهتر است. خانه، ماهی، همسر، میوه و آواز، همه مصنوعی، بدون طراوت، بدون حرکت وفاقد زندگی است. و فقط «بچّه های طبیعی می سازد.» آنها هم مصنوعی هستند، چون آنها را می سازد. طبیعی بودن شان شاید برای این است که آنها هم روزی مثل تک تک افراد این خانواده نمی توانند حس نکنند؛ هر چند می توانند فکر نکنند.
این حس هم فقط در حد نیاز طبیعی آنهاست مثل خواهر که «هر وقت به دیدن ما می آید، آبستن است.» یعنی نیاز او را به سمت ما می کشاند؛ نیاز خودش، نه نیاز ما.
برای همین، حیاط خانه هنوز هم تنهاست.
حیاط خانه های دیگر چطور؟_ آنها وضع شان بدتر است.
«از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید و منفجر شدن؛» این همان انهدامی است که برادر می خواست.
در باغچه باید گل کاشت که نشان محبت است، امّا همسایه ها «در خاک باغچه هاشان به جای گل، خمپاره و مسلسل می کارند.» وجود خمپاره و مسلسل در باغچه ی زندگی انسان یعنی کینه. کینه یعنی جدایی. خانه هایی منفجر و تکه تکه شده اند، و خانواده هایی از هم پاشیده اند. خانه هایی آماده ی انفجارند، «بی آنکه خود بخواهند، انبارهای مخفی باروتند.» بچه ها هم «کیف های مدرسه شان را از بمب های کوچک پر کرده اند.» آنها هم به جای اینکه درس محبت بخوانند، درس کینه را از بر کرده اند.
چرا «حیاط خانه ی ما گیج است»؟ _ برای اینکه نمی داند سرانجامش چیست. نجات باغچه یا انفجار و انهدام باغچه؟ در واقع، این دیگران هستند که در این خانه گیج اند و تکلیف خود را نمی دانند. و کاری از دست راوی تنهای سرگذشت باغچه برنمی آید؛ و ترس سرانجام به سراغش می آید؛ وترس آغاز نااُمیدی است؛ هر چند سعی می کند اُمیدش را از دست ندهد.
ترس اش از چیست؟
زمان بدون قلب است؛ یعنی مرده، راکد و بدون تغییر.
دست ها بیهوده اند؛ یعنی خشک، بیکار و ناتوان.
صورت ها بیگانه اند؛ یعنی جدایی، تنهایی و مرگ محبت.
راوی چرا تنهاست؟ _ برای اینکه آنچه را که او دوست دارد کسی دوست ندارد. برای دانش آموزان عجیب است کسی هندسه را دیوانه وار دوست داشته باشد. او در میان کسانی که از هندسه متنفر هستند تنهاست. علاقه ی او به باغچه مثل علاقه به هندسه شده است. هیچ کس نه عشق او را حس می کند و نه حس او را درک. این دوست داشتن، هم برای خودش و هم برای دیگران دیوانه وار است. و دیوانه وار فکر می کند «که باغچه را می شود به بیمارستان برد» و «قلب باغچه را که در زیر آفتاب ورم کرده است» با جرّاحی می توان معالجه کرد؛ و «ذهن باغچه را که دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود،» می توان از حالت کما درآورد و دو باره سبز و بارور کرد.