آرامش جان خسته
مقدمه از مهدی رضایی؛ نویسنده و مدرس داستان نویسی: در این داستان با سرگذشت پرفراز و نشیب دختری جوان روبه رو هستیم که به شیوه ای ساده و جذاب و با نثری روان و گویا روایت می شود. روایت علاوه بر سرگرم کننده بودن...
مقدمه از مهدی رضایی؛ نویسنده و مدرس داستان نویسی:
در این داستان با سرگذشت پرفراز و نشیب دختری جوان روبه رو هستیم که به شیوه ای ساده و جذاب و با نثری روان و گویا روایت می شود.
روایت علاوه بر سرگرم کننده بودن داستان، مقابله با سختیها، امید داشتن را به مخاطب منتقل می کند. روایت مادری که در هراس است چگونه به دخترش بگوید که چرا دو نام خانوادگی دارد.
از متن کتاب:
می دانستم دیر یا زود باید پاسخگوی سوالات شیرین باشم، روزی که بفهمد پدرش غیر از کسی است که بابا صدایش می کند. موقع ثبت نام او در کلاس اول پرسید: «مامان مگه ما دو تا فامیل داریم؟»
در چشمانش که مانند چشمان پدرش سیاه، شفاف و درشت بودند نگاه کردم، سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ناظم مدرسه از زیر عینکش نگاهی به من انداخت. نگاهم را از او قاپیدم. وقتی ناظم گفت: «شیرین جعفرزاده!»
شیرین لبه مانتوی مرا گرفت و چندبار کشید. شهرام را در بغل جابه جا و دست شیرین را از مانتو جدا کردم. شهرام نق نق کرد؛ پستانک را در دهانش گذاشتم. او را به شیرین سپردم که به حیاط مدرسه ببرد تا ثبت نام تمام شود. تا شب شیرین دوبار سوالش را تکرار کرد و من قول دادم که بعد برایش توضیح دهم...
در این داستان با سرگذشت پرفراز و نشیب دختری جوان روبه رو هستیم که به شیوه ای ساده و جذاب و با نثری روان و گویا روایت می شود.
روایت علاوه بر سرگرم کننده بودن داستان، مقابله با سختیها، امید داشتن را به مخاطب منتقل می کند. روایت مادری که در هراس است چگونه به دخترش بگوید که چرا دو نام خانوادگی دارد.
از متن کتاب:
می دانستم دیر یا زود باید پاسخگوی سوالات شیرین باشم، روزی که بفهمد پدرش غیر از کسی است که بابا صدایش می کند. موقع ثبت نام او در کلاس اول پرسید: «مامان مگه ما دو تا فامیل داریم؟»
در چشمانش که مانند چشمان پدرش سیاه، شفاف و درشت بودند نگاه کردم، سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ناظم مدرسه از زیر عینکش نگاهی به من انداخت. نگاهم را از او قاپیدم. وقتی ناظم گفت: «شیرین جعفرزاده!»
شیرین لبه مانتوی مرا گرفت و چندبار کشید. شهرام را در بغل جابه جا و دست شیرین را از مانتو جدا کردم. شهرام نق نق کرد؛ پستانک را در دهانش گذاشتم. او را به شیرین سپردم که به حیاط مدرسه ببرد تا ثبت نام تمام شود. تا شب شیرین دوبار سوالش را تکرار کرد و من قول دادم که بعد برایش توضیح دهم...