خاطرههای جمعی یک ملت
احمد مدقق نویسنده در همان روزهایی که خبر اکران فیلم سینمایی «باغ کیانوش» اعلام میشد به شکلی اتفاقی، آقای هاشمی، سردبیر سابق مجله نوجوان سلام بچهها را دیدم و از هر دری حرف زدیم. سید سعید هاشمی خاطرهای از دوران نوجوانی و همکلاسی افغانستانیاش تعریف کرد. از روزهایی که در دهه ۱۳۶۰ هواپیماهای صدام در جنگ شهری، روی سر مردم بمب میریخت. او خاطره روزی را گفت که چطور همراه دوستش به طرف پناهگاه میدویده. بمب که ایرانی افغانستانی نمیشناسد!
از پیش سید سعید که برمیگشتم به این فکر میکردم که نسلهای مختلف مهاجرت، خواهناخواه در خاطرههای جمعی یک ملت شریک هستند. ولی هر چه به این فکر کردم که نمونهای از این خاطرهها تبدیل به ادبیات شده باشد یا حداقل در جایی مکتوب شده باشد، غیر از یکی دو کتاب چیز دیگری به ذهنم نیامد. خودم بهشخصه به عنوان نسل دوم مهاجرت در بسیاری از غمها و شادیهای دستهجمعی مردم شریک میدانم. از هیجان و شادی بیاندازه گل تاریخی خداداد عزیزی و رفتن به جام جهانی و وزنه بلند کردن حسین رضازاده بگیر تا غم و اندوه حوادث طبیعی مثل زلزله بم. از احساسی که شنیدن تیتراژ قصههای مجید به یک دهه شصتی میدهد و موسیقیهای انقلابی دهه فجر در دبستان و خاطرات نوارکاست را با خودکار چرخاندن.
به نسل قبلتر از خودم هم برگردم تجربههای مشابهی میبینم. مثل خاطرات شبهای بمباران. من دو سه ساله بودم و تصویر روشنی از آن روزها ندارم ولی مُشت برادرم پر از خاطره است. «ما در یکی از محلههای پایین شهر قم، در خانهای بزرگ، به همراه سه چهار خانواده دیگر زندگی میکردیم. عموها و عمهها و یک فامیل دور. از این خانههایی که یک حیاط بزرگ در وسط است و دورتا دور اتاق. صدای آژیر خطر و بعد خاموشی مطلق. همه دویده طرف پناهگاهها میرفتند ولی پدربزرگ میرفته بالای بام و کنجکاوانه میخواسته ببیند هواپیماها چه شکلی هستند و از کدام طرف میآیند و چطور بمبشان را خالی میکنند. کاری که هنوز خاطرهاش را با لبخند تعریف میکنند و پشت سرش خدابیامرزی میگویند. یک روز یکی از موشکها به خانه یکی از همسایهها میخورد و آنجا را خراب میکند ولی خدا را شکر آنها تا آرام شدن اوضاع به خانه دیگرشان در روستا رفته بودند و کسی آسیب نمیبیند. یک تکه فلزی از آن موشک به حیاط خانه ما پرت شده بود.»
برادرم به اینجای خاطره که میرسد دچار هیجان میشود. انگار که همین دیروز با ذوق رفته و غافل از اینکه قطعه فلزی داغ تازه از کوره جهنم بیرون آمده، آن را با دست گرفته و پوست دستش تاول زده و تا چند روز نمیتوانسته مشق بنویسد.
برخلاف دخترعمه که حتی شبهایی که به خاطر بمباران برق میرفت، مشقش را در تاریک و روشن چراغ نفتی علاءالدین تندتند مینوشت. مطمئنم هزاران هزار خرده روایت و خاطرههای کوچک و بزرگ دیگر هم از بسیار آدمها وجود دارند که نشان میدهد ما هم در خاطرههای جمعی تاریخ معاصر ایران سهیم هستیم ولی من و دیگر نویسندگان نسل دوم مهاجرت از آن غافل بودیم. آن را در قصهها و ادبیات داستانی و دیگر آثار هنری خودمان نیاوردهایم. حس کمکاری بهم دست میدهد و این حس که من هم در روند نامرئی شدن نسل دوم مهاجرت در جامعه سهم داشتهام. سهمی که به خاطر کمکاری در روایت و تبدیل کردن نسبت خودم با جامعه ایران به داستان و ادبیات در آن نقش داشتم.
فیلم «باغ کیانوش» بر اساس رمانی به همین نام نوشته علیاصغر عزتیپاک ساخته شده است. قصه رمان در زمان جنگ ایران و عراق و در همدان یعنی زادگاه نویسنده اتفاق میافتد. تلاشی موفق برای تبدیل کردن خاطرههای جمعی یک ملت به ادبیات و روایت. فارغ از هر بحثی این همان کار مهمی است که «باغ کیانوش» انجام داده است تا این خاطره جمعی را به شکلی هنرمندانه ثبت و ماندگار کند و از فراموش شدن نجاتش دهد.
نویسنده با تکیه بر خاطره جمعی مردم یک منطقه در دو زمان مختلف (دهه ۲۰ و دهه ۶۰ خورشیدی) داستان ماجراجویی دو نوجوان را برای ما تعریف میکند که به باغی میروند تا یواشکی میوه بچینند ولی صاحب باغ، یعنی کیانوش سر میرسد تا گوش این دو نوجوان را بپیچاند. ولی گره اصلی داستان زمانی ایجاد میشود که ناگهان خلبانی عراقی که هواپیمایش دچار مشکل شده با چتر نجات صاف میافتد وسط باغ. حالا دو نوجوان داستان با کیانوش متحد میشوند تا خلبان را دستگیر کنند و نگذارند فرار کند. یکی از نوجوانها با یادآوری خاطرات پدربزرگش در زمان حمله روسها، (که پشتههای هیزم را آتش زده بودند و به دست باد سپرده بودند تا آن را به اردوی روسها ببرد) خرمن یونجه در باغ را آتش میزند. شعلههای آتش راهنمای هلیکوپتر جستوجوگرِ خلبان میشود و بالاخره موفق میشوند خلبان دشمن را دستگیر کنند.
خط اصلی قصهای که در فیلم اتفاق میافتد نیز، همین ماجراست با تفاوتهایی در خردهروایتها. مثلا خط قصه پدربزرگ و آتش حذف شده و تعداد خلبانها و نوجوانها متفاوت است. همچنین یکسوم پایانی فیلم در خارج از باغ و به شرح تلاش نوجوانها میگذرد که میخواهند به کمک کیانوش خلبان دوم را پیدا کنند تا نقشه او را برای دادن گرای باغ محل عروسی خنثی کنند.
هر کدام طعم خودشان را دارند. به نظر میرسد در شخصیتپردازی نوجوانها رمان موفقتر عمل کرده است. در فیلم حضور پرتعدادتر نوجوانها باعث شده آنطور که باید و شاید روی شخصیت هیچکدامشان تمرکز نشود و کیانوش و حتی خلبان در جاهایی، پررنگتر از نوجوانها به نظر برسند. در چنین شرایطی حتی خردهروایتهایی مثل انتظار مادرِ یکی از شخصیتهای نوجوان (علی)، داستان را شلوغتر و سردرگمتر میکند نه اینکه در خدمت شخصیتپردازی نوجوانها قرار بگیرد.
از طرفی قصه فیلم نسبت به رمان ماجراپردازتر است و شروعی پرهیجانتر دارد. درحالیکه مخاطب نوجوان امروزی ممکن است شروع لحظهپردازانه و جزئینگر فصل اول رمان چندان برایش جذاب نباشد.
در دنیای رمان عزتی پاک همهچیز خوب است. کسانی که با آثار این نویسنده آشنا باشند میدانند که این ویژگی منحصر در رمان باغ کیانوش نیست و در همه آثارش انگار که جهان مهربانتر از واقعیت است. در رمان باغ کیانوش حتی خلبان عراقی هم بهرهای از معصومیت و ترسها و نگرانیهای یک انسانِ معمولی را دارد. در نهایت کشته هم نمیشود. برخلاف تصویرِ رایجی که از یک سرباز عراقی در آثار مربوط به هشت سال دفاع مقدس ساخته شده: تصویری خشن و دشمنی کمهوش. اگر سختگیر باشیم در فیلم باغ کیانوش هم این تصویر کلیشه از دشمن تکرار میشود. اگر چه خلبان در فیلم باغ کیانوش کمهوش نیست.