ردپای بهرام رادان در آتش زدن سطل زباله های خیابان و خرابه ها ! / خودش افشا کرد !
بهرام رادان می گوید: سینمای ایران هنوز کار دارد که خوب شود، خیلی کار دارد! محدودیت ها، مشکلات، کمبود ها و... وجود دارد ولی می سازیمش، ما خرابه ها را می سازیم، با هم و در کنار هم.
به گزارش خبرنگار رکنا، پشت میزی قهوه ای رنگ نشسته بود، قهوه ای تیره.خسته بود، خسته، که حکایت از آفیش کاری شبانه داشت، ولی لبخند را فراموش نمی کرد. چشمانش را بست، باز کرد و درست در یک لحظه آن آدم خسته به مردی آماده گفت و گو مبدل شد که انگار نه انگار ساعت ها کار را پشت سرگذاشته است و گفت: «ترجیح می دهم به جای صحبت کردن صرف، حول و حوش سینما، گپی در فضای جامعه شناسی ولی مرتبط با حال و هوای جوان ها داشته باشیم. نگاهی به جوان های کشور که در این چند سال به دلایل مختلف این کشور را ترک کردند، رفتند، بعضی ماندند و بعضی بازگشتند یا درحال بازگشتند...با توجه به این که من نیز به دلایلی راهی رفتن از دیار شدم، غربت نشین شدم، هر روز گام هایم می گفت که برگرد ولی نمی شد!، فضا نبود، شاید نفس نبود! نفس برای تنفس در فضای هنر دیوارها افسرده ات می کرد...
ولی به محض دیدن یک روزنه، یک نشانه امید، بی درنگ بازگشتم چون تصورم این است که شرایط به صورتی هست که بشود در وطن بود نه در غربت...»
شرایط! (کمی مکث) بهتر است بگویم امیدواری هست و این امیدواری بذر اصلی است.
من آمده بودم که با هنرمندی صحبت کنم هم نسل خود، تقریبا همسن و سال هم، آمده بودم تا گپی بزنم در دنیای حرفه ای و غیر حرفه ای با « بهرام رادان »، بازیگری که تواناست و قدرت خلاقیت خود را در آثارش به رخ کشانده.می خواستم تصور کنید این گفتمان یک گپ اتفاقی است، دو مسافر یک قطار، دو هم نسل از یک کشور، اتفاقی پشت میز کافه ترن، رو به روی هم قرار گرفته ایم، مسیری در مقابل است و زمانی در اختیار، فضای گپی حین نوشیدن چای پشت یک میز قهوه ای تیره با یک هم نسل که شما را می شناسد، شناختی برگرفته از پرده سینما، صحبتی یک ساعته در مسیری در حال حرکت و گفتن از کودکی، نوجوانی، جوانی، روزهایی که گذشت، روزهایی که پیش رو است،سینما، هنر، رفتن از ایران و حالابازگشتن...
باشه. این هم می شود همان گفت و گوی غیر یک سویه که من نیز خواستار بودم، پس چای را بنوشید...
من دراین دنیا افتادم. همه چیز ابتدا برایم شوخی بود، ولی کم کم همین شوخی برایم جدی شد، انتخاب کردم در فضای بازیگری بمانم و تازه آن زمان بود که رفتم برای آموختن علم و تکنیک این حرفه.
سربازی را تمام کرده بودم، دانشگاه تازه قبول شده بودم.
بله، روزهای آخر سربازی بود، یک نفر در یک جایی در یک مکانی این جرقه را در من به وجود آورد.
بشدت مجهول است،جزو رازهای زندگیم است که بعدها از آن خواهم گفت.
(خنده) شنیدید اسناد سازمان های «سیا» و «ام آی سیکس» را می خواهند فاش کنند می گویند 35 سال بعد رازهای این ماجرا یا آن ماجرا را خواهیم گفت، این هم در حد «ام آی سیکس» است.
داشتم می گفتم، خلاصه یک نفر وقتی 19 سالم بود مرا دید و گفت:«چقدر به تو می خورد بازیگر شوی» من این جمله را آن زمان تنها شنیدم و از کنارش گذشتم. ظهر همان روز سر میز ناهار به مادر و پدرم گفتم: «یک بنده خدایی امروز به من گفت به تو چقدر می آید که هنرپیشه شوی»
نه ناشناس بود. برای کاری به یک اداره ای رفته بودم و او در آنجا مرا دید و این جمله را گفت. خلاصه زمان گذشت و باز اتفاقی از روی یک آگهی روزنامه زنگ زدم به کلاس بازیگری که این تماس هم برای خود قصه ای دارد.
یک ماه و نیم. تازه این تماس تلفنی با کلاس بازیگری هم اتفاقی بود. در نیازمندی های روزنامه دنبال چیزی بودم، زنگ زدم به محلی که می خواستم وسیله مورد نظر خود را خریداری کنم ولی تلفنشان اشغال بود، منتظر بودم تلفن شان آزاد شود که چشمم افتاد به آگهی یک آموزشگاه بازیگری، و یک دفعه دستم روی دکمه های تلفن شروع به حرکت کرد،منشی آموزشگاه که تلفن را برداشت گفتم: «درسته که همه فکر می کنند هر فردی می رود آموزشگاه بازیگری، هنرپیشه می شود؟» طرف برگشت گفت:«شما اصلا از صدات معلومه بازیگری!» گفتم «راست می گی؟» گفت«آره بابا...» خلاصه با چرب زبانی ترغیبم کرد در کلاس بازیگری اسم نویسی کنم و همین شد که رفتم و شاگرد آن آموزشگاه شدم.
همین موقع ها بود، پائیز بود، اواسط مهرماه سال 1378
بله، واقعا، اتفاقا عید قربان هم که همین چند روز پیش بود. ما آن سال روز عید قربان فیلم را کلید زدیم.
رفتم کلاس بازیگری، چند روز بیشتر نگذشته بود من و چند نفر دیگر را بردند در یک اتاق شیشه ای تا چند مرد که آمده بودند برای انتخاب بازیگر ما را دیده و انتخاب کنند.
نه! نه! مثل این خانه قدیمی ها بود که بالکن بزرگ دارند با پرده های بلند، آن روز پرده اتاق کلاس را کنار زده بودند و آن افراد از پشت شیشه ما را نگاه می کردند، سه نفر از ما را در نهایت با انگشت نشان دادند که معنای انتخابمان را داشت. بعد رفتیم اتاق روابط عمومی، آنجا بود که متوجه شدیم آقایانی که ما را انتخاب کردند از یک پروژه فیلمسازی آمده اند و ما پسندیده شدیم و برای تست بازیگری در آن پروژه معرفی شدیم.
یادم می آید گوشه یک روزنامه، آدرس محل تست، در میدان انقلاب حوالی خیابان ابوریحان بیرونی، دفتر(شکوفا فیلم) را نوشتم. همراه یکی از دوستانم فردای آن روز برای تست رفتیم.
5 یا 6 روز کلاس رفته بودم، تکنیک خاصی هم تا آن زمان یاد نگرفته بودم،خلاصه ما رفتیم برای تست، در دفتر (شکوفا فیلم) نشسته بودیم، هیچ کسی هم ما را تحویل نمی گرفت، همین طور نشستیم و عقربه های ساعت هم جلو می رفت، یهو یک نفر از داخل یکی از اتاق ها بیرون آمد و گفت:«اینجا چیکار می کنید؟» گفتم:«به من گفتند برای تست بازیگری اینجا بیایم»گفت:«کی هستی شما؟» گفتم:«اسمم بهرام رادان است».
چند دقیقه بعد صدایم کردند داخل اتاق، چند مرد نشسته بودند،پشت سر هم سوال می کردند از سن و سال، کار و تحصیل و... پرسیدند، من هم مثل بچه مظلوم ها روی صندلی نشسته بودم و به سوالات جواب می دادم در نهایت هم گفتند: «برو»
چند روز بعد با من تماس گرفتند و باز به آن دفتر رفتم و این پروسه رفت و آمد و گفت و گو چند مرتبه تکرار شد تا این که سه روز قبل از فیلمبرداری به من گفتند شما برای این فیلم انتخاب شدید!
نمی دانستم نقشم درفیلم چیست. یک فیلمنامه دستم دادند، هرچه فیلمنامه را می خواندم می دیدم بیشترین نقش و دیالوگ مرد اول فیلم متعلق به نقشی است که گفتند من باید بازی کنم تازه متوجه شدم نه تنها بازیگر یک فیلم شده ام که نقش اول فیلم هم هستم، از آن زمان قصه سینمای من شروع شد.
بعد از آن فیلم، قرارداد فیلم ساقی را بستم، بعد فیلم آبی را قرارداد بستم که البته آبی قبل از ساقی ساخته شد. بعد آواز قو،...
و اما جرقه اولی که مرا سوق داد برای یادگیری و آموختن بازیگری به زمانی برمی گردد که «زرشک زرین» را به فیلم «شورعشق» دادند، فیلمی که من یکی از بازیگران آن بودم، ولی نمی دانم چرا همه تصورشان این بود که این «زرشک زرین» به من داده شده است!
اینقدر دوست و آشنا بهم گفتند:«آقا زرشک گرفتی» که موجب شد یک تصمیم جدی بگیرم، به جای افسرده شدن برای یادگیری ترغیب شوم، رفتم و آموختم و هنوز هم می آموزم.
اول این که آن افرادی که می گویند در ایران استار نداریم آنقدرها هم بیراه نمی گویند، اما بهتر است بگوییم ما استارهایمان مختص ایران و در حد و اندازه آن است.سیستم استار بودن در ایران با کشورهای دیگر فرق دارد، قدرتی که ستاره های هنر سینما در دنیای حرفه ای خود دارند با قدرت هنرمندان کشور ما متفاوت است، منظورم توان هنری هنرمندانه نیست، بلکه توجه و اجازه رشدی است که به آن ها داده می شود.ولی به این معنا نیست که آن ها ستاره یا استار دارند ولی ما نداریم، تفاوت مثل سمند با مرسدس بنز است،با توجه به این که ما توان و خلاقیت و علم مرسدس بنز ساختن را هم داریم ولی امکانات نداریم.
الان به شما می گویم، اولین چیزی که بازیگری نیاز دارد این است که بپذیرند که ستاره داشته باشیم. البته بازیگری با ستاره بودن دو مقوله جدا هستند، ستاره ممکن است بازیگری نباشد و بازیگر نیز امکان دارد ستاره نباشد.
در مدل جهانی، این فضا نیز کم پیدا می شود، بازیگر ستاره هایی که هم بتوانند بازی کنند و هم ستاره باشند.
مطمئن بودم که نامم برده می شود و البته خیلی خیلی ناراحت بودم که بازی خوب بچه های دیگر فیلم سنتوری که بخاطر آن سیمرغ می گرفتم دیده نشده بود.
گریم فوق العاده ای در سنتوری داشتم، گریم چهره ام در صحنه های اعتیاد عالی بود، با این که گریمورمان جوان بود ولی بهترین کاری که می شد برای آن کاراکتر طراحی و اجرا کرد، صدا و تصویر فیلم هم عالی بود.
تاکید من هم براین است که همه این عوامل در کنار بازیگری دیگر هنرپیشگان دست در دست هم یک فیلم را تشکیل می دهد و اگر یک فیلم می درخشد به خاطر پیوند محکم و چیدمان درست است،هرچند قصه سنتوری شاید آنقدرها هم تازه نبود ولی کارگردانی اش هوشمندانه بود.
بچه کوچک خانواده بودم که از دیوار بالارفتن کمترین بازیگوشیم بود. آن روزها عاشق این بودم که خرابه ها را آتش بزنم.
احساس قدرت می کردم. آتش برافراشته که می شد،دیده می شد و من این دیده شدن را دوست داشتم.
بله! دیده شدن کارم برایم جذاب بود، سرگروه پسر بچه های محل بودم، همه می آمدندو با هم خرابه ها و سطل زباله ها در خیابان را آتش می زدیم و فرار می کردیم.
نه! (با تاکید) فرار می کردم، فقط می شنیدم، صدای آدم هایی که آب می برند تا آتشی که برافراشته بودیم را خاموش کنند.حس می کردم در آن لحظه یک اثری برزمان گذاشته ام. نمی دانم، الان که دارم این توضیحات را می گویم درست همین لحظه دارم به این جواب ها فکر می کنم و تا امروز فکر نکرده بودم که چرا من خرابه ها را آتش می زدم.
خب آره.
شاید هم زمان داشتم فکر می کردم که بله خوب این هم هست، چون همیشه به گونه ای لیدر بودم. در بچگی گروه تشکیل می دادم،درمدرسه اغلب مبصر بودم، سربازی که رفتم گفتند چه کسی خطش خوب است گفتم:«من» و شدم منشی فرمانده...
دوست دارم یک جاهای جدیدتری دیده شوم.
منظورم از جاهای جدیدتر در موقعیت های جدید تر است. همیشه به آن نمایش موزیکال ذهنی خودم فکر می کنم.
تئاتر هم بله. ولی هنوز هیچ نمایشنامه ای جرقه ای برای حضور در فضای تئاتر برایم ایجاد نکرده است.
در پل چوبی اصلا بازی حرف اول را نمی زد، من با تاکید می گویم که بازی نکردنم در پل چوبی به قصد بود.نمی خواستم تماشاگر بازی مرا ببیند می خواستم حرفم را بشنود.امیر، کارآکتر امیر را دوست داشتم، امیر نماد کامل یک مرد ایرانی است، یک مرد ایرانی با تمام شک هایش، باتمام عشق دیوانه وار خود...امیر از آن کارآکترهایی است که همیشه دوستش خواهم داشت
خیلی مهم است. هرچقدر پیچ و مهره دیالوگ ها محکم تر باشد برای من فیلم دوست داشتنی تر است.البته زمانی نیز انتخاب ها برگرفته از شرایط است. مثلا بعد از بازگشتم به ایران در شهریور ماه امسال تنها می خواستم دریک فیلم حضور پیدا کنم، زیرا آنقدر «بی خودی گویان»گفته بودند که دیگر بازی نمی کند، دیگر نمی تواند بازی کند، اصلا به ایران باز نمی گردد... که برگشتم که بگویم بازی می کنم، نرفته ام که بمانم و...
به محض بازگشت به ایران،همان شب رفتم سر ضبط یک فیلم، فیلم شاید برای حضور در آن، انتخاب برگرفته از یک فکر دقیق و همه جانبه به اثر نبود تنها می خواستم به سینما بازگردم و بگویم که برگشتم و قرار نبود بروم و بمانم.
باید می رفتم، همیشه دوست داشتم مدتی زندگی در غربت را تجربه کنم.به نظرم مردی که غربت را در هیچ کجای زندگیش تجربه نکرده باشد، چند تکه از پازل مردانه اش کم است.
با آدم ناآشنا زندگی می کنی، دوراز مادر و پدر...استخوان هایت سفت می شود. زندگی در غربت سخت است، غربت سخت است، 5،6 ماه که از رفتن و غربت نشین شدن می گذرد تازه سختی هایش خودنمایی می کند، بعد از این زمان تازه متوجه می شوی که افسردگی داره میاد.
خوبه حس خوبیه. معتقدم باید سختی کشید تا چیزی را به دست آورد و برای پیدا کردن آن شخصیت، برای این که باور کنم همه دنیا همین چهاردیواری محدود من نیست، باید می رفتم، باید می رفتم و غربت را تجربه می کردم، رفتید، الان چه داشته هایی ازاین زندگی در غربت همراه زندگی شما شده است؟
فکر می کردم، جدا از درسی که در غربت خواندم، آن فضا به نوبه خود برای من یک دانشگاه زندگی بود، بخصوص در کشوری که آدم هایی با چند فرهنگ زندگی می کنند. زندگی کردن در کنار آن ها و دقیق نگاه کردن به فرهنگ های مختلف و آدم های گوناگون که در یک فضا کنار هم جمع شده اند و همزیستی آرامی را با هم دارند. آنجا چگونه با هر فردی رفتار کردن را می آموزی.
نه! رفتم زندگی در غربت را تجربه کنم.از اولین روزی که رفتم گفتم: «امروز می روم و سال دیگر شهریور ماه بازمی گردم و برگشتم.»
(خنده) خوب اگر شرایط مناسب نبود این شرایط بود که بر تصمیم من سایه می انداخت و آن زمان مثل این روزها که تنها یک امید و روزنه به بهتر شدن مرا به وطن بازگرداند برنمی گشتم.
جامعه روز به روز وضعیت سخت تری را تحمل می کرد،. فضای بی اعتمادی در جامعه ایجاد شده بود، این فضای بی اعتمادی خرد و ریز و آهسته به کل اجتماع تسری داده شد، تا جایی که آن ماه های آخری که ایران بودم جامعه کاملا یک جامعه خاکستری بود. آنقدر خاکستری که احتیاج به دود نداشت، وقتی در خیابان قدم می زدی هیچ امیدی را در چهره هیچ فردی نمی دیدی، ذوقی در چهره مردم نبود ولی این روزها امید هست و این امید به حتم فضا را تغییر خواهد داد و امید تنها ثروت انسان است، ببینید شما ثروت، زیبایی، خانواده و... را ازدست می دهید درحالی که هیچ کدام این اتفاقات مسببش شما نیستید، ولی روزی که امیدتان را ازدست بدهید مسبب از دست دادن امید خود شما هستید.
نه! امید را نمی توان از کسی گرفت.
به همان دلیل که 27سال نتوانستند امید را از نلسون ماندلابگیرند. امید را می شود از آدم های ضعیف گرفت. گرفتن امید بستگی به میزان توان و قدرت انسان ها دارد. انسان های بزرگ با امید نه تنها ماندند که امید را به قلب جامعه هدیه کردند و درنهایت هم به هدف خود رسیدند.
اصولا من به پدیده امید و داشتن امید در زندگی اعتقاد دارم. امید مهمترین موهبت و ثروت یک انسان است.
مدتی که کانادا بودم شش ماه متد «اکتینگ» آکادمیک خواندم، بخصوص در تئاتر با یادگیری شیوه های حفظ دیالوگ به زبان انگلیسی که مثل یک سد در زندگیم بود، می خواستم آن را بشکنم و فکر می کنم شکستم.بعد از آن یک فیلم مستند در کانادا ساختم به نام (رویای شهرت) که سوژه اش در آنجا در ذهنم شکل گرفت. شاهد آن بودم که در آنجا جوان ها چگونه اخبار هنرمندان مورد علاقه خود را دنبال می کنند تا شاید یک روزی هم خودشان ستاره شوند. حال بعضی مواقع به آرزوی خود می رسیدند و بعضی مواقع هم نه. ولی این شهرت مختص بازیگری نیز نیست، اساسا عشق به شهرت در نهاد انسان است. تشویقی که در فضای شهرت از هم نوع های خود می گیرید برگرفته از شهرت در جامعه است و انرژی رسیدن به خیلی اهداف را ایجاد می کند.حال اگر این شهرت در فضای بازیگری باشد شرایط خاص خود را دارد. وقتی یک بازیگر ستاره می شود یک بازیگر معمولی یعنی تمام شده است و خیلی سخت و مهم است که از فضای بزرگ شهرت خود توان خداحافظی داشته باشید.
تاثیر زیادی خواهد داشت،ولی این تاثیر را از فیلم بعدی که بازی خواهم کرد سعی می کنم نشان دهم، این اولین فیلم بعد از بازگشتم تنها یک بازگشت به فضای سینما بود. البته به پیشنهاد کارها و کارآکترهایی که در قالب آن باید قرار بگیرم نیز بستگی دارد.بعضی از کارآکترها نیاز دارند که برای خلقشان از ابزارهای بیشتری برای به تصویر کشیدنشان استفاده شود ولی این فضا در دنیای همه کارآکترها لزوما مورد استفاده نیست.
نمی شد. آنقدر ساده نیست، پیشنهاداتی که می شود باید از همه نظر بررسی کنی چون ما با معیارهای ایران کار می کنیم.
نه! من هیچوقت نرفتم که برنگردم!
خیلی ها رفتند که اینجا ستاره بودند و بازیگری موفق، ولی در دنیای بزرگ سینمای جهان غرق شدند و دیگر آنقدر ستاره نیستند که در دیار خود بودند.در کشور خودت یک شاه ماهی هستی در یک رودخانه ولی در غربت و هالیوود یک ماهی هستی در یک اقیانوس.البته ترس از این ماهی شدن در اقیانوس ندارم، اگر یک پیشنهاد خوب با معیار های ایرانی بودنم وجود داشته باشد قبول می کنم.
«عشق آن است که حالت خوب باشه» این یک دیالوگ چند کلمه ای در فیلم «پل چوبی» است فیلمی با بازی شما که اکنون بر پرده سینماهاست و من الان ازشما می پرسم:«اکنون که برگشتید به وطن به جایی که اینقدر عاشقانه از آن می گویید،حالت خوبه؟»
نه! در فضای حرفه ای نه! سینمای ایران هنوز کار دارد که خوب شود، خیلی کار دارد! محدودیت ها، مشکلات، کمبود ها و... وجود دارد ولی می سازیمش، ما خرابه ها را می سازیم، با هم و در کنار هم.
خبرنگار: آزاده مختاری