مترجم: منیژه آلبوغبیش
سالهای زیادی با پدرمون اینجا زندگی کردیم. جو که از همه بزرگتر بود-بعد مارک و بعد من-میگفت که جای دیگهمان را خیلی خوب میتونه به یاد بیاره؛ خونهای که توش زندگی میکردیم، و آشپزخونهاش رو که با کاغذدیواری از رُزهای زرد پوشیده شده بود. میگفت درختای بلندی اونجا بود، درختای خیلی بلند، جایی که میتونستی به پشت دراز بکشی و خورشید را تماشا بکنی که از میون برگها میدرخشید. (هیچ درخت بلندی اینطرفاً نیست.) میگفت پرتگاه عمیقی بود که اونجا میتونستی به پایین، به رودخونهای که بیست پا عرض داشت، نظری بندازی. گاهی اونجا تو آبگیر خرچنگ میگرفت.
جو میگفت پدرمون یه مشت سگ تازی خالدار داشت و وقتی میرفتن شکار تا ساعتها میتونستی صداشونو بشنوی، پدرمون فریاد میکشید وسگها میجنگیدند و زوزه میکشیدند. جو میگفت شبها که ماه کامل بود دهکده پر از حیوونایی میشد که مدام جستوخیز میکردند. جو همهی اینهارو میگفت-تنها چیزی که دربارهاش صحبت نمیکرد مادرمون بود. خُب، من میدونستم که یکی داشتیم اما جو جواب نمیداد-و مارک که از جو کوچکتر بود بهجز اون خانم سیاهی که برای مدتی ازمون مراقبت میکرد چیزی به یاد نمیآورد.
البته من حتی اونو هم به یاد نمییارم. گرچه همهی اینها رو میدونم، اما بهجز اینجا هیچجای دیگه نبودم. پمپ بنزینمون، خونهمون بغلدستش، بنا شده بر پایهها، برای جلوگیری از رطوبت و حفاظت در مقابل مارها، بزرگراه، چهار جادهی مستقیم کشیده شده از شمال به جنوب، بدون هیچ خمیدگی یا پیچیدگی و تمام این دور و برا، تا اونجایی که چشم کار میکنه پر از نخله، کوتاه و سبز، بیمصرف، مگر اینکه به درد بادبزن بخوره. یه عالمه مار وجود داره و تعدادی موش و خرگوش. میتونی درختچههای خاری رو ببینی که به شونهی آدم هم نمیرسه-این همهی چیزییه که وجود داره. یهبار مارک بهام گفت اگه به بالاترین قسمت پشتبوم بری و به شرق نگاه کنی، یه رودخونهی بزرگ میبینی که میدرخشه. اما اون فقط سر به سرم میگذاشت.همهی آنچه رو که میدیدم بخار داغ بود که لازم نبود برای دیدن اون برم پشتبوم.
تا اندازهای کار خوبی کردیم که نذاشتیم دیگه پدر سگ شکار کنه. خارستون پر از لونهی مار بود و ممکن بود سگها توش بیفتن. من فکر میکنم برای «لاکی» هم همین اتفاق افتاده بود. اون سگی بود که برای مدتی نگهاش داشتیم، از یه «سیدن» بیرون افتاده بود. راننده سرعتشو کم کرده بود و اونو ازپنجره پرتش کرده بود بیرون. دو سه تا معلق زده بود. بعد به پشت افتاده بود. اما زیاد نترسیده بود. واسه همین صداش میکردیم «لاکی». کوچیک بود و موهای بلندی داشت. بهار که میشد کَنهها بهش میچسبیدند و بقیهی سال ازعفونت گوش عذاب میکشید. هیچوقت دو تا گوشاش با هم سالم نبود.همیشه یهچیزی از این یکی گوشش یا اون یکی بیرون میریخت. با همهی اینا خیلی دوست داشت تو نخلستون جستوخیز کنه و یهروز رفت و دیگه برنگشت.
دنبالش گشتیم، من و مارک و جو. یه عالمه چاله بود و کلی زمین، هیچ اثری ازش ندیدیم. یه گربه هم داشتیم. میدونی؟ تو جاده با یه «سمی» بزرگ شد. وقتی جو اونو با کاسهی بیل برداشت و پرتش کرد تو نخلستون. من بنا کردم به گریه کردن. راستش از ته دل دلم میخواس گریه کنم. یهریز گریه کردم تا اینکه جو و پدرم اشکامو پاک کردند. اونا گفتن خوبیت نداره.
بعد از اون من احساس دیگهای نسبت به بزرگراه پیدا کردم. پیشترها دوستش داشتم. بهخصوص صداهاش رو: وقتی چرخا تو هوای مرطوب صفیر میکشیدند و صدا میکردند و تو هوای خنک هیس میکشیدند. صدای خُرناس کشیدن آرام-تقریباً مثل آه-وقتی رانندهی کامیون، ترمزهای بادی رو امتحان میکرد. وقتی صدای بوق در دوردستها میپیچید-همینطور صدای دلخراش کوتاه و زیر ترمز اتومبیل، مثل صدای خنده و یه چیز دیگه، صدای نجوای یکنواخت، شب و روز، بیهیچ تفاوتی، در تمامِ طول جاده، مثل سیمِ برق صدا میکرد یا شاید مثل نفس.
قبول دارم که بزرگراه گاهی چیز خوبی بود. وقتی ماه بهش میتابید، وقتی بارون زودگذر تابستون روش میبارید و ابرایی از بخار ازش بلند و بعد ناپدید میشد و فقط یه سراب داغ در دوردستها بهجا میگذاشت. باد هم خوب بود. در روزهای گرم مرداد، اون ماشینها و کامیونهای در حال عبور نسیم خنکی به طرفت میفرستاد. اما بعد از اون دیگه دوستش نداشتم. اصلاً هیچ راه خلاصی از اون نبود. اگه من صدای جاده رو نمیشنیدم یا نمیدیدمش، اگه چشمامو میبستم و انگشتم رو فرو میکردم تو گوشام میتونستم اون بو رو بشنوم. بوی اگزوزها، بنزین و گازوییل، بوی سوختی که خوب میسوزه و روغنی که بد میسوزه، و همینطور بوی سوختن رنگِ بدنهی موتورهایی که از فشار رادیاتورهاشون بیش از حد گرم میشدند.
همینطور که جو میگفت جاده بهمون همهچیز داد، و همهچیز رو هم ازمون گرفت. جو آدمی مذهبی بود. از اونایی که اِنجیل رو بالای قفسهی آشپزخونه میذارن. گهگاهی نگاهی بهش میانداخت. گمون کنم آرومش میکرد. مخصوصاً بعد از اینکه بروس رفته بود. میدونی، وقتی اومدیم اینجا چهارتا پسر بودیم، نه سهتا. بروس بزرگه بود، و اینطور شد که اون اینجا رو ترک کرد. هر دسامبر ازدحام مسافران جنوب بیشتر میشد. جمعیت هم همیشه بود که قبلاً سفر کرده بود و دوباره میخواست به جنوب برگرده.
یکی از ماشینا چهار پنج سال بود که هر زمستون اینجا پیدا میشد. سرنشینش مردی بود با یک زن و دختر.
دختره هر سال قشنگتر میشد. موهای بورش تا کمرش میرسید. آخرین دفعه مرده همراهشون نبود. مدتی ایستادند گوشهی ایستگاه پارک و با بروس حرف زدند. بعد از اون بروس خیلی هیجانزده شد. انگشت شستش لای قالپاق لاستیک داغون شد، کاری که هیچوقت پیش نیومده بود. بعد از اینکه اونا رفتن بروس روزی را با ستارهی بزرگ قرمزرنگی روی تقویم دیواری علامت زد. اونروز لباسهاشو تو پاکت گذاشت و بهمون گفت که با اونا میره شمال، بعد از عرض جاده گذشت و منتظر ماند.
من اونروز رو خوب بهخاطر مییارم. بروس قدمزنان از عرض جاده گذشت. به سنگینی قدم برمیداشت. انگار در عذاب باشد. به درختای کاجی که دولت اونجا کاشته بود لگد پراند. (چیزای مسخره، اون درختا. پنج یا شش سال میشد که اونجا بودند، اما به زور تا زانو میرسیدند.) مدت زیادی منتظرموند، مگسها رو میپروند و پشهها رو میزد-اونا بعضی وقتها واقعاً اذیت میکردند.
من و مارک و جو، روی سکو، کنار پمپها نشستیم و انتظار کشیدیم. فقط وقتی تکون میخوردیم که یه ماشین میاومد. بعد هر سهتامون واسه پُرکردن باک ماشین، تمیزکردن شیشهی جلو و وارسی تایرها هجوم میبردیم. (منهمیشه تایرها رو وارسی میکردم، چون از همه کوچکتر بودم.) اونقدر سریع کار میکردیم که گاهی دو برابر انعام میگرفتیم.
آفتاب گرمتر و گرمتر میشد. بروس کلاهش را برمیداشت و خودش روبا اون باد میزد. گاهگاهی تف میانداخت تا دهنش رو از غبار پاک کنه.
نزدیکای بعد از ظهر جو گفت:«شاید آخرش نره.» و رفت تو خونه که به پدر بگه. دو سه دقیقه بعد برگشت:«اون گفت کار بروس به کسی ربطی نداره.»
بعد یه مرسدس بنز توقف کرد. یه مرسدس ۲۲۰ با شیشههای سبز تیره-که از پشت شیشهها آدمهاش با اون عینکهای آفتابی بزرگشون مثلغورباغه بودن. اونا گازوییل میخواستن، چیزی که ما هیچوقت نداشتیم. راننده با شک و تردید گفت:«نمیشه راش انداخت.» انگار که ما باکش روخالی کرده بودیم. جو تندی گفت:«این بنزین نمیسوزونه آقا.» و قیافهی حقبهجانب گرفت، چیزای زیادی در مورد ماشینا میدونست، چون باکهای زیادی رو پر کرده بود.
تا ایستگاه بعدی چهقدر راهه؟
جو گفت:«نمیدونم. هیچوقت پایینتر نرفتهم.»
به آهستگی راه افتادند تا از هدررفتن سوخت جلوگیری کنند. جو باحرکت شانه، تابلوی «آخرین ایستگاه» رو به جاده نزدیک کرد. اون تابلو یکی از سهپایههای تاشویی بود که ما مجبور بودیم شبها ببریمش تو تاکامیونهای بزرگ چپهاش نکنند. نصف شب میتونس سر و صدای وحشتناکی راه بندازه.
یهدفعه هر سهتامون اونطرف جاده رو نگاه کردیم. بروس رفته بود. ما اصلاً ندیدیم ماشینه براش وایسته.
شاید فکر کنی تو جایی مثل اینجا تنها ما زندگی میکردیم. اما تنها نبودیم. ماشینهای زیادی برای بنزین زدن توقف میکردن و هفتهای یکبار همشرکت برای پُرکردن منبعهای زیرزمینی میاومد. رانندهی شرکت تمام روز روبا ما میگذروند. بعضی وقتها روزنامه میآورد. همیشه خواربارمون رومیآورد و سفارشهامون رو واسهی هفته بعد میگرفت. ما هیچوقت نمیرفتیم شهر. ماشین پدر پشت خونه پارک شده بود. نزدیک منبع یه پونتیاک ۵۹ تروتمیز رو قالبهایی قرار داشت که مرغها دوست داشتن زیرشون بخوابند. اتوبوس مدرسه هم بود، که ما رو برمیداشت و وسط جاده سر و ته میکرد. اما ما دیگه مدرسه نرفتیم و اون مسیرها از علف پر شد.
واسه راهانداختن ایستگاه و گردوندن خونه و آشپزی، و دونهدادن بهجوجهها و جمعکردن تخممرغها، و تعمیر پشت بوم و درِ توری کار زیادی داشتیم. پدرمون هیچکاری نمیکرد. اینقدر خسته بود که فقط میتوانست تمام روز رو جلو ایوون بشینه، عادت داشت توتون بجوه، اما بعدها اینکار روترک کرد. پس از اون توتون میپیچید و میکشید.
یهروز جو و مارک گفتن اون مُرده:«خودت بیا ببین.» من قبلاً حیوون مرده دیده بودم، اما آدم مرده ندیده بودم. اما جوری که اونجا نشسته بود و سرش به یهطرف خم شده بود-و مگسهای پشت در توری ایوون وزوز میکردن، منخودم همهچیز رو فهمیدم.
اونشب جو و مارک (اونا نذاشتن من همراهشون برم) پدر رو بهخارستون بردند و اونو تو لونهی مار انداختن. اونا یه جفت رینگ و یکی دوتیکه آشغال زنگزده هم از حیاط خلوت برداشتند و روش گذاشتن تا مطمئنبشن اون ته میمونه.
بعد از مرگش هیچچیز تغییر نکرد. جو زیر رسیدهایی رو که از شرکت میاومد، با اسم اون امضا میکرد. اینکار را جوری میکرد که نه رانندهی کامیون متوجه میشد نه دفتر شرکت. بنابراین کار همینطور ادامه داشت، آروم، بهجز اول فصل پُرمشغلهی زمستون که همهی مسافرها و کامیوندارا وماشینهایی که بار سفر میبستند رو جاده راهی جنوب میشدند. یه روزچهار «پیس آرو» و شش «وین باگ» پشت سر هم رد شدند. جو گفت:«اونجارو نگاه کن! مث اینکه کسی دنبالشون کرده.» همهی وین باگها درخت کریسمس کوچکی کنار شیشهی عقبشان بود. دقیقاً همینطور بود که به نظرمیرسید، رانندهها ابرو درهم کشیده بودند و بیحرکت به جلو خیره شده بودند. درست مثل اینکه چیز وحشتناکی دنبالشون گذاشته. چند ماه بعد ازاون، جو و مارک دعواشون شد. من شروعش رو ندیدم. وقتی تو آشپزخونه پاگذاشتم، مارک یهبطری شکسته دستش بود و جو چاقو کشیده بود، چاقوی ضامنداری که از پدر کِش رفته بود. مارک برگشت و پا به فرار گذاشت، چون میترسید چاقو به پشتش بخوره. یهراست به طرف در دوید، به طرف من، ومن چنان ترسیده بودم که نمیتونستم چیزی بگم. دور میز چرخید، از کناراجاق گذشت و از پلههایی که به حیاط خلوت منتهی میشد پایین رفت. همینطور که داشت میرفت با فشار، درِ توری رو باز کرد. دست چپشو روی نرده گذاشت و سعی کرد بدون اینکه از جو چشم برداره از سه پله پایینبره. خُب، همهمون میدونستیم که نردهها شُل بودن. فکر کنم سالها بود که شُل بودن، اما نه من نه جو، نمیدونستیم که باید محکمشون میکردیم، و اینخوششانسی مارک بود، چون وقتی به پلهها رسید، جو بهش نزدیک شده بود، در حالی که چاقو رو مستقیم و رو به پایین نگه داشته بود، درست در وضعیت مناسب. خُب، مارک وانمود میکرد که لیز خورده و جو جنبید و چنان شیشهی شکسته رو میپایید که متوجه دست چپ مارک نشد و قسمت بلندی از نرده بیخِ گردنشو گرفت و با صورت از پلهها تو حیاط افتاد. مارک مدتی طولانی جو را تماشا کرد. اما هر چه منتظر موند اتفاقی نیفتاد. آروم، خیلی راحت، مارک شیشهی شکسته رو پشت سر جو پرت کرد. همانطوری که یه چیزی رو رو یه کومهی آشغال پرت کنن. نردهای که ول شده بود همونجاییکه جو ایستاده بود برگشت.
مارک برگشت داخل، مستقیم از کنارم گذشت و رفت تو اتاق خواب،تشکو طوری هُل داد که تمام فنراش پیدا شد. چیزایی رو که تو کیفپلاستیکی زیپدار مشکی قایم کرده بود تو یکی از فنرا چپونده بود. بسته وژاکتشو که به میخ کنار رختخواب آویزان بود و کلاه نو مخصوصش رو ازتو قفسه برداشت. وقتی داشت میرفت بهم گفت: «قابیل، هابیل را کشت.قیامت نزدیک است.» میدونی واقعاً یه آدم مذهبی بود.
اون فوراً راه افتاد، با یه کامیون بزرگ، با بار گلهی گاو که عازم جنوب بود.دیگه هیچوقت ندیدمش. همونطور که گفتم مارک از دست چپش استفادهکرد. فکر کنم واسه همین سرِ جو آسیب ندید. اما بدجوری اونجا افتاده بود،بیحرکت، رو شِنها خون جاری بود و گوشش صدمه دیده بود.
اونو از پلهها بالا کشیدم و بردمش تو. کلی وقتمو گرفت، به زور تونستماینکار رو انجام بدم. جثهی بزرگی داشت. خونو بند آوردم و رو سرش یخگذاشتم، اما روزها گذشت تا خوب شد. بعد از این دیگه نمیتونست کاریانجام بده، جز اینکه دری وری بگه و کف آشپزخونه بالا بیاره.
مدتی بعد حالش خوب شد و مثل سابق شد. بهجز سردردش پای چپشهم میلنگید. میگفت که هیچوقت دردش آروم نمیگیره.
حالا دیگه حسابی مشغول شدم. به تنهایی باید ماشینا رو راه میانداختم.البته باید از جو هم مراقبت میکردم. واسه همین خیلی از کارایی که باید انجاممیشد، انجام نمیشد. مثل چراغ برقی که روی تابلوی نارنجی مدور “بنزین”بود. اونقدر بلند نبودم که بهش برسم، حتی با نردبون بهش نمیرسیدم. جوهم دوست نداشت خیط بکاره، و تابلو خاموش موند. من چراغ ایوونو روشنمیذاشتم، بنابراین مردم میتونستن ببینن که در امتدادِ خلوت جاده ما کجاییم،حتی چند شبنما پیدا کردم و کنار جاده گذاشتم.
تنها بودیم، فصلی پس از فصلی دیگر. فقط من و جو.
بعد یهچیز تغییر کرد. یه دفعه شلوغی زیادی تو جاده ایجاد شد. خُب، توفصل تعطیلی نسبتاً شلوغ میشد، اما این صدها بار شلوغتر بود. هزاران هزارماشین، و این وسط تابستون بود. از سنگینیشون زمین تکون میخورد. همهیشیشهها از شدتِ فشار هوایی که ایجاد شده بود تکون میخوردن، انگارتوفان بهپا شده. یهدفعه چار پنج ماشین با هم تو پمپ بنزین میاومدن. اوناآدمای همیشگی نبودن. میخواستن جلدی راه بیفتن و به راهشون ادامه بدن.غُر میزدن، چون نوشابه و اتاق استراحت نداشتیم. بنزین میخواستن، روغنمیخواستن، دیگه شیشههاشون رو فراموش کرده بودن. میخواستن راهبیفتن.
جو گفت: «شمال اتفاقی افتاده؟» هیچکی اونقدر نمیموند که بشه باهاشحرف زد. خیلی عجله داشتن. چیزی نگذشت که مخزنا خالی شدن. هممعمولی، هم سوپر و هم کامیون شرکت. اونی که همیشه چارشنبهها میاومد،دیگه نیومد. بنابراین تابلوی “آخرین پمپ بنزین” رو برداشتم و به دیوارِ خونهتکیهاش دادم و چراغِ ایوونو خاموش کردم.
بعد ماشینا بیوقفه از کنارمون میگذشتن و کنار جاده ماشینایی بود کههمینطور رها شده بودن. هیچ عیبی نداشتن، فقط بنزینشون تموم شده بود.
صاحب اون ماشینا اگه میدونستن سوار ماشین دیگرون میشدن، اگه همنمیشدن پیاده راه میافتادن، نه حرفی میزدن و نه هیچکار دیگهای میکردن.فقط در امتداد جاده راه میافتادن.
خیلی زود کنار جاده با ردیفی از ماشینای خالی انباشته شد و بعد جادهیسمت چپ با هشت ماشین خُردشده کاملاً مسدود شد و بعد، خُب، ترافیککم شد، درست همونطور که یه دفعه شروع شده بود تمام شد.
این ماجرا جو رو ناراحت کرد. خیلی ناراحتش کرد. میگفت: «منمیدونم اوضاع جور نیست.» بیش از گذشته عصبی میشد و این باعث میشدکه سردرد بگیره. مثل سردردهای همیشگیش. آنروز دو ساعتی کنارپمپهای خالی لنگلنگان قدم زد، و سرش را با دو دستش نگه داشت.
جو ناگهان چرخی زد. ماشینی از کنارمان گذشت و چرخهاش رویآسفالت جیغ کشید. جو با انگشت رو سینهام زد: «حالا خوب گوش کن! اگهاونا برن ما هم میریم. بیا با هم بریم قبل از اینکه آخرین ماشین رو از دستبدیم.»
وقتی بهام پشت کرد زدم به چاک. آنطرفها لونهی ماری بود که از سالهاپیش ازش خبر داشتم. خودم پیداش کردم. میشد ازش پایین بپری. تویتاقچهی پهن، زیر یه تاقدیس. اونجا میتونستی خارج از دید باشی، مگر اینکهکسی پشت سرت اتفاقی پایین میاومد. فکر نمیکردم جو با اون دردی که توپاش داشت تو هر سوراخی دنبالم بگرده.
مدت زیادی دنبالم گشت. قبل از اینکه دست برداره ساعتها فریاد کشیدو فحشم داد. حتی بعد از اینکه فهمیدم رفته واسه اینکه مطمئن بشم مدتیاونجا موندم. ترجیح میدادم مار ببینم تا اینکه برم بالا پیش جو. بنابراینمدت زیادی منتظر موندم. وقتی بیرون اومدم غروب دیروقت بود و جادهخالی. گفتم نکنه جو واقعاً رفته باشه.
انگار همین دیروز بود، و چیزایی هست که من قبلاً دربارهشون فکرنمیکردم، ولی حالا عذابم میدن. مثلاً وقتی که رفتم چراغا رو روشن کنم برقنبود. غذا هم نبود. جو همهچیزو واسه من گذاشته بود. اما زیاد نبود، وسکوت. من به سکوت عادت نداشتم، به صدای باد که در تاریکی میپیچید وترسآور بود عادت نداشتم، و بدتر از همه به تنهایی.
باید باهاش میرفتم. گاهی فکر میکردم باید دنبالش برم، اما خیلی دیرشده بود. از پشتبوم بالا میرفتم و به جاده نگاه میکردم. میتونستم چندینکیلومتر رو ببینم، اما هیچ جنبندهای نبود.
من فکر کردم اونجا هم حتماً اتفاقی افتاده، اونجایی که همهی مردم هجوممیبردند. ایکاش با جو رفته بودم.
اگه ماشینهای بعدی بگذرند فکر کنم جوری بهطرف جاده بدوم که اونا یامجبور بشن زیرم بگیرن یا برام وایسن. میدونم همینکار رو میکنم.
اگه ماشین دیگهای باشه.