این داغ هیچوقت سرد نشد
دنیای اقتصاد: سحرگاه پنج دیماه ۸۲، خونبارترین کاروان جهان از بم گذشت. این جمله را محمدعلی علومی، نویسنده مشهور، میگفت که بعد از زلزله فقط درباره همان شب هولناک نوشت و تا پایان عمرش نتوانست از فاجعه فاصله بگیرد. وقتی بم اسیر زلزله شد خیلی طول کشید تا خبرهایش پخش شود.آن موقع اینترنت فراگیر نبود و مردم مجبور بودند خبرها را از رسانههای رسمی دنبال کنند. در آن وضعیت یکی از مهمترین خبرهایی که منتشر شد مربوط به مرگ ایرج بسطامی، خواننده خوشصدای بمی، بود که سینه به سینه چرخید و جامعه بهشدت اندوهگین کرد.
بسطامی در آن سالها برگشته بود به زادگاهش و آنجا زندگی میکرد. فقط ۴۶ سال داشت که مرد. امسال بیستویکمین سالگرد زلزله بم و مرگ بسطامی است. چند ماه پیش محمدعلی علومی، نویسنده بمی، هم در زادگاهش فوت کرد و کنار قبر رفیق قدیمیاش به خاک سپرده شد. علومی میگفت: هرچه از کودکی یادم میآید ایرج در آن حضور دارد. دوستی ما بسیار نزدیک و صمیمانه بود، با آنکه چندین سال از فقدان او میگذرد هرگز از حضورش در ذهن و زبان من جاری و ساری است و از من دور یا کم نمیشود. ایرج ساده و بیریا آنقدر صاف و بیغش که هیچگاه نمیشد تصور کرد او صاحب آن صدای ماندگار و هنرمند کمنظیر است. وقتی بم لرزید همه به سوگ رفتند. دردش قابلتوصیف نیست، با این وجود، من در یک شب به دو مصیبت بزرگ دچار شدم، نخست شبی که بم لرزید و دیگر شبی که ایرج رفت!
بسطامی یکم آذر متولد شد و دوره کودکیاش را با تشویق پدر و پدربزرگش در راه یاد گرفتن آواز و نواختن سازهای گوناگون گذراند و در نوجوانی به منظور یادگیری کامل این فن نزد عمویش، یدالله بسطامی نوازنده چیرهدست کرمان، رفت و با سبک استاد عبداللهخان دوامی، از استادان برجسته موسیقی اصیل ایران، آشنا شد. سالها بعد با یاری حسین سالاری، نوازنده نامدار این دیار، به کلاس آواز استاد محمدرضا شجریان راه پیدا کرد و به فراگیری آواز و ردیفهای آوازی پرداخت و با وجود مشکلات راه و مسافت زیاد، هفتهای یک بار از بم به تهران سفر میکرد تا آنکه مدتی بعد در محله پامنار تهران ساکن شد.
نقطه عطف زندگی هنریاش آشنایی با پرویز مشکاتیان بود که از آن پس همکاریهای او با گروه عارف به سرپرستی مشکاتیان آغاز شد. ایرج بسطامی در کنار این استاد چیرهدست توانست فن تلفیق شعر و موسیقی را فرا گیرد و آلبوم افشاری مرکب نخستین اثر ایرج بسطامی، نتیجه آشنایی وی با پرویز مشکاتیان بود و اینگونه فعالیتهای او به صورت رسمی شروع و به جامعه هنرمندان ایران زمین معرفی شد. پس از پخش نخستین آلبوم ایرج بسطامی، صدای دلنشین او مورد استقبال مردم قرار گرفت و انگیزهاش را برای ادامه راه بیشتر کرد. بسطامی در ۱۴سال تلاش ۱۱ آلبوم به یادگار گذاشت که هنوز جزو آثار پرمخاطب موسیقی سنتی ایران هستند.
حدیث کریمیفر، کارگردان مستند «آوای ایران»، گفته است: «سوز صدای بسطامی مرا به سمت کار کشید و آنچه باعث شد که تمام تلاشم را برای تولید فیلم «آوای ایران» به کار بگیرم روحیه ایرج بسطامی بوده است. آنگونه که دوستانش گفتند روحیه ایثارگری در ایرج بسیار قوی بوده است.» دکتر دانیال حداد میگوید: «گاه اتفاق میافتاد که ایرج تمام پول خود را به یک فقیر کمک میکرده و بعد با همان لهجه شیرین بمی به من میگفت دانیال یه هزاری نداری به من بدی من تا فلان جا خودم رو برسونم.»
فاطمه بسطامی، مدیر بنیاد ایرج بسطامی، پیشتر در یادداشتی درباره برادرش نوشت: «این داغ هیچوقت سرد نشد. از تماس تلفنی اول صبح ۵دی تا امروز این داغ با ما همراه است. گاهی مثل همه این سالها، دیماه که میشود شعلهاش زبانه میکشد و در باقی سال مانند آتش زیر خاکستر میشود تا با هر حادثهای دوباره زبانههای آتش را در جانمان حس کنیم. دیدن داغ برادر برای من تازگی نداشت. سالها قبل بیعدالتی آدمیزاد «نصرت» را از من و ما گرفته بود و ۵ دی ۸۲ هم بیعدالتی زمین و زمان «ایرج» را. ایرج قلبش را پیش نصرت جا گذاشته بود. از اولین تصویری که از خانه پدری در ذهن دارم سالها میگذرد. خانهای خشتی که نصرت و ایرج در آن بزرگ شده بودند. ولی تصویر بم و خانه پدری در آن روز تلخ همه خاطرات ما را زیر همان آوار مدفون کرد. بم بعد از زلزله پیر شد، افسرده شد و هنوز نتوانسته روی پای خودش بایستد. مثل ما که هنوز نتوانستیم از آنها بگذریم و در همه این سالها غم را با غم تازه کردیم اما با عشق و همدلی زنده ماندیم و چند زلزله را از سر گذراندیم. چند داغ را تجربه کردیم. آتش زیر خاکسترمان هربار شعله کشید. با هر خبر باز جان دادیم. یک بار پلاسکو. یک بار سانچی، یک بار هواپیما، یک بار متروپل، یک بار مهسا و این خاک هر روز با آرزوهایی تازه گرم میشود. ایرج هم اگر امروز زنده بود داغدار همه این آرزوهای بربادرفته میشد. غصه میخورد و احتمالا آواز دشتستانی سر میداد. ایرج مردمدار بود و معنی همدلی را بهخوبی میفهمید. خودش داغدیده بود و بلادیدن را با پوست و استخوانش درک کرده بود. میدانست رسیدن خبر از دست دادن عزیز چطور کمر آدم را میشکند. مثل ما که خبر از دست دادن خودش را پای تلفن شنیدیم. هربار خودم را جای هرکدام از کسانی میگذارم که تلفنشان زنگ میخورد و خبر تلخی را از پشت تلفن میشنوند. مثل آن صبح ۵ دیماه که خبر به ما رسید، زمین مثل چرخ و فلک میچرخد و آدم را زمین میزند. من همانجا و همان لحظه با بم فروریختم.»