خلاصه کتاب غریبه ها
رمانی هراسانگیز در سایههای اسرارآمیز توکیو معرفی کتاب غریبه ها: خلاصه کتاب «غریبهها» (Strangers) گذریست بر کتاب «تایچی یامادا» (Taichi Yamada) نویسنده ژاپنی است که در سال ۱۹۸۷ منتشر شد و در سال ۲۰۰۳ به...
رمانی هراسانگیز در سایههای اسرارآمیز توکیو
معرفی کتاب غریبه ها:
خلاصه کتاب «غریبهها» (Strangers) گذریست بر کتاب «تایچی یامادا» (Taichi Yamada) نویسنده ژاپنی است که در سال ۱۹۸۷ منتشر شد و در سال ۲۰۰۳ به انگلیسی ترجمه شد. این رمان که در ژانر وحشت روانشناختی قرار میگیرد، داستان هارادا، یک نویسنده فیلمنامههای تلویزیونی را روایت میکند که پس از جدایی از همسرش، با ارواح والدین درگذشتهاش روبرو میشود. یامادا در این اثر با ترکیب عناصر ژانر وحشت و درام خانوادگی، روایتی تاثیرگذار از تنهایی، فقدان و نوستالژی خلق میکند.
کتاب که برنده جایزه ادبی یاماموتو شوگورو شده، تصویری هنرمندانه از زندگی مدرن در توکیو و تاثیر آن بر روابط انسانی ارائه میدهد. نویسنده با ظرافت خاصی مرز بین واقعیت و خیال را مخدوش میکند و خواننده را در تردید نگه میدارد که آیا آنچه میخواند واقعی است یا زاییده ذهن شخصیت اصلی.
بخشی از کتاب غریبه ها:
«آن شب وقتی به خانه برگشتم، پدرم در آشپزخانه نشسته بود. همان کت و شلوار قهوهای را پوشیده بود که همیشه میپوشید، و داشت روزنامه میخواند. صحنهای کاملاً عادی، درست مثل سی سال پیش. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت: پدرم سی سال پیش مرده بود. با این حال، او آنجا نشسته بود، به همان شکلی که در خاطراتم بود - چهل و هفت ساله، با موهای مشکی که کمی خاکستری شده بود. وقتی مرا دید، لبخند زد و گفت: 'خسته نباشی.' درست همان طور که همیشه میگفت. صدایش همان صدای گرم و آشنای همیشگی بود، با همان لهجه خفیف کیوتویی که همیشه سعی میکرد پنهانش کند. حتی نور مهتابی آشپزخانه هم درست مثل آن روزها روی صورتش افتاده بود و سایههای آشنایی را روی چینهای کنار چشمانش ایجاد میکرد. همه چیز، حتی جزئیترین جزئیات، دقیقاً مطابق خاطراتم بود.
نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم. پاهایم میلرزید و قلبم داشت از سینه بیرون میزد. اما عجیب بود که ترس نداشتم. شاید چون او دقیقاً همان پدری بود که به یاد داشتم - مهربان، آرام و کمی خسته از کار روزانه. حتی عطر سیگارهای همیشگیاش را میتوانستم حس کنم. آیا این یک رویا بود؟ اما من کاملاً بیدار بودم. آیا دیوانه شده بودم؟ اما همه چیز، از صدای خشخش روزنامه گرفته تا صدای قلقل کتری روی گاز، بیش از حد واقعی به نظر میرسید. به آرامی روی صندلی همیشگیام نشستم و به دستهایش خیره شدم که روزنامه را نگه داشته بودند - همان دستهای قوی و مطمئن که زمانی دوچرخهسواری را به من آموخته بودند. ناخودآگاه به یاد آخرین باری افتادم که او را دیده بودم، روی تخت بیمارستان، با دستهایی که دیگر نمیتوانستند حتی یک فنجان چای را نگه دارند. اما حالا او اینجا بود، سالم و سرحال، انگار که آن روزهای تلخ هرگز وجود نداشتهاند.»
معرفی کتاب غریبه ها:
خلاصه کتاب «غریبهها» (Strangers) گذریست بر کتاب «تایچی یامادا» (Taichi Yamada) نویسنده ژاپنی است که در سال ۱۹۸۷ منتشر شد و در سال ۲۰۰۳ به انگلیسی ترجمه شد. این رمان که در ژانر وحشت روانشناختی قرار میگیرد، داستان هارادا، یک نویسنده فیلمنامههای تلویزیونی را روایت میکند که پس از جدایی از همسرش، با ارواح والدین درگذشتهاش روبرو میشود. یامادا در این اثر با ترکیب عناصر ژانر وحشت و درام خانوادگی، روایتی تاثیرگذار از تنهایی، فقدان و نوستالژی خلق میکند.
کتاب که برنده جایزه ادبی یاماموتو شوگورو شده، تصویری هنرمندانه از زندگی مدرن در توکیو و تاثیر آن بر روابط انسانی ارائه میدهد. نویسنده با ظرافت خاصی مرز بین واقعیت و خیال را مخدوش میکند و خواننده را در تردید نگه میدارد که آیا آنچه میخواند واقعی است یا زاییده ذهن شخصیت اصلی.
بخشی از کتاب غریبه ها:
«آن شب وقتی به خانه برگشتم، پدرم در آشپزخانه نشسته بود. همان کت و شلوار قهوهای را پوشیده بود که همیشه میپوشید، و داشت روزنامه میخواند. صحنهای کاملاً عادی، درست مثل سی سال پیش. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت: پدرم سی سال پیش مرده بود. با این حال، او آنجا نشسته بود، به همان شکلی که در خاطراتم بود - چهل و هفت ساله، با موهای مشکی که کمی خاکستری شده بود. وقتی مرا دید، لبخند زد و گفت: 'خسته نباشی.' درست همان طور که همیشه میگفت. صدایش همان صدای گرم و آشنای همیشگی بود، با همان لهجه خفیف کیوتویی که همیشه سعی میکرد پنهانش کند. حتی نور مهتابی آشپزخانه هم درست مثل آن روزها روی صورتش افتاده بود و سایههای آشنایی را روی چینهای کنار چشمانش ایجاد میکرد. همه چیز، حتی جزئیترین جزئیات، دقیقاً مطابق خاطراتم بود.
نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم. پاهایم میلرزید و قلبم داشت از سینه بیرون میزد. اما عجیب بود که ترس نداشتم. شاید چون او دقیقاً همان پدری بود که به یاد داشتم - مهربان، آرام و کمی خسته از کار روزانه. حتی عطر سیگارهای همیشگیاش را میتوانستم حس کنم. آیا این یک رویا بود؟ اما من کاملاً بیدار بودم. آیا دیوانه شده بودم؟ اما همه چیز، از صدای خشخش روزنامه گرفته تا صدای قلقل کتری روی گاز، بیش از حد واقعی به نظر میرسید. به آرامی روی صندلی همیشگیام نشستم و به دستهایش خیره شدم که روزنامه را نگه داشته بودند - همان دستهای قوی و مطمئن که زمانی دوچرخهسواری را به من آموخته بودند. ناخودآگاه به یاد آخرین باری افتادم که او را دیده بودم، روی تخت بیمارستان، با دستهایی که دیگر نمیتوانستند حتی یک فنجان چای را نگه دارند. اما حالا او اینجا بود، سالم و سرحال، انگار که آن روزهای تلخ هرگز وجود نداشتهاند.»