خبرگزاری مهر، گروه مجله - فاطمه برزویی: بیشتر آدمها وقتی درباره شغلشان صحبت میکنند، شاید بگویند که با وجود علاقهای که به کارشان دارند، از انتخابشان پشیماناند و حتی آن را به دیگران هم توصیه نمیکنند. دلیلش هم سختیها و مشکلاتی است که در مسیر کار تحمل میکنند. آنها سالها برای این تخصص درس خواندهاند و بعد وارد این کار شدهاند، و حالا تغییرش برایشان آسان نیست؛ مجبورند با همه سختیها بسازند و ادامه دهند.
پرستاری هم یکی از همین شغلهاست؛ بیشتر پرستاران از شرایط سخت آن گلایه دارند و به دیگران توصیه نمیکنند که وارد این حرفه شوند، چون آن چیزی که از بیرون به نظر میرسد، با واقعیت فاصله دارد. «زهره توکلی»، پرستار بخش اطفال بیمارستان «حشمتیه» سبزوار، در روز پرستار میگوید: «شاید اگر به گذشته برمیگشتم، دیگر پرستاری را انتخاب نمیکردم.»
زهره ۳۴ ساله است و حدود ۱۰ سالی میشود که لباس پرستاری به تن دارد. علاقهاش به پرستاری از دوران دبیرستان شکل گرفت؛ آن روزها که سریال «پرستاران» از تلویزیون پخش میشد و او با تماشای آن، خودش را در جایگاه نجاتدهندهای میدید که برای بیماران میجنگد. بیمارستان برایش جایگاهی مقدس بود، شبیه یک معبد. به یاد میآورد که چقدر آن سریال تصاویری امیدبخش از تیمهای کاری و فضای بیمارستان نشان میداد، گرچه آن موقع نمیدانست که شرایط واقعی بیمارستانها چقدر با آن تصویر تلویزیونی فرق دارد.
او در کنکور رتبه خوبی آورد، طوری که میتوانست بسیاری از رشتهها را در دانشگاههای معتبر انتخاب کند. اما باوجود مخالفتهای مشاور و خانواده، تصمیم خودش را گرفت و پرستاری دانشگاه حکیم سبزوار را در اولویت گذاشت. با اینکه محیط بیمارستانی که واردش شد به گل و بلبلی چیزی که دیده و خوانده بود، نبود اما به قول خودش همچنان به انتخابش باور داشت و سعی میکرد با تمام چالشهای این مسیر کنار بیاید و از پسشان برآید.
زیر سقف بخش کودکان
کار در بیمارستان سخت است و هر بخشی، دشواریهای خاص خودش را دارد؛ اما دشواری بخش کودکان و نوزادان، جنس متفاوتی دارد. زهره این را آرام میگوید و ادامه میدهد: «این سختی به گونهای است که کمتر کسی داوطلب میشود در این بخش کار کند. اما من از همان ابتدا به بخش اطفال و نوزادان علاقه داشتم، بهویژه به کار با نوزادان. حتی یادم هست که به مدیر پرستاری پیشنهاد دادم که در این بخش باشم؛ او متعجب شد و گفت معمولاً همه از او میخواهند که به بخش اطفال فرستاده نشوند.»
او مکثی میکند و ادامه میدهد: «یکی از دشواریهای کار در بخش کودکان، حضور دائمی همراهان بیمار است. همراهانی که گاه نمیتوانند شرایط را بهخوبی درک کنند و این، کار را پیچیدهتر میکند. چون ارتباط با بیمار و خانوادهاش همیشه ساده نیست و اینجا، چالشهای خودش را دارد.»
هر محیط قوانین و شرایط کاری خود را دارد، اما تفاوتها وقتی بیشتر به چشم میآید که زهره با لبخند کمرنگی درباره آن میگوید: «وقتی وارد بیمارستان شدم، فهمیدم تجربه کار در بیمارستان با مراکز دیگر کاملاً متفاوت است. دوستانی دارم که سالها در مراکز سالمندان یا کلینیکهای زیبایی کار کردهاند، اما نوع تجربیات و چالشهایی که در بیمارستان با آنها روبهرو میشوی، چیز دیگری است. اینجا باید در عمق کار باشی تا واقعیت را درک کنی. در رشته ما، تنها زمانی میتوان به شرایط تسلط یافت که مدتها در آن غرق شده باشی؛ حتی یک یا دو سال تجربه کافی نیست.»
زندگیبخشی در سایه از خود گذشتگیها
چشمهای زهره خستگیای را نشان میدهد که برای پرستاران آشناست. شیفتهای سنگین و پشت سر هم، یکی از بزرگترین چالشهای آنهاست. خاطرهای را مرور میکند: «وقتی وارد پرستاری شدم، اولین چیزی که آزارم میداد، شیفتهای پیدرپی بود. گاهی چنان خسته میشدم که نمیتوانستم درست از بیماران مراقبت کنم؛ چون خودم از خستگی و ضعف در حال افتادن بودم. به این شیفتهای صبح، عصر و شب عادت کرده بودیم، اما گاهی آنقدر تکرار میشد که روزها بدون لحظهای استراحت پشت هم میگذشت.»
برای پرستاران، دورهمیها، مهمانیها و مراسم خانوادگی، تنها تصاویری در خاطراتاند که بهسختی تکرار میشوند. زهره با تلخی و تجربهای که تنها سالها کار در این حرفه به او داده، میگوید: «انگار با انتخاب این شغل، در ایران شرایط متفاوتتری داریم. هر شغلی زمانبندی و تعطیلات خود را دارد، اما برای پرستاران، شیفتها و تعطیلات معنای دیگری دارد.»
حمایت سازمانی هم که عملاً وجود ندارد. این را میگوید و مقایسه میکند: «مثلاً یک معلم میتواند انتظار داشته باشد آموزشوپرورش در برخی موارد از او حمایت کند، یا کارمند بانک به خاطر شغلش به وامهای خاص دسترسی داشته باشد. اما ما پرستاران چی؟ من که چند سال تجربه کار دارم، انتظار دارم به خاطر شغلم، مزایایی برای خودم و خانوادهام در نظر بگیرند. ولی نه تنها چنین حمایتی نیست، حتی یک بیمه مناسب هم نداریم. هیچگونه حمایت درمانی درست و حسابی در کار نیست.»
حرفهایش رنگی از خستگی و نارضایتی دارد: «حقوق و مزایای خاصی که نداریم اما این فشارها و بی پشتیبانیها هم تمرکز ما را از بین میبرد. ما با جان انسانها سر و کار داریم؛ هر خطا بهایی سنگین دارد. بارها این مشکلات را دیدهام؛ دغدغههایی که شاید در مشاغل دیگر نباشد، اما در کار ما، تأثیرات بزرگی دارد.»
کمبود پرستار، زخمی کهنه در نظام پرستاری است؛ زخمی که هر روز به جان پرستاران زبده کشور، زخمی تازه میزند. زهره از این روزهای سخت میگوید: «چارهای نداریم؛ به خاطر کمبود نیرو، مجبوریم اضافهکاریهای سنگین را بپذیریم. اضافه کاری، تحمیلی است که بیش از توان جسم و روانمان را میطلبد. به تازگی شنیدهام که قرار است اضافهکاریها افزایش یابد، اما باید به مسئولان بگوییم که ما اضافهکار اجباری نمیخواهیم. ترجیح میدهم با حقوق کمتر کنار فرزندم باشم تا اینکه با اضافهکار ساعتی ۱۰۰ هزار تومان، او را تنها بگذارم. این فرسودگی شغلی و دور ماندن از زندگی عادی، بسیاری از همکارانم را درگیر افسردگی و بیحوصلگی کرده است.»
زهره کمی مکث میکند و سپس میگوید: «ما هم انسانیم، بیمار میشویم، خسته میشویم. بارها پیش آمده که با تب بالا و بدن بیرمق، سر کار حاضر شدم. چون جانشینی ندارم و زمان کافی برای استعلاجی نیست، با آنژیوکت به دست و ماسک بر صورت، به هر سختیای که بود، سر شیفت ماندم؛ حتی آمپول تزریق کردم تا چند ساعت بیشتر دوام بیاورم، با اینکه میدانستم ممکن است به کلیهها و کبدم آسیب بزنم.»
او آهی میکشد و ادامه میدهد: «در حالت عادی، جامعه، سیستم و حتی مدیران ما را نمیبینند؛ اما وقتی والدین میشویم و مسئولیتهایمان دوچندان میشود، این نادیده گرفته شدن بیشتر به چشممان میآید. بسیاری از پرستاران به جایی رسیدهاند که با دلخوری استعفا میدهند یا تنها بهخاطر گذران زندگی، بیعلاقه سر کار میآیند. این شغل برای ما چیزی بیش از یک حرفه است؛ اما به نظر میرسد، گاهی حتی خودمان هم فراموش کردهایم که چقدر میخواستیم زندگی ببخشیم، نه اینکه زیر بار کار، خسته و فرسوده شویم.»
هر زنی، علاوه بر کاری که در بیرون از خانه انجام میدهد، شغلی دیگر دارد به نام مادر بودن؛ شغلی که اگر دشوارتر از کار بیرون نباشد، قطعاً کمتر نیست. سختیهای این نقش را شاید هیچکس تا زمانی که مادر نباشد، بهدرستی درک نکند. توکلی میگوید: «وقتی مادر میشوی، انگار بار دیگری بر دوشت میگذارند؛ علاوه بر مشکلات و مسئولیتهای خودت، نگرانیهای فرزندت هم همیشه همراهت است. روزهایی پیش میآید که کودکت بیمار است، نیاز به حضورت دارد، اما تو ناچاری او را تنها بگذاری و به بیمارستان بروی؛ چرا که هیچ دلیلی، حتی بیماری فرزندت، تو را از این وظیفه معاف نمیکند.»
پاسخ تکراریِ «نه»!
از او میپرسم: «تا حالا پیش آمده از انتخابت پشیمان شوی؟» جواب میدهد: «بله، پشیمانم.» میگوید بارها با دوستان و خانوادهاش از این پشیمانی حرف زده است؛ با وجود علاقه و عشقی که به این کار دارد، دلش میخواهد که راهی دیگر را انتخاب کرده بود. او میگوید: «اگر امروز دوباره به گذشته برمیگشتم و با تجربه و آگاهی فعلیام انتخاب میکردم، هرگز این مسیر را برنمیگزیدم. این کار نه تنها به من، بلکه به خانواده و اطرافیانم هم فشار زیادی وارد میکند.»
درد این وضعیت، اما تنها به اینجا ختم نمیشود. این پرستار با صدایی که گلایه در آن نهفته است، ادامه میدهد: «احساس میکنیم مسئولان شرایط ما را نمیفهمند. همین بیتوجهیهاست که دلسردمان میکند. مثلاً وقتی شرایط آب و هوا بد میشود و مهدکودکها، مدارس و حتی ادارات تعطیل میشوند، ما پرستاران باید سر شیفت خود حاضر شویم. در این مواقع، نگرانی مراقبت از فرزندانمان بیش از همیشه به جانمان میافتد. به باز بودن مهدکودک یا مدرسه امیدواریم و برنامهریزی میکنیم، اما وقتی ناگهان همهچیز تعطیل میشود، یافتن کسی که از فرزندمان مراقبت کند، کار آسانی نیست.»
خاطرات دوران کرونا، با آن شلوغیها و استرسها هنوز هم برایش سنگین است؛ صدایش هنگام حرف زدن لرزش پیدا میکند، اما ادامه میدهد: «ما مجبور بودیم با تمام توان کار کنیم. بخش اطفال بیمارستان، مخصوص کودکان مبتلا به کرونا شد و با شرایطی مواجه میشدیم که حتی برای ما هم باورنکردنی بود. خودم هم کرونا گرفته بودم اما به من گفتند سه روز مرخصی استعلاجی برایم کافی است، چون نیروی کافی نداشتند. حتی وقتی فرزندم بیمار شد و احتمال داشت او هم کرونا گرفته باشد، نمیتوانستم کنارش بمانم. کمکم از این بیتوجهیها و این همه فشار، دلسرد شدم. اینکه درخواستهای ما یکی بعد از دیگری رد میشد، دیگر دلگرمی و انگیزهای برایم نمیگذاشت.»
در بیمارستان، خبر خوب کمتر به گوش میرسد
مردم وقتی وارد بیمارستان میشوند، میخواهند خدمات دریافت کنند، اما بیشتر وقتها نمیدانند که برخی از این خدمات را باید از چه کسی بخواهند. زهره میگوید: «خیلی وقتها توقعهای مردم دل آدم را میشکند. البته تقصیر خودشان نیست؛ آنها نمیدانند که کارهایی مثل انجام وظایف منشیگری یا امور خدماتی، اصلاً کار پرستار نیست. اگر غذا خوب نباشد یا مثلاً دمپایی نباشد، مسئولیتش با من نیست، اما بیماران و همراهانشان توقع دارند که این مسائل را هم ما پیگیری کنیم.»
او مکث میکند و سپس ادامه میدهد: «گاهی از خودشان میپرسند چرا پرستار عصبانی یا خسته به نظر میرسد. اما نمیدانند که سوالاتی که آنها یک بار میپرسند، ما هر روز بارها از بیماران و همراهانشان میشنویم، آن هم با لحنهای مختلف. مشکل اینجاست که مردم اطلاع دقیقی از وظایف ما ندارند و این کمبود آگاهی، فشار روی ما را بیشتر میکند. در ایران وظایف پرستاران بهوضوح تعریف نشده و همین موضوع یکی از دلایل دلسردی ماست.»
در بیمارستان، کمتر خبری از شادی و لحظات خوش است؛ مگر در بخشهایی مثل زایشگاه. اما زهره در جایی کار میکند که کودکانی با تب ساده به آنجا میآیند و بعد از معاینه و آزمایشها مشخص میشود که مشکلشان خیلی جدیتر است، مثلاً سرطان دارند. زهره با ناراحتی میگوید: «بارها شده که بعد از گفتن این خبرهای بد به خانوادهی بیماران، به خانه برگشتهام و تا دیروقت برای آن بچهها و خانوادههایشان گریه کردهام.»
او ادامه میدهد: «حتی همکارانی که سالها تجربه دارند، وقتی مجبورند CPR انجام دهند و با مرگ بیماران روبهرو شوند، بهشدت تحت تأثیر قرار میگیرند. این مسائل کمکم روحمان را خسته و فرسوده میکند. شاید یکی دو بار بتوانیم تحمل کنیم، اما وقتی هر روز با بیماریها، آه و نالهها، و غم بیماران روبهرو میشویم، این ناراحتیها مثل باری روی دل ما سنگینی میکند و آرامآرام ما را به سمت فرسودگی میکشاند.»
قصههایی میان زندگی و مرگ
بعد از همه گلایهها، توکلی لبخندی میزند و میگوید که پرستاری هم لحظات خوب خودش را دارد؛ لحظاتی که هر خستگی و دلشکستگی را جبران میکند. یکی از خاطرات خوبش را اینطور تعریف میکند: «یک شب، شیفت داشتم. ساعت حدود سه صبح بود و داشتم وضعیت بیماران را بررسی میکردم. به اتاق کودکی سه چهار ساله رفتم که حالش خوب نبود و مشکلاتی داشت. مادر و مادربزرگش کنار تختش خوابیده بودند. بالای سر بچه که رسیدم، متوجه شدم حالش خیلی بد است، طوری که انگار نفس نمیکشد. سریع دست به کار شدم، کد اعلام کردم و شروع به احیا کردم. خوشبختانه او دوباره به زندگی برگشت. بعد از آن، خانوادهاش چند بار به بیمارستان آمدند و از من تشکر کردند. حتی مادربزرگش همیشه میگفت که هرگز من را فراموش نمیکند.»
او اضافه میکند که بعضی وقتها هم خانوادههایی که مرخص شدهاند، زنگ میزنند تا تشکر کنند. اینکه بداند تلاشش باعث بهبودی یک بچه شده و مردم اینقدر قدردان هستند، برایش خیلی ارزشمند است. این لحظات برای همه همکارانش در بخشهای مختلف، مثل قلب و آنکولوژی، دلگرمکننده است.
اما یکی از تلخترین خاطراتش را هم به یاد دارد؛ لحظهای که هیچوقت از ذهنش پاک نمیشود: «یکبار یکی از همکارانم، فرزند هشت سالهاش را که حالش خیلی بد بود، دقیقاً در شیفت خودش با آمبولانس به بیمارستان آوردند. لحظهای خیلی سخت بود، چون کودک در همان وضعیت بحرانی، جلوی چشم مادرش که خودش هم داشت تلاش میکرد او را احیا کند، از دنیا رفت. هیچ صحنهای به تلخی آن نیست؛ اینکه یک مادر مجبور باشد برای نجات فرزند خودش دست به کار شود، اما نتیجه نگیرد. این لحظه، یکی از سختترین تجربههای زندگیام بود که هرگز از یادم نمیرود.»