یک
زن درمانده روی کاناپه افتاده است. پاهایش ضعف میرود و سینهاش خِس خِس میکند. چشمهایش را آرام میبندد.
دو
زن منتظر آماده شدن قهوهاش، بالای سر قهوه ساز ایستاده است. از پنجره بیرون را نگاه میکند. برف میآید. قهوهاش را آرام و با دقت توی فنجان میریزد. زنگ در به صدا در میآید. در را باز میکند. مرد برایش گلدانی گل فرستاده است. در را میبندد. گلدان را روی کانتر آشپزخانه میگذارد. کمی شکر توی فنجان قهوهاش میریزد. هنوز برف میبارد. بی امان برف میبارید.
سه
زن درمانده روی کاناپه افتاده است. پاهایش هنوز ضعف میرود. سینهاش خِس خِس میکند. چشمهایش را آرام باز میکند. به سقف خیره میشود. نفس کشداری میکشد.
چهار
مرد، در ماشین را برای زن باز میکند. زن توی ماشین مینشیند. مرد به اطراف نگاه میکند و در را به آرامی میبندد. لبخند هیز و وقیحی به زن میزند. ماشین را روشن میکند. دست راستش را روی ران چپ زن میگذارد. با دست چپ فرمان را میگیرد. دستش را آرام آرام روی رانِ زن بالا میبرد. زن میگوید: اینجا نه! مرد پای راستش را محکمتر روی گاز فشار میدهد.
پنج
زن درمانده روی کاناپه افتاده است. پاهایش هنوز ضعف میرود. دستش را میان پاهایش میگذارد. میسوزد. سیگارش را از روی میز کنار تخت بر میدارد. آتش میزند. پُک آرام و کوتاهی میزند. سیگار را کنار زیر سیگاری میگذارد. چشمهایش را آرام میبندد.
شش
مرد کلید را توی قفل میچرخاند. زن وارد خانه میشود. خانه بوی نَم میدهد. بوی خون. بوی پنیرِ کَپک زده.
مرد چراغ را روشن میکند. با دست دیگرش کمربندش را باز میکند. زن میپرسد: اتاق خواب کجاست؟
مرد به کاناپه اشاره میکند. زن دلش به هم میخورد.
هفت
زن درمانده روی کاناپه افتاده است. سیگارش را خاموش میکند. نیمخیز میشود. از پنجره بیرون را نگاه میکند. برف میبارد. بی امان برف میبارد. شال نازکاش را روی شانههایش میاندازد. پاهایش را محکم به هم فشار میدهد. پاهایش ضعف میرود. سرفهی خشک و کوتاهی میکند. جوری که مرد بیدار نشود.
هشت
مرد دستش را از میان پاهای زن بیرون میآورد. زن به سقف خیره میشود. مرد پاهای زن را بازتر میکند. زن چشمهایش را میبندد. دندانهایش را محکم به هم فشار میدهد. محکمتر. محکمتر. حالش از مرد به هم میخورد. شکم گنده و پرموی مرد به زانوهایش میخورد. دندانهایش را محکمتر به هم فشار میدهد. محکمتر. محکمتر.
مرد،تنِ پرمو و عرق کردهاش را روی زن میاندازد. مرد بوی خون میدهد. بوی پنیر کپک زده. زن عُقاش میگیرد.
نه
زن، آخرین جرعهی قهوهاش را هُرت میکشد. از پنجره بیرون را نگاه میکند. برف میآید. بیامان برف میآید. فنجان را روی کانتر میگذارد. از میان گلهای توی گلدان پاکت نامه را بیرون میآورد. بازش میکند. آرام و با حوصله شروع به شمردن پولها میکند. برف میبارد. بیامان برف میبارد.
ده
زن درمانده روی کاناپه افتادهاست. بوی خون و پنیر کپکزده میآید. بوی سیگار و نَم دلش را به هم میزند. برف میبارد. نیم خیز میشود. کوسن قرمز زیر سرش را برمیدارد. آرام، جوری که مرد بیدار نشود، کوسن را روی صورت مرد میگذارد. دندانهایش را با تمام قدرت روی هم فشار میدهد. محکم.. محکمتر..
هنوز برف میبارد. بیامان میبارد..
تورنتو
تیر ١٣٩۵