در نقد «علت مرگ: نامعلوم»/ علت توقیف: نامعلوم
از همین حالا بگویم: اگر تصمیم گرفتهاید به تماشای «علت مرگ: نامعلوم» بنشینید، بهتر است از همین حالا خودتان را آماده کنید. این فیلم چیزی نیست که بتوانید با خیالی آسوده روی صندلی سینما لم بدهید و تماشایش کنید. انگار که با یک ضربه ناگهانی، شما را از دنیای روزمره بیرون میکشد و وارد فضایی میکند که نمیدانید در آن چه اتفاقی در انتظار شماست.
با خاموش شدن چراغها در سالن سینما و آغاز فیلم، همهچیز شروع میشود؛ بیمقدمه و بیهشدار. تیتراژی ساده و مختصر روی زمینهای سیاه ظاهر میشود، بدون هیچ زرق و برقی که حواستان را پرت کند. سپس، تصویری از شبی تاریک و جادهای خاکی بر پرده نمایان میشود که در میان تاریکی میدرخشد. فضایی که در عین سادگی، پر از رمز و راز است. سایههایی از میان تاریکی بیرون میآیند و کمکم، این سایهها به آدمهایی تبدیل میشوند که هرکدام داستانی دارند، روایتی که در ابتدا برایتان نامفهوم است، اما با گذشت زمان، عمق آن را درک میکند.
هنوز چند دقیقهای از فیلم نگذشته که ذهنت، نه فقط ذهنت بلکه روحت، و نه تنها روحت بلکه تمام احساست، ناگهان درگیر میشود؛ درگیر مرگ یک نفر. کسی که بی نام نشان است. این درگیری آنقدر جدی میشود که گویی شما هم بخشی از این دنیای تاریک شدهاید. مرگ فردی که لحظاتی پیش او را دیده بودید، ناگهان شما را تکان میدهد. این مرگ نه بهسادگی یک حادثه، آغازگر زنجیرهای از اتفاقات است که بهسرعت شما را در گرداب داستان غرق میکند.
هرچه فیلم پیش میرود، بیشتر شما را در خود غرق میکند. آدمها و روابطشان موقعیتهای پیچیدهای میسازند که نمیتوانید بهراحتی از کنارشان عبور کنید. هر حادثه، سوالی جدید در ذهن شما ایجاد میکند و شما را بیشتر به تفکر وا میدارد. نمیتوانید درک کنید که این آدمها چگونه اینقدر واقعی به نظر میرسند و چگونه مرگ و زندگیشان اینقدر به شما نزدیک میشود.
چیدمان حوادث هر لحظه و هر اتفاق در فیلم، چنان دقیق و ظریف کنار هم قرار گرفتهاند که گویی دستی آسمانی پشت این معماری ایستاده است. فیلم با این چیدمان مینیاتوری خود، جهانی از تعلیق و احساس را میآفریند؛ تعلیقی که از جنس زندگی واقعی.
این تعلیق، در عمق سادهترین و در عین حال پیچیدهترین موقعیتها نهفته است. لحظاتی که از دل زندگی بیرون آمدهاند؛ ملموس، بیپیرایه، و بهشدت نزدیک به ما. گاهی احساس میکنی این حوادث را میشناسی، گاهی هم غافلگیر میشوی. اما در هر صورت، نمیتوانی از آنها جدا شوی.
فیلم، با همین ساختار، تو را به جهانی میبرد که مرز بین واقعیت و خیال در آن بهکلی محو میشود. لحظات فیلم مانند نقشونگار یک مینیاتور، با جزئیات دقیق و احساساتی تمیز طراحی شدهاند. حسی از زندگی، از آن لحظههایی که ساده به نظر میرسند، اما پیچیدگیشان تو را مسحور میکند. فیلم، مرز میان واقعیت و خیال را در هم میشکند. نمیتوانید مطمئن باشید که آنچه میبینید حقیقت دارد یا صرفاً تفسیر ذهن شخصیتهاست. این ابهام، فیلم را به تجربهای فراتر از تماشا تبدیل میکند؛ تجربهای که شما را به فکر وامیدارد و حتی پس از تمام شدن فیلم، در ذهنتان باقی میماند. این جهان مینیاتوری، چیزی فراتر از یک روایت ساده را ارائه میدهد؛ تجربهای از واقعیترین شرایطی که شاید هرگز فکرش را هم نمیکردی در برابر چشمانت قرار گیرند.
این فیلم، سه سال تمام درکنج خانه تنهایی، روزگار سپری کرده. کسی سراغی از او نگرفت؛ گویی در تبعیدی ناخواسته گرفتار آمده بود. اکنون، اما بازگشته است، پر از شور و هیجان، با همان نفسهای پرقدرتی که پیش از این داشت. هرچند از اینکه دیر رسیده و دیر دیده شده، مغموم و دلگیر است، اما همچنان میدرخشد.
این فیلم، با همه نامهربانیهایی که تجربه کرده، همچنان سرزنده و استوار است. کهنه نشده و به نظر هم نمیرسد که هیچگاه کهنه شود. چرا؟ چون داستانی را روایت میکند که در زمان و مکان خاصی محسور نمیماند؛ داستان عشق، مرام، معرفت، و زندگی. قصهای که هرچقدر هم گفته شود، باز هم تازه میماند. از هر زبان و در هر زمان که بازگو شود، انگار اولین بار است که شنیده میشود.
این فیلم تنها یک روایت نیست، بلکه پنجرهای است به سوی حقیقتی که ما گاهی در زندگی روزمره فراموش میکنیم. داستانی که ما را به تأمل در ارزشهایی، چون رفاقت، عشق، و انسانیت وامیدارد. این ارزشها هیچگاه از مد نمیافتند، چون چیزی عمیقتر از ترندها و تغییرات زودگذر جامعه در دل خود دارند.
فیلم، همچون سفیری از گذشتههای نهچندان دور، در دل مخاطب نفوذ میکند و او را با خود به سفری میبرد که هر لحظهاش پر از معناست. این سفر، در نهایت به ما یادآور میشود که حتی در سختترین شرایط، عشق و معرفت میتوانند ما را نجات دهند و دوباره به زندگی بازگردانند.
از همان آغاز، داستان و شخصیتهای «علت مرگ: نامعلوم» تو را بیپروا به دنبال خود میکشند. ذرهذره، درگیر احتمالات و ابهاماتی میشوی که در دل روایت تنیده شدهاند. غرق در فضایی میشوی که از هر سو تو را احاطه میکند؛ موقعیتی که نه راه پس داری و نه راه پیش. پیش میروی، اما در جایی از مسیر، دیگر نمیخواهی با آن ون مسافربری همراه شوی. درمانده میشوی، اما چارهای نداری. مثل همان مسافران ناگزیر، باید تا پایان این جاده ناهموار و پرغبار پیش بروی. حتی نمیتوانی لحظهای از این وضعیت گریزی بیابی. خود را درست در میانه همان موقعیت میبینی: جادهای بیانتهای خاکآلود، و ونی که انگار آخرین نفسهایش را میکشد. جنازهای بینامونشان در پسزمینه، و شخصیتهایی که زندهاند، آنقدر زنده و باورپذیرند که گویی هیچ بازیگری وجود ندارد. بازیگران بازی نمیکنند؛ انگار از دل داستان بیرون آمدهاند، نفس کشیدهاند و حالا پیش چشمان ما زندگی میکنند. واقعیتر از هر بازیگری. آنقدر واقعیاند که گاهی از خودت میپرسی: آیا این اصلاً بازی است؟ یا بخشی از سرنوشتی که از پیش برایشان نوشته شده؟ آیا این افراد، واقعاً نقش بازی کردهاند؟ یا زندگی خودشان را جلوی دوربین آوردهاند؟. حتی از خودت میپرسی: شما کجا بودید؟ چرا ما را فریب میدهید؟ مگر شما واقعی نیستید؟ مگر شما همان آدمهای داستان نیستید؟
بارها در طول تماشای فیلم پیش خودت فکر میکنی: اگر اینها بازی کردهاند، پس شخصیتهای واقعی داستان الان کجا هستند؟ گاهی این فکر به ذهن خطور میکند که انگار سرنوشت تمام بازیگران این فیلم از پیش تعیین شده بود؛ گویی نوشته شده بود که همه آنها، از همان لحظه تولد، برای این لحظه خاص بدنیا آمدهاند. گویی تقدیر چنین بود که در سال هزار و چهارصد، کنار هم جمع شوند و نه فقط این فیلم را بازی کنند، بلکه زندگی کنند.
در این میان، دوربین بهسادگی در میان شخصیتها و وقایع میچرخد، مینگرد و حساسیتمان را برمیانگیزد. گاهی از دور به تماشا میایستد، گاهی نزدیک میشود، و گاهی در عمق حادثه فرو میرود. گاه لرزان و متزلزل است، اما هرگز خاموش نمیشود. لنز دوربین، گویی چشمان توست که بیپرده این جهان سرگردان را مینگرد. بیقرار و پریشان، اما دقیق و بیرحم، همهچیز را ثبت میکند. گویی دوربین نیز خود یک شخصیت زنده است؛ موجودی که با تمام فراز و نشیبها همراه شده و همهچیز را با دقت ثبت میکند. اما این همراهی بیتأثیر نیست؛ دوربین هم گاه از نفس میافتد، گاه سردرگم و مستأصل میشود، درست مانند خود ما.
این همذاتپنداری عجیب میان مخاطب و دوربین، مرزی میان تماشا و تجربه باقی نمیگذارد. دیگر تنها نظارهگر نیستی؛ خودت را بخشی از داستان میبینی. هر حرکت دوربین، هر تغییر لنز و زاویه آن، تو را بیشتر در دل حوادث غوطهور میکند. انگار دوربین، بهعنوان پلی میان داستان و واقعیت، همراهیات میکند تا تمام این آشفتگیها و احساسات را زندگی کنیدوربین فیلم، مانند یک شاهد بیطرف، همهچیز را با دقت ثبت میکند. گاهی آنقدر به شخصیتها نزدیک میشود که انگار نفسهایشان را حس میکنید. گاهی فاصله میگیرد و شما را وادار میکند تا همهچیز را از بالا ببینید؛ به شکلی که گویا از خودتان فاصله گرفتهاید و دارید نگاهشان میکنید. اما این فاصله، آرامش نمیآورد. دوربین، بیوقفه شما را همراه خود میکشاند؛ از لحظههای آرام گرفته تا صحنههای اوج و تنشزا.
گاهی داستان فیلم " علت مرگ: نامعلوم " تو را در دو راهیهایی پر از مرام، معرفت و انسانیت نگه میدارد. دلت میخواهد از این موقعیت عجیب فرار کنی، اما راهی نیست. باید باقی بمانی، در برابر انتخابهایی که ساده نیستند. اینجا دیگر فقط داستانی درباره مرگ و زندگی نیست. چیزی عمیقتر در جریان است؛ چیزی که تو را به فکر وامیدارد و ذهنت را تسخیر میکند.
گاهی آنقدر درگیر داستان میشوی که دلت میخواهد از موقعیت فرار کنی؛ از همه آن سردرگمیها، از دوگانگیها، از زخمها و تناقضات. اما راه گریزی وجود ندارد. تو درگیر میمانی، درست مثل شخصیتهای فیلم. در دوراهی مرام و رفاقت، یا شاید چیزی عمیقتر از اینها گرفتار میشوی.
این فیلم، با تمام تضادها و تناقضاتش، تو را درگیر یک روایت ساده نمیکند، بلکه تا اعماق وجودت نفوذ میکند. فیلمی که صرفاً برای تماشا نیست، بلکه برای تجربه کردن ساخته شده است.
فیلم تو را تا پایان میبرد، اما وقتی به انتهای آن میرسی، درمییابی که پایان، درواقع یک آغاز تازه است. شبیه بازی مار و پله، تو را دوباره به نقطه شروع بازمیگرداند. در آن لحظه، هزار پرسش در ذهنت جریان پیدا میکند. با احساسی پر از تناقض، در جای خود مینشینی و تازه میفهمی چه راهی را طی کردهای.
داستان، رهایت نمیکند. تو میمانی و احساسی از افسوس، سردرگمی و سوالاتی بیپاسخ. فیلم در ذهنت میماند، در احساست جا خوش میکند و بارها تو را به همان جاده پرغبار بازمیگرداند.
فیلمی که چنین صادقانه مرام، معرفت و رفاقت را به نمایش میگذارد، چرا باید توقیف شود؟ فیلمی که اینگونه ذهن و روح مخاطب را به چالش میکشد، چگونه میتواند بدون دلیل به حاشیه رانده شود؟ فیلمی که در لایهلایههایش حقیقتی عمیق و انسانی نهفته است، چگونه میتواند مستحق چنین سرنوشتی باشد؟
چگونه میشود اثری چنین مملو از انسانیت و ارزشهای اخلاقی، بیهیچ توضیحی توقیف میشود؟ مگر نه اینکه سینما زبانی برای بازتاب زندگی و روایت حقیقت است؟ پس چرا باید این زبان خاموش شود؟
در همین جا باید از همت و تلاش مجید برزگر بعنوان تهیه کننده فیلم یاد کرد؛ فیلمسازی که در این روزهای دشوار و نابسامان سینمای ایران، همچنان بر تولید و ساخت فیلمهای مستقل اجتماعی اصرار میورزد. او با تمام وجود و با روحیهای تحسینبرانگیز، در کنار فیلمسازانی ایستاده که در این شرایط دشوار، تلاش میکنند صدای خود را به گوش مخاطبان برسانند.
مجید برزگر به عنوان یک تهیهکننده و بهعنوان فردی که عمیقاً به ماهیت و مأموریت سینما باور دارد، پشتیبان فیلمسازان مستقل بوده است. در زمانی که بسیاری از سینماگران به دلیل مشکلات مالی، کمبود امکانات و نبود حمایت کافی از میدان خارج شدهاند، برزگر با ارادهای استوار، به این مسیر پرپیچوخم ادامه داده است.
در روزگاری که سینمای مستقل با مشکلات فراوان دستوپنجه نرم میکند، برزگر همچنان مانند چراغی در تاریکی میدرخشد و به فیلمسازان جوان و خلاق، فرصتی برای بیان دیدگاههایشان میدهد. باید به او دستمریزاد گفت که با همهی دشواریها و نامهربانیهای این روزها، همچنان ایستاده و برای سینمای مستقل میجنگد.
پایان فیلم، درست مانند نامش، پر از ابهام است؛ و همین ابهام، سوالهای بیپایانی را در ذهن تو میکارد؛ سوالهایی که شاید پاسخشان هیچگاه روشن نشود و تو میمانی با این سوال که: علت توقیف: نامعلوم".