قسمت دوم داستان کودکانه چل گیس

قصهی «چل گیس و جهان تیغ» شنیدنی است. این داستان شیرین هم مثل سایر داستانهای قدیمی چند جور نقل شده؛ معروفترین آنرا انتخاب کرده ایم.
قصه شیرین چل گیس برای کودکان (قسمت دوم)
جهان تیغ با شمشیر کشیده رفت به طرف اژدها. هنوز اژدها دهنش را واز نکرده بود که شمشیر به دهنش خورد و تکه پاره شد. بعد شمشیر را کشید زد به کمرش و با یک ضربت از وسط دوتاش کرد و کشیدش کنار که آب به طرف شهر سرازیر شد.
نصف روز از خون اژدها آب قرمز بود. دختر پادشاه کاری که کرد دستش را زد توی خون اژدها و زد به بازوی جهان تیغ، نقش پنجهاش روی بازوی او افتاد.
باری، مردم با کمال خوشحالی به سرچشمه آمدند آب هم به شهر باز شد. اما هرکسی مدعی بود که: «اژدها را من کشتم.» ولی دختر گفت: «اژدها را کسی کشته که روی بازوش با خون اژدها نقش پنجهی من است.» آن وقت جهان تیغ را پیدا کردند و بردند پهلوی پادشاه.
پادشاه گفت: «من وعده کردم که هرکس این جانور را از بین ببرد نصف داراییام را با این دختر بهش بدهم. حالا بیا که دختر و داراییام را به تو بدهم.» جهان تیغ گفت: «ما سه برادریم و باهم کار میکنیم دختر و نصف مال تو حق برادر بزرگ ما ستاره شناس است.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.»
شهر را آذین بستند و بساط عروسی را راه انداختند و دختر پادشاه آن ولایت را دادند به ستاره شناس. جهان تیغ به ستاره شناس گفت: «برادر، الحمدالله که تو به قسمت خودت رسیدی. کاری که میکنی مواظب ستارهی ما باش.»
جهان تیغ ستاره شناس را اینجا گذاشت و با دریانورد از آن شهر رفت. مدتی رفتند تا به شهر دیگری رسیدند. وقتی وارد چارسوی شهر شدند، دیدند یک دفعه دکاندارها بنا کردند دکانها را بستن و به خانهها فرار کردن. مردم هم همین طور، همه با دست پاچگی به خانه هاشان میگریختند، از هرکس هم که میپرسیدند چه خبر است؟ از بس گیج فرار بود مجال جواب دادن را نداشت.
در این بین دیدند دو تا شیر درنده میغرند و میآیند وسط چارسوی شهر. معلوم شد مدتهاست که این شیرها نزدیک ظهر میآیند و هر که دم دستشان بیاید یکی دوتا میگیرند و بر میگردند به صحرا و آنها را میخورند.
جهان تیغ این دو شیر را دید به طرف آنها رفت، با دست راست یال یکی را گرفت و با دست چپ یال یکی دیگر را و قایم پیشانی هر دو شیر را به هم زد و بعد هم آن دو تا شیر را برد به صحرا و به گاوآهن بست.
مردم شهر به پادشاه خبر دادند که پهلوانی وارد شهر شد و این کار را کرد. پادشاه جهان تیغ را خواست و گفت: «ای جوان، چند ماه است که اهل شهر گرفتار این دو تا شیر بودند و من عهد کرده بودم هر که شر اینها را از سر مردم وا کند، دخترم را با نصف داراییم به او بدهم. حالا که تو این کار را کردی دختر من به تو میرسد.»
جهان تیغ گفت: «من تنها نیستم، با برادرم این کارها را میکنیم و چون او از من بزرگتر است دختر را به او بدهید.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» و بساط عروسی راه انداختند و شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز چراغانی کردند و دختر را با نصف دارایی پادشاه به دریانورد دادند.
جهان تیغ به دریانورد گفت: «الحمدالله تو هم به قسمت خودت رسیدی. ولی مواظب حال من باش، ما هم رفتیم دنبال نصیب و قسمت.»
جهان تیغ از آن شهر آمد بیرون و راه بیابان را پیش گرفت. وسط بیابان به پیری برخورد. سلام کرد. پیر سلامش را جواب داد و گفت: «ای جوان، اُقُر بخیر! کجا میروی؟ که را میخواهی؟» جهان تیغ گفت: «از خدا پنهان نیست از مرد خدا پنهان نباشد که من خاطرخواه دختر چل گیس شدم و به سراغ او راه افتادم.
اما نمیدانم کجا بروم؟ چه کار بکنم؟» پیر گفت: «بیا و از این خیال بگذر. برای این که کار هرکسی نیست که به کوه قاف سراغ دختر چل گیس برود.»
جهان تیغ گفت: «ای پیر، کار دل است. نمیشود نرفت.» گفت: «پس حالا که میخواهی بروی برو. ولی مواظب خنجری باش که به کمرت بستهاند.» جهان تیغ تعجب کرد که این نقل خنجر را از کجا میداند. گفت: «خیلی خوب.» و خداحافظی کرد. پیر «خیر پیش» گفت و از چشم ناپدید شد.
جهان تیغ راه پر پیچ و خم کوه قاف را پیش گرفت. تا پاش قوت داشت و چشمش سو، رفت، رفت، رفت، تا رسید به دامنهی کوه قاف.
در آنجا چه دید؟ خیمه و خرگاهها دید که به پا کردهاند. و جوانها دید که در آرزوی وصال چل گیس پیر و زمین گیر شدهاند. آن قدر سر دید بی بدن و آن قدر بدن دید بی دست و پا که هوش از سرش رفت.
باری، جهان تیغ رفت دم چادر پیرمردی و گفت: «ای پیرمرد! من غریبم. امشب مرا اینجا جا بده.» پیرمرد گفت: «به دیده منت.»
جهان تیغ رفت تو چادر پهلوی پیرمرد نشست و بنای صحبت را گذاشت. پیرمرد گفت: «ای جوان! این طور معلوم است که تو را هم ریسمان عشق اینجا کشانده و به هوای دختر چل گیس آمدی. اما خبط کردی. اگر میدانستی که این کار شدنی نیست، پا توی این میدان نمیگذاشتی.
اما دیگر گذشت، سرنوشت، تو را اینجا آورد یا باید به حال و روز بالاییها بیفتی و سنگ بشوی و یا به روزگار ما برسی و از غصه پیر بشوی.»
در هر صورت ما آنچه از مردمان با خبر شنیدیم برات میگوییم. کسی چه میداند شاید این دختر نصیب تو است.
«باری، این راه کوه را راست میگیری تا میرسی به بالای قله. کلهی کوه قلعهای هست، بیرون قلعه یک گربهی سیاهی میبینی تیر و کمان را میگیری و نشانه میروی، اگر تیرت به نشان خورد که کارت روبه راه است و اگر تیرت به خطا رفت دفعهی اول تا کمر سنگ میشوی یک بار دیگر تیر میاندازی و اگر در دفعهی دوم هم تیرت به خطا رفت تمام بدنت سنگ میشود.
مثل همانهایی که در بالای قلعه سنگ شدهاند. اما اگر دفعهی دوم تیرت به آن خورد به صورت اول بر میگردی.
آن وقت در گردن گربه دسته کلیدی هست که وا میکنی، و میروی توی قلعه و...» خلاصه دستور داد که چه میکنی و چه جور و با چه چیز دیوها را میکشی و دختر چل گیس را صاحب میشوی.
جهان تیغ فردا صبح زود راه افتاد تا رسید به قلهی کوه قاف بیرون قلعه دید جمعیت زیادی مجسمهی سنگ شدهاند.
فهمید اینهایی هستند که تیرشان به خطا رفته، در این بین گربهی سیاهی دید، فوری تیر و کمان را کشید و گربه را نشان گرفت. اما از بداقبالی تیر به خطا رفت و از کمر به پایین سنگ شد.
دو مرتبه تیر را تو چلهی کمان گذاشت و انداخت. از قضا تیر آمد و خورد به پیشانی گربه. جهان تیغ برگشت به صورت اولش!
بعضیها میگویند تیر که به گربه خورد تمام آدمهایی که سنگ شده بودند برگشتند به شکل اولشان و پا به فرار گذاشتند و غلغلهای در کوه قاف راه انداختند.
