مادر بزرگ میگفت: «مثل خرِ امامزاده داوود همیشه از رو لبه راه میری.»
ساق پاهای لاغرم پر از زخم و زیل، از زیر لباس تافته ی راه راهِ سفید و آبی و بیقواره، امروز از همیشه زشت تر بود. شق و رقّیی لباس، از صبح که پوشیده بودمش و دنبال نسرین و مریضیی نامعلومش از این بیمارستان به آن بیمارستان راه افتاده بودم، اذیتم میکرد. این کم بود، که طرف های ظهر سفتی پارچه را هم وسط پاهایم حس کردم.
عمه گفت: «چیز مهمی نیست.» و رفت سراغ چمدانش.
تو اتاق سفره ی غذا را پهن کرده بودند.
نسرین گفت: «آخه دفه ی اولشه!»
تو فامیل همه میگفتند نسرین مَشَنگه.
کنار سفره، پاهایم را زیر لباس خش خشیی زشتِ پیلیدرشت، قایم کردم.
عمه گفت: «پیاز نخور!»
عمو گفت: «چرا نخوره؟»
تمام صبح با نسرین تو راهروهای بیمارستانها آواز خوانده بودیم.
عمه گفت: «سبزی خوردن هم نخور!»
عمو گفت: «بذار بچه هر چی دلش میخواد بخوره!»
کمربند تنگِ پلاستیکی لباس آهاردار راه نفسم را بسته بود.
پسر عمه ها دویده بودند رفته بودند تهِ حیاط، بازی.
جورابهای کوتاهم را به زور کشیدم بالاتر تا روی زخم را بپوشاند و دویدم رفتم روی لبه ی حوض به راه رفتن.
عمه گفت: «دختر بیا پایین، این قدر شلنگ تخته ننداز!»
عمو گفت: «بذار بچه بازیشو بکنه!»
طرف های عصر از بس برگشته بودم و پشت لباسم را نگاه کرده بودم، گردنم درد گرفته بود.
شب که برگشتم خ انهی خودمان، مادر بزرگ گفت: «بمیرم الهی برا بچه ام! بهت کاچی هم ندادند!»
داستان کوتاه کاچی نوشتۀ فلورا شباویز
مادر بزرگ میگفت: «مثل خرِ امامزاده داوود همیشه از رو لبه راه میری.» ساق پاهای لاغرم پر از زخم و زیل، از زیر لباس تافته ی راه راهِ سفید و آبی و بیقواره، امروز از همیشه زشت تر بود. شق و رقّیی لباس، از صبح که پوشیده بودمش و دنبال نسرین و مریضیی نامعلومش از […]