به نظرم بدترین نوع عادت، عادت به زندگیه! اینکه باورت بشه که زندگی قابل پیشبینیه و کاری کنی که هر روزت، فرقی با دیروز نداشته باشه؛ یعنی تمام ثانیه های عمرت رو قبلا تجربه کرده باشی و نخوای که چیزهای جدیدی رو تجربه کنی!
من توی اداره ی پست کار میکردم، هر روز ارسال بسته های مختلف و هر روز همون کارهای همیشگی، برای مدت ۱۰ سال کارم همین بود. زندگی بود، ولی تکراری. مهم نبود برام، دیگه خیلی وقت بود که عادت شده بود. از همون عادت هایی که حس میکنی اگر نباشن، دیگه زندگی نمیچرخه، انگار که دیگه تو، تو نیستی و نمیتونی ادامه بدی. تاریخ و ساعت و ثانیه دیگه مدتها بود که اهمیتی نداشت، چون چیزی وجود نداشت که یه نفس تازه ای به زندگی خشک من بده. قسم میخورم که میتونستم مقصد تمام بسته ها رو بدون اینکه مشتری اونارو به زبون بیاره حدس بزنم، ویرجینیا، وگاس، نیویورک، کالیفورنیا، تگزاس، چه فرقی داشت؟
تا که یه روز یه نقاش برای فرستادن یکی از کارهاش اومده بود، یه بوم بزرگ که زندگی و انرژی ازش میبارید! بوی رنگ روغنش و جزئیات نقاشی منو مست کرده بود، نمیتونستم از اون نقاشی لعنتی چشم بردارم! خیره شدن به بوم به کنار، خودِ نقاش یه جور انعکاس خاص توی چشماش بود که من اصلا به خاطر نداشتم که یه زمانی همچین انعکاسی هم توی چشمای خودم دیده باشم. گمونم اون تسلیم روتین نشده بود، اون روحش رو به تکرار لحظه ها نفروخته بود، اون، “عادت” نکرده بود. نقاشی رو پست کردم، کاری که هر روز برای ۱۰ سال انجام میدادم، ولی اینبار فرق داشت. اینبار دوست نداشتم نقاشی رو پست کنم، اینبار همون نقاشی، چشمای همون نقاش، برام تلنگر سفت و سختی شد. همون نقاشی روتین زندگیمو بهم زد، کاری کرد که از حالت عادی کاری من خارج بود. بسته های بزرگ توستر و جوراب های کریسمس کجا و اون نقاشی کجا؟
دیگه اون نقاش جوون رو ندیدم، نتونستم بفهمم که به نقاشی عادت داشت یا براش خودِ زندگی بود، نفس تازه ای که هر روز میکشید، ولی من، زندگیم از این رو به اون رو شد. دیگه توی اداره ی پست کار نکردم، یه پالت بزرگ رنگ روغن خریدم و چنتایی هم بوم بزرگ سفید! کنار رودخونه میشستم و نقاشی میکشیدم و بعد از ظهر توی خیابون میفروختمشون، نقاشی هایی که یه جور و یه شکل نبودن، مملو از زندگی بودن و “عادت” نبودن. دیگه نمیتونستم پیشبینی کنم که چه چیزی قراره پیش بیاد، نمیدونستم که امروز قراره در مورد چی نقاشی بکشم، با چه رنگی شروع کنم، آدم بعدی که میاد و نقاشی ازم میخره یه کارمند معمولیه، یه کارگر ساختمونیه یا حتی یه نقاش حرفه ای! نقاشی “رود” رو هم توی همون زمان کشیدم، چون اون زمان بود که فهمیدم زندگی، یه برکه ی راکد نیست، یه رودخونه ی عظیمه و صد البته، غیر قابل پیشبینی و مهمتر از همه چیز، نباید بهش “عادت” کرد!