کابوس عشق
رکنا، داستان جنایی را در ادامه بخوانید.
به گزارش رکنا، الهه خیلی دلشوره داشت چشم به جاده دوخته بود و گاهی به چهره شیدا،که با پستانک مشغول بود نگاهی می انداخت از اینکه شوهرش فقط می خواست او را از خودش براند دلگیر بود باید به شمال می رفت و یک ماهی نزد خانواده اش می ماند می دانست دلتنگ خانه خودش در تهران می شود اما جرات اعتراض به خواسته شوهرش را نداشت.
می دانست کامران دیگر دوستش ندارد. به عاشقانه های قبل ازدواجشان افتاد که کامران میگفت بدون او حتی نمیتواند نفس بکشد هنوز سهسالی نگذشته،همه چیز تغییر کرده بود. چه کنایههایی که به جان خرید، حتی بقالی محله به او هشدار داده بود مراقب شوهرش باشد.
میدانست اگر «کامران»بفهمد،الهه پی به رابطه دوستی او با زن تنهایی در همسایگیشان برده است همان مقدار کمی رودربایستی که بین آن دو است از بین خواهد رفت، میخواست این راز تلخ در دلش بماند تا روزی کامران پی به اشتباهاتش ببرد.
برای الهه خیلی سخت بود وقتی با چمدانی به دست از پلههای ساختمان پایین آمد و بدون همراهی کامران سوار آژانس شد تا به ترمینال برود، وقتی چشمانش را بست و به صندلی اتوبوس تکیه داد به یاد سحر زن همسایه افتاد که با دیدن او سری تکان داد ، نیشخندی زد و با دستانش علامتی نشان داد که خانه شراره در مرکز آن بود.
اتوبوس در جاده چالوس با آن همه زیبایی و سرسبزی دامنه کوه به پیش میتاخت و الهه زیر عینک آفتابیاش بیصدا گریه میکرد و آه میکشید،با چه امیدی در خانه کامران پا گذاشته بود پسری دوست داشتنی و مهربان که در مراسم عروسی فامیلی وقتی از تهران به شهسوار رفته بود به او دل باخت.
آن دو در همان گره خوردن نگاه اولیه،عاشقانه به هم خندیدند و خیلی زود سرسفره عقد نشستند،تا روزی که در کوچه پروانه خانه نخریده بودند زندگی خوبی داشتند اما کامران ، از زنی به نام مهشید خانهای خرید و این ابتدای آشنایی آن دو بود.
باورش نمیشد که زنی با چهارسال سن بیشتر از کامران بتواند همه رویاهای او را به باد بدهد اما انگار سرنوشت طور دیگری رقم خورده بود،وقتی اتوبوس از دامنه پیچ در پیچ کوه بالا میرفت الهه به درهای عمیق چشم دوخت و در دل آرزو میکرد داخل آن سقوط کنند اما با دیدن بازیگوشیهای شیدا کوچولو،انگشت به دهان گرفت و به خود دلداری داد تا اینکه سر کامران به سنگ بخورد و به زندگی خود گرمی دهد.
یک هفته از سفرناخواسته الهه گذشته بود. بهناچار نقش بازی می کرد همه او را شادترین زن می دانستند اما وقتی با خود خلوت میکرد گریه امانش نمی داد،بعد از غروب دلتنگی جمعه وقتی دستان کوچک شیدا کوچولو را گرفت و خوابید،کابوسهای وحشتناکی دید،چند بار ناله کرد تا اینکه با صدای جیغهای خود از خواب پرید،دخترک وحشتزده به مادرش نگاه میکرد،چراغهای خانه پدر سیما،یکی پس از دیگری روشن شد و همه دور او ریختند.
ساعت 8 صبحشنبه،سروان فروتن هنوز چند دقیقه ای نمی شد که موبایل کشیک قتل را در اختیار گرفته بود که با شنیدن زنگ تلفن شوکه شد،به صفحه نمایشگر نگاهی انداخت،از مرکز پیام جنایی تماس گرفته بودند،وقتی شاسی مکالمه را فشرد مرد جوان خود را ستوان نعمتی معرفی کرد و گفت : مردی در غیاب زن و بچهاش که به مسافرت رفتهاند به قتلرسیده است و خانه مورد دستبرد قرار گرفته است.
محل جنایت در کوی نصر گزارش شده بود ، 25دقیقه ای در مسیر بودند تا اینکه به کوچه پروانه رسیدند،یک پلیس موتورسوار با دیدن چراغ گردان قرمزرنگ خودروی آنان با دست اشاره کرد دنبالش حرکت کنند. در انتهای کوچه و در برابر ساختمان مرمر سفید چهارطبقهای خودروهای کلانتری بازپرس ویژه قتل و آمبولانس پزشکی قانون توقف کرده بودند و جمعیت زیادی دور حلقه زردرنگ امنیتی جمع شده بودند.
بین این خودروها سرباز حسنی پا روی پدال ترمز گذاشت سروان از خودرو پیاده و وارد حلقه بررسی صحنه جرم شد.
همهمهای به پا بود،چند زن که نزدیک آمبولانس بودند با جملاتی مثل «حقش بود!»زنی مثل دستهگلی داشت اما... به جای ابراز ناراحتی با همسر مردی که به قتل رسیده بود ابراز همدردی میکردند، مشخص بود، مقتول کارهایی کرده که باعث این نوع طرز فکر شده است.
گروهبان پرتوی که در حال نوشتن مطالبی روی برگههای صورتجلسه صحنه جرم بود با دیدن سروان فروتن نزد او رفت و در حالیکه لبخند میزد گفت:«جای هیچگونه نگرانی ای نیست و تا ساعاتی بعد قاتل دستگیر خواهد شد»
جای تعجب داشت سروان ادامه داد:«ساعت 7 صبح وقتی یکی از زنان ساکن در این کوچه میخواست برای خرید شیر برود چشمش به طناب قرمز رنگی افتاده است که از پنجره طبقه دوم ساختمان تا نیممتری کف کوچه افتاده بود،از آنجا که پنجره باز بود و در هوای سرد عجیب به نظر میرسید و از سوی دیگر آویزان شدن طناب مرموز بود،زنگ خانه را زده است و جوابی نشنیده است،این زن پلیس را در جریان گذاشت.
وقتی سروان فروتن پرسید: قاتل کیست؟ سروان ، بدون مکث گفت: «شریک مقتول!» دیگر چیزی نپرسید اما او ادامه داد: « مقتول مردی به نام کامران است او مشکلات اخلاقی نیز داشت، زن و بچهاش را به اجبار برای ماندن درخانه پدرزنش به شهسوار فرستاده است.
او یک باشگاه بدنسازی را اداره میکند و از مدتی پیش با شریک خود اختلاف شدیدی پیدا کرده است به گونهای که به جان هم افتادهاند و هر دو برای درمان جراحات به بیمارستان رفته اند ، در آنجا همدیگر را تهدید به قتل کردهاند اما چند روز بعد با دخالت ریشسفیدان قرار گذاشتهاند با هم آشتی کنند و انگار قاتل به بهانه آشتی کردن به خانه کامران آمده است و به این قتل دست زده است.
سروان فروتن وقتی شنید یکی از مردان همسایه فرار مردی قویهیکل را با استفاده از طناب دیده است به سمت ورودی ساختمان مرمر رفت، ابتدا طناب را وارسی کرد سپس داخل ساختمان شد و از پلهها به سمت طبقه دوم رفت.
در پاگرد طبقه دوم ساختمان اکیپ فیلمبرداری و انگشت نگاری تشخیص هویت در حال بررسی صحنه جرم بودند،سروان به قفل شکسته در ورودی واحد دوم نگاهی انداخت و از سروان شنید چون قفل بود پلیس با شکستن قفل وارد خانه شده است. روی قفل هیچ کلیدی دیده نمیشد وقتی سروان فروتن پرسید کلید کجاست؟شنید که آن را پیدا نکردهاند و هیچ اثری از کلید روی در وجود نداشت.
داخل خانه شد،سلیقه زنانهای روی در و دیوار، پردهها و سکوی آشپزخانه اوپن دیده میشد و نشان می داد همسر مقتول زنی باسلیقه بوده است.
دقیقاً روبهروی در ورودی که به راهرویی به طول و عرض دو متر باز میشد و در دو سمت آن حمام و سرویس بهداشتی قرار داشت، پذیرایی 50 متری را دید که مبل استیلهای طلایی رنگ زیبایی دور تا دور آن چیده شده بود و یک میز ناهارخوری در ضلعشمالی اتاق قرار داشت.
وقتی در بین مبلها قرار گرفت، میز شیشهای را دید که روی آن دو لیوان شربت خالی و مقداری میوه دست نخورده بود. در جهت مخالف قرار گرفتن لیوانها و در سوی دیگر میز شیشهای جسد کامران طاقباز روی مبل افتاده بود. مردی قویهیکل که لباس راحتی شیکی به تن داشت و با اصابت یک گلوله به پیشانیاش به قتل رسیده بود.
شتاب گلوله کامران را به عقب پرتاب کرده بود دستانش در دو طرف دیده میشد و سرش به حالی بود که از دور تصور میرفت روی مبل خوابیده است و مقداری به عقب و بالای مبل خم شده است.
برخلاف گزارش اپراتور مرکز پیام جنایی،هیچاثری از سرقت دیده نمیشد،کامران حتی فرصت دفاع از خود را پیدا نکرده بود، با توجه به نوع لباسش به نظر میرسید او در برابر آشنایی خیلی راحت نشسته بود و ناگهان غافلگیر شده است.
سروان فروتن به پیشانی کامران دقیق شد جای گلوله بسیار کوچک بود و مشخص میکرد گلوله از اسلحه کوچکی که حتماً صدای خفیفی داشت شلیک شده باشد و قاتل مغز کامران را نشانه رفته تا مرگ او آنی باشد و قدرت حمله به او را نداشته باشد.
فاصله تیرانداز از مقتول نیز نبایستی زیاد می بوده چون امکان داشت تیر به خطا برود و کامران با چابکی ورزشکارانهای که داشت عامل قتل را خلع سلاح کند.
سروان وقتی از جسد دور شد طناب فرار را دید که به پایه میز ناهارخوری بسته شده بود و از پنجره باز اتاق پذیرایی در ضلع شمالی اتاق به بیرون آویزان بود.
روی میز ناهار خوری تنها یک بشقاب کوچک که کیک خامهای داخل آن قرار داشت دیده میشد که این کیک خورده نشده بود و در نزدیکی لبه میز که به سمت ورودی آشپزخانه اوپن بود ، قرار داشت.
سروان فروتن به اتاق خواب خانه نیز سرک کشید و با دیدن جعبه های خالی جواهرات و کیف سامسونت ریختهای که روی تخت پخش بودند پی برد قاتل بعد از ارتکاب جنایت به سرقت اشیای با ارزش کم حجم دست زده است.
محل قتل را ترک کرد، از پلهها که پایین میرفت صدای فریادهای مردانهای را میشنید که مدام می گفت:«من قاتل نیستم!کامران دوستم بود شیدا کوچولو را دوست داشتم و...
در طبقه اول مردی را که دستبند به دست داشتند بین دو مامور کلانتری دید،خیلی ناراحت و عصبانی به نظر میرسید، او مردی هیکلی با سرشانههای عضلانی بود که یک تیشرت آستین کوتاه سفید رنگ به تن داشت. موهای بلند که مواج بود چهره ای سبزه شلوار سورمهای رنگ اسپرت و کتانی سفید رنگ که نشان میداد با وجود سن بالای 27 سال او یک ورزشکار است.
بدون هیچ شکی پی برد مرد عصبانی همان شریک کامران است. بدون اینکه از او بازجویی کند سراغ مردی را گرفت که فرار قاتل را دیده بود، حبیب ساکن خانهای در سمت مخالفت ساختمانی بود که قتل درآن رخ داده بود و از آنجا چهارخانه فاصله داشت.
این مرد وقتی در برابر سروان فروتن ایستاد خیلی آرام و در حالیکه زیرلب حرفهایی میزد، اعلام کرد آمادگی تحقیق دارد:
زیر لب چه میگویی؟
کامران مرد بدی بود ، همه همسایهها میدانند و نفرینش میکنند که با عدم مسئولیت پذیری زن خود را تنها و بچهاش را یتیم کرد.
چقدر کامران را میشناختی؟
همان قدر که همسایهها میشناختند، برخوردی با هم نداشتیم.
چه دیدهای؟
ببینید با حرفهای من نمیتوانید کسی را متهم به قتل کنید، خودم نیز مطمئن نیستم، آنچه دیدهام در خواب بود یا بیداری، چون کبوتر باز هستم ساعت 2 شب بود که دلواپس پرندههایم شدم، هوا سرد بود به پشت بام رفتم تا به آنان سربزنم، وقتی کارم تمام شد و میخواستم برگردم چشمم به پنجره این ساختمان افتاد،مردی با موهای بلند و هیکلی بزرگ تیشرت سفید رنگ،رنگ شلوارش را دقیقاً نمی دانم اما تیره بود و کفش سفید از طنابی که به پنجره طبقه دوم آویزان بود پایین می آمد. اگر خانه کسی جز کامران بود حتماً سر وصدا میکردم اما چون از این مرد خوشم نمی آمد به خانه برگشتم و چون تلویزیون یک فیلم تکراری خوب میداد،خیلی زود آن صحنه را از یاد بردم تا اینکه صبح شنیدم کامران به قتل رسیده است و خودم را به پلیس رساندم.
آن مرد را قبلاً ندیده بودی؟
خیر مطمئن نیستم دیدههایم درست باشد چون صورتش را ندیدم،فقط از پشت سر او را دیدم، کامران نیز هیکلی است، یکی از تصوراتم این بود که خودش از پنجره پایین میآید.
به درخواست سروان شریک کامران که منصور ، نام داشت رو به دیوار ایستاد و از حبیبخواسته شد از پاگرد طبقه اول داخل واحد همسایه را ببیند، این مرد تا چشمش به منصور افتاد،فریاد زد:خواب نبودم این مرد خودش است قاتل کامران همین نامرد است با همین لباسها او را دیدم پس خواب نبودم.
وقتی این مرد با هیجان خاصی به سمت منصور حمله برد تا ضربه ای به او بزند، سروان فروتن از مأموران خواست تا او را به بیرون از ساختمان هدایت کنند، سپس داخل واحد طبقه اول شد و از منصور ، خواست آرام حرفهایش را بزند و به سؤالاتش جواب دهد:
چه خصومتی با کامران داشتی؟
یک اختلاف کاری بود که حل شد. من احترام خاصی برای الهه خانم و شیدا کوچولو قائل هستم.
خودم زن و بچه دارم چرا بایستی دست به این کار احمقانه بزنم. کامران دوستم بود و بین دو شریک همیشه اختلافاتی به وجود میآید و حل میشود.
آخرین بار کی به این خانه آمدهای؟
کامران چون با زنی آشنا شده بود علاقهای نداشت من در غیاب زن و بچهاش به خانهاش بروم،آخرین بار دو روز بعد از سفر الهه خانم به شمال بود که به در خانه آمدم،یک کلید از باشگاه داشتیم که من گم کرده بودم، از او گرفتم و بدون رفتن به داخل خانهاش سرکارم رفتم،تا غروب دیروز هم کامران را در باشگاه دیدم و دیگر اطلاعی از او نداشتم تا اینکه پلیس سراغم آمد و دستگیرم کرد.
پس قتل کار چه کسی است؟
نمیدانم، نمیتوانم به کسی تهمت بزنم.
دشمنی نداشت، کسی او را تهدید نمیکرد؟
اطلاعی ندارم.
تو دوستش بودی و از همه چیز بیخبری،شاهدی داریم که تو را نمیشناسد،اما فرارت را از صحنه قتل دیده است آن را چه میگویی؟
دروغ است، دروغ کامل.
منصور با داد و فریاد سرش را به دیوار کوبید و با گریه التماس کرد که قاتل نیست !
سروان فروتن چارهای جز صرف نظر از ادامه تحقیق نداشت بعد ازظهر شده بود، وقتی پشت میز کارش نشست تا گزارش صحنه قتل را بنویسد به سرهنگ افتخاری گفت که مأموران کلانتری قاتل اصلی را پیدا کردهاند.
هنوز رییس از سروان دور نشده بود که او از روی صندلی بلند شد و فریاد زد:«رییس همه اشتباه می کردیم،قاتل را پیدا کردم، او همان حبیب شاهد پرونده است.
سروان فروتن به سرعنگ از دو دلیلش گفت و اینکه شریک مقتول خیلی قویهیکل بود اما طناب فرار به پایه میز ناهارخوری که در ضلع جنوبی اتاق پذیرایی قرار داشت بسته شده و از پنجره در ضلع شمالی اتاق آویزان بود و روی آن جز یک کیک چیز دیگری نبود و سنگینی نداشت و این درحالی بود که حبیب ادعا کرده بود مردی قوی هیکل از طناب آویزان شده بود و پایین میآمد، در این صورت با توجه به جهت مخالف میز ناهارخوری و پنجره در اتاق پذیرایی و سبکی میز، تحمل وزن قاتل قویهیکل برای میز امکان نداشت چون به دیوار تکیه داده نشده بود و در فضای زیادی در مسیر فرار از میز تا پنجره وجود داشت، این میز حتماً بایستی جا به جا میشد و از محل قرار گرفتن به سمت پنجره میز میخورد و نظم خانه را به هم میریخت یا اینکه نمیشد به طنابی که تنها به پا به میز ناهارخوری بسته شده بود آویزان شود.درضمن نبودن کلید روی قفل و قفل بودن آن نشان می داد که عامل قتل به جای خارج شدن از پنجره از در ورودی بیرون رفته و در را از پشت قفل کرده است.
سپس دلیل خودش درباره همدست قاتل را اینگونه به رییس توضیح داد : روی میز شیشهای دو لیوان شربت خالی قرار داشت که البته در سمت مخالف نشستن کامران بود و آن سوی میز شیشهای روبهروی میهمانان قرار داشت مقتول در آن شب شربت نخورده بود چون لیوان روی میز شیشه ای نزدیک او وجود نداشت پس لیوانهای شربت متعلق به دو میهمان یعنی حبیب و شراره !
ساعتی بعد حبیب وقتی از سروان شنید بایستی همدستش را نیز معرفی کند و دلیل قابل استناد او مبنی براینکه در قتل کامران همدستی نیز داشته است خواست انکار کند، اما دلیل دیگر سروان که نشان میداد حبیب قاتل اصلی است. راه فرار را بست.
حبیب گفت:من به شراره علاقهمند بودم و توانستم به او نزدیک شوم اما کامران مانع بزرگی بود شراره از مقتول میترسید،چندبار گفته بود که میخواهد با مرد ایدهآلش یعنی من ازدواج کند اما کامران او را تهدید کرده بود که زندگی اش را سیاه خواهد کرد، چارهای نبود من و شراره نقشهای چیدیم،چون مقتول من را نمیشناخت،قرار شد شراره من را برادر خودش معرفی کند و به خانه او میهمانی برویم.
میدانستیم کامران تنها است ساعتی قبل از رفتن به خانهاش با باشگاهش رفتم و شریکش را با لباسی که پوشیده بود و پشت میز کارش مشغول بود، دیدم شراره می دانست آن دو با هم اختلاف زیادی داشته اند، 10 شب بود که به خانه مقتول رفتیم، اسلحه کوچکی خریده بودم، بخاطر سردیهوا پنجره ها بسته بودند و صدای ضبط نیز بلند بود او از ما پذیرایی کرد، حتی خواست کیک خامهای بیاورد که نخواستیم چنددقیقهای با هم حرف زده بودیم که گلوله را شلیک کردم بعد،چندساعتی بالای سرجسد بودم شراره طلاها و پولهای مقتول را برداشت و نیمه شب همراه او از خانه کامران خارج شدیم.