معرفی کتاب: تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان / مرور کارهای انسان برای نابودی بشریت
رکنا: استیو بروسات، استاد دانشگاه دیرینهشناسی ادینبورگ و مؤلف اثر پرفروش «پیدایش و نابودی دایناسورها» درباره کتاب «تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان» [Humans : a brief history of how we f*cked it all up] نوشته تام فیلیپس [Tom Phillips] میگوید: «آلبومی خندهدار از بدترین موفقیتهای بشریت است. تام فیلیپس با ظرافتهای دقیقِ فردی محقق و مهارت شوخطبعی فردی طنزپرداز، نشان میدهد که چطور گونههای ما همه چیز را بر هم زدهاند؛ حتی از 4 میلیون سال پیش!»
به گزارش رکنا، چقدر گند زدهایم؟ تام فیلیپس در این کتاب قرار است به ما بگوید که زیاد! همان اول هم به شکلی شوخطبعانه و البته هجوآمیز، جدولی زمانی ساخته که فوقالعاده قابل تأمل است. در این جدول ماجرای گند زدن بشریت به جهان را از 3 میلیون و 200 هزار سال پیش، خلاصه کرده تا رسیده به سال انتشار کتاب، یعنی 2019. بعد شروع کرده به شرح مبسوط گندکاری انسان در تاریخ: به خودش، به انسانی دیگر، به جامعه، به محیط زیست، به اقتصاد و…. کتاب فوقالعاده طنازانه است، اما کاملا مستند. چاپ جدید «تاریخ مختصر به گند کشیدن جهان» که بهتازگی با ترجمه زهرا کمالی دهقان از سوی نشر «نگاه» چاپ شده، با فصل «آغاز گند زدنها» شروع میشود و بعد بهترتیب مروری دارد بر هر آنچه انسان برای نابود کردن بشریت در طول تاریخ انجام داده است.
بیدلیل نیست که نیویورکتایمز درباره این کتاب نوشته: «کاملا آموزنده، کاملا سرگرمکننده، کاملا دلسردکننده، به روشی بسیار جالب»! روش او در واقع همین بررسی حدود 300 صفحهای است که در آن نشان میدهد چگونه حماقت انسانها به فجایعی جبرانناپذیر منتهی شده است. اتفاقا از تاریخ ایران هم مثالی دارد که کاملا درست و البته غمانگیز است؛ ماجرای حماقت آخرین سلطان خوارزمشاه که نه تنها طومار دودمان خودش را درهم پیچید، بلکه تاریخ را هم عوض کرد! مثالهای کتاب البته فراوان است و به چند نمونه محدود نمیشود. ضمن اینکه همه آنها حکایت به گند کشیدن جهان نیستند، بلکه بعضیشان به جنونهای عجیب و غریب انسان در دورههای مختلف هم پرداخته که خواندنی و گاهی خندهدارند. در ادامه مروری داریم به بعضی از این نمونهها.
رودخانهای که آتش گرفت!
رودخانه کویاهوگا را میشناسید؟ رودخانهای است در کلیولند واقع در ایالات متحده. البته این، رودخانهای عادی نیست بلکه ماحصل تلاش بیوقفه انسان برای گند زدن به طبیعت بوده است؛ چنانکه شهردار کلیولند در قرن نوزدهم آن را بهدرستی به این شکل تعریف کرد: «یک فاضلاب روباز از مرکز شهر»! حالا این فاضلاب جاری را تصور کنید که تام فیلیپس چگونه در کتابش به آتش گرفتنش اشاره میکند؛ آن هم نه یک بار، سیزده بار! این رودخانه در فاصله سالهای 1868 تا 1969، پشت هم آتش گرفت و حتی یکی از آتشسوزیهای آن در قرن بیستم، پنج روز ادامه یافت! فیلیپس مینویسد: «این آتشسوزی ناشی از سوختن روغن لختهشده، ضایعات صنعتی و رسوبات بود که با یکدیگر ترکیب شده بودند تا نوعی زبالههای اشتعالزای شناور بر سطح رودخانه تشکیل بدهند.» (ص 64)
در فاصله این سالها کسی نگفت که صدها نفر در رودخانه غرق شدند، بلکه در کمال ناباوری میگفتند فلانی هم در رودخانه سوخت! اما نکته عجیب اینجاست که این تنها رودخانه آتشگرفته نبوده، بلکه در فاصله دهه شصت، رودخانه روژ در میشیگان هم آتش گرفت، رودخانه بوفالو هم آتش گرفت، همچنین رودخانه شیکاگو و… تازه در دهه هفتاد بود که قوانینی برای آلوده نکردن رودها در نظر گرفته شد. هرچند تام فیلیپس آنها را هم چندان ادامهدار نمیداند و معتقد است گندکاری بشر شبیه انرژی است: هرگز از بین نمیرود، بلکه از نوعی به نوع دیگر تبدیل میشود!
قهرمان دروغین
عدهای میگویند استعمار همیشه هم نقاط تاریک نداشته، بلکه با ایجاد حکومتهای روشنفکرانه، نوعی زندگی مدرن را رواج داده است. فیلیپس بهکلی با این ایده مخالف است. به نظر او کسانی که چنین ادعایی میکنند مستنداتی همراه با تاریخچه معاهدات بین استعمارگران و بومیها ندارند. او میگوید اصولا هر چه از این نوع معاهدات وجود دارد و مستند است، همگی خلاف این موضوع را نشان میدهند. برای نمونه به مردم خوسا در مستعمره آفریقای جنوبی تحت استعمار بریتانیا در قرن نوزدهم اشاره میکند. اواسط قرن نوزدهم از طرف بریتانیا حاکمی آنجا منصوب شد به نام سِر هنری اسمیت که همین حالا او را در انگلستان قهرمان میدانند. اما ببینیم قهرمان چه کرده؟
او در سال 1847، معاهده صلح بین بریتانیا و مستعمره مربوط را جلوی روی مردم پاره کرد، بعد به تمام فرماندهان بومی دستور داد جلو بیایند و تک به تک چکمههایش را ببوسند! این در حالی است که تاریخ بریتانیا بهطور کل، سر هنری اسمیت را به عنوان شخصیتی بیباک و قهرمان به یاد میآورد؛ کسی که رمان عاشقانه معروفی هم دارد که موضوع آن داستان ازدواج باورنکردنیاش با دختری 14ساله است! فیلیپس در اینباره مینویسد: «اینها توانایی عمیق و پایدار ما برای گول زدن خودمان با داستانها و توهماتی است درباره آنچه واقعا انجام میدهیم. حفظ یک امپراتوری، نیازمند تلاشهای فعال و مستمر برای افسانهای کردن شرایط کنونی آن و فراموش کردن گذشته است!»
جنگ سطل!
بخشی از کتاب تام فیلیپس هم اختصاص دارد به جنونهای تاریخ بشری که بعضی از آنها کاملا باورنکردنیاند؛ از جمله خندههای مسری! ماجرا از این قرار است که از سال 1960 در بسیاری از مدارس آفریقایی، نوعی همهگیری اتفاق افتاد که فقط میشود به آن گفت اپیدمی خنده. هیچکس دلیل این خندهها را نمیدانست و دیگر تبدیل به یک شوخی بیش از حد لوس شده بود. با این حال، این خندهها تا چند سال بعد هم ادامه پیدا کرد. یکی از شایعترینشان در تانزانیا و سال 1962 بود که به مدت یک سال و نیم ادامه داشت و حتی کاری کرد که مدارس موقتا به شکل اجباری تعطیل شدند!
ازجمله جنونهای دیگر، اعدام تعداد بیشماری جادوگر در طول تاریخ بوده است. فیلیپس بر این باور نیست که جادو یا جادوگران را محق جلوه بدهد، بلکه به این نکته اشاره میکند که چرا انسانها تا این اندازه ناآگاه بودند که گمان میکردند تمام مشکلاتشان به دلیل حضور جادوگران است! همچنین به ماجرای عجیب دیگری اشاره میکند در سال 1325؛ زمانی که جنگی بین دولتشهرهای مدونا و بولونیا در ایتالیا شکل گرفت؛ نبردی که طی آن 2 هزار نفر کشته شدند. اما اصل این ستیزهجویی به چه چیزی برمیگشت؟ ماجرا از این قرار بود که برخی از سربازان مدونایی، سطلی را از یک چاه در بولونیا دزدیدند، بعد بولونیاییها جبران کردند و سطلی از مدوناییها دزدیدند و بعد همه چیز به جنگی خانمانبرانداز کشید.
دانش خطرناک
احتمالا نتیجه بعضی از آزمایشهای دانشمندان را شنیدهاید. طبیعتا نخستین آزمایشها درست از آب درنمیآیند و ممکن است خسارتهایی هم به دنبال داشته باشند. اما فهرست دانشمندانی که خودشان را با علم خودشان کشتهاند، کم نیست. نام جس ویلیام لیزر را شنیدهاید؟ او پزشکی آمریکایی بود که ثابت کرد تب زرد از پشهها منتقل میشود؛ به این ترتیب که اجازه داد یکی از پشههای ناقل بیماری، او را نیش بزند. اما او به دلیل همین نکته که میخواست تئوری خودش را ثابت کند، مرد! خیاط فرانسوی-اتریشی هم که چتر نجات را ساخت به سرنوشتی غمانگیز دچار شد؛ زمانی که در سال 1912 با اطمینان تلاش کرد لباس چتربازی جدیدش را که ماهرانه درست کرده و خودش آن را پوشیده بود، با پریدن از برج ایفل امتحان کند! البته او قرار بود از آدمک برای این کار استفاده کند اما جوگیر شد، خودش لباس چتربازی را پوشید، از برج پرید و بعد جانش را از دست داد.
منبع: کتاب نیوز