قلمرو خدا؛ داستان کوتاهی از ویلیام فاکنر


نویسنده: ویلیام فاکنر (William Faulkner) مترجم: تقی‌زاده و صفریان ماشین به‌سر‌عت از خیابان «دکاتور» سرازیر شد و به کوچه که پیچید توقف کرد. دو مرد پیاده شدند اما سومی سر جایش باقی ماند. چهره‌ی مردی که در اتومبیل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌یش شل و افتاده و چشم‌هایش مثل گل‌گندم، روشن و […]

قلمرو خدا؛ داستان کوتاهی از ویلیام فاکنرنویسنده: ویلیام فاکنر (William Faulkner)
مترجم: تقی‌زاده و صفریان
ماشین به‌سر‌عت از خیابان «دکاتور» سرازیر شد و به کوچه که پیچید توقف کرد. دو مرد پیاده شدند اما سومی سر جایش باقی ماند. چهره‌ی مردی که در اتومبیل مانده بود، مات و گرفته بود و لب‌ها‌یش شل و افتاده و چشم‌هایش مثل گل‌گندم، روشن و آبی و کاملاً تهی از اندیشه. در هیئتی بی‌شکل و ناساز نشسته بود، زنده‌‌ای بدون ذهن و جسمی بدون شعور، با این‌همه در صورت تهی و وارفته‌اش، چشم‌هایی بود که با آبی هیجان‌آوری می‌درخشید و در یکی از دست‌هایش، گل نرگسی را محکم گرفته بود.
دو مردی که از ماشین پیاده شده بودند به درون آن خم شدند و به‌سرعت به‌کار پرداختند و لحظه‌ای بعد که کمر راست کردند بسته‌ای کرباسی در آستانه‌ی در اتومبیل نشسته بود. دری در دیوار مقابل باز شد و برای یک لحظه صورتی خود نمود و پس رفت. یکی از مردها گفت: «یالا، حالا دیگه باید جنسا رو ببریم بیرون. نه که بگین می‌ترسم اما وقتی یه دیوونه هم‌راه آدم باشه، حمل جنس زیاد خیریت نداره.»
مرد دیگه جواب داد: «راس می‌گی، خوب همین‌جا خالی‌شون کنیم. باید دو سفر دیگه هم بریم.»
مرد اول سری تکان داد و به کسی که بی‌خبر در اتومبیل قوز کرده بود اشاره کرد و پرسید: «اینو که دیگه با خودت نمی‌آری، نه؟»
«چرا، آزارش که به کسی نمی‌رسه، گذشته از اون وجودش شاید خوش‌یمن‌ باشه.»
«نه برای من، منو که می‌بینی، مدت درازیه تو این کارام و تا حالا حتی یه دفعه هم گیر نیفتاده‌م. دلیلش هم اینه که یه حیوون این‌جوری واسه خوش یمنی هم‌رام نبوده.»
«می‌دونم ازش خوشت نمی‌آد. تا حالا خیلی راجع بهش حرف زدی اما از دس من کاری برنمی‌آد. عادت داره همیشه یه گل تو دستش بگیره. دیشب که گلشو گم کرد نتونستم مث یه آدم عادی بذارمش پیش «جیک». امروزم که یه دونه گل براش پیدا کردم، صلاح ندیدم بذارمش جایی. شاید می‌تونست یه‌جا آروم بشینه تا من برگردم اما ترسیدم یه ناکس برسه و اذیتش کنه.»
مرد دیگر عصبی گفت: «یه آدم مادرفلان با معرفتی. جداً من نمی‌دونم وقتی این‌همه جاهای حسابی واسه نگه‌داری این‌جور آدم‌ها، همه جا هست تو چرا هی اینو، این در اون در دنبال خودت می‌کشونی.»
«گوش کن، این که می‌بینی برادرمه، فهمیدی؟ هر کاری دلم بخواد می‌کنم و هر جایی دلم بخواد می‌برمش. به هیچ‌کسم مربوط نیس. به نصیحت هیچ ناکس مادر فلانی هم احتیاجی ندارم.»
«بسه دیگه، من که نمی‌گم ولش کن. من فقط، وقتی با این‌جور آدما باشم خرافاتی می‌شم و دلم شور می‌زنه، همین.»
«خبه دیگه. حرفشو نزن. اگه نمی‌خوای با من کار کنی رک بگو.»
«خب دیگه، از کوره در نرو.» و به در بسته نگاه کرد.
«امروز این بچه‌ها چشونه؟ لامصبا کجان؟ ما که نمی‌تونیم همین‌جور اینجا معطل بشیم. خوبه راه بیفتیم. نظر تو چیه؟» داشت حرف می‌زد که در دوباره باز شد و صدایی گفت: «یا‌لا بچه‌ها.»
مرد دوم ناگهان بازوی او را گرفت و با دلخوری لعنت فرستاد. دو کوچه آن‌طرف‌تر، سر پیچ، پاسبانی پیدا شد، لحظه‌ای ایستاد و بعد آهسته به‌طرف آن‌ها پیش آمد.
«یه پاسبون داره میاد طرفمون، یالا بجنب. یکی از بچه‌ها رو صدا کن. تا کمکت کنه، منم سرگرمش می‌کنم تا شما جنسارو خالی کنین.» گوینده با شتاب رفت و دیگری که دست‌پاچه به اطراف نگاه می‌کرد، کیسه‌ای را که روی آستانه‌ی در ماشین بود برداشت و با عجله به در خانه برد و برگشت و دوباره خم شد تا کیسه دیگر را بردارد. پاسبان و هم‌کار دیگرش هم‌دیگر را دیده بودند و داشتند با هم حرف می‌زدند.
روی صورت مرد، که داشت تلاش می‌کرد بسته‌ی بزرگ را از کف اتومبیل بلند کند، قطره‌های عرق راه افتاده بود. بسته از جا تکان خورد اما دوباره سر جایش افتاد.
مرد، با همه‌ی نیرو و کوشش و فشار بدنه ماشین روی سینه‌اش که نفسش را بند آورده بود، بار دیگر بطرف پاسبان نگاه کرد و نفس‌زنان گفت: «چه شانسی، بخشکی شانس!» و دوباره بسته را گرفت. یک دستش را رها کرد و شانه مرد دیوانه را گرفت و آهسته گفت: «یالا پسر، بیا این‌طرف و کمک کن. زود باش!»
دیوانه با تماس دست او یکه‌ای خورد و ناله‌ای کرد و مرد او را کمی به‌سوی خود کشید، به‌طوری که چهره‌ی تهی و گردن نوسانی او پشت صندلی آویزان شد. مرد آشفته تکرار کرد: «یالا دیگه یالا، محض رضای خدا این‌جا رو بگیر و بلند کن!»
آن چشم‌های آبی آسمانی، بی‌مقصود و مات به اوخیره ماند و چند قطره آب از دهان خیسش روی پشت دست مرد افتاد. دیوانه گل نرگسش را نزدیک صورتش برد.
مرد با صدای بلند گفت: «گوش کن پسر! می‌خوای بیفتی زندون! محض رضای خدا اینجا رو بگیر.» دیوانه تنها با حالتی حاکی از یک انزوای پر‌هیبت نگاهش می‌کرد و مرد این بار بلند شد و ضربه‌ی سنگینی به گوشش نواخت. گل نرگس بین مشت او و صورت دیوانه، شکست و روی مچ دستش آویزان ماند. دیوانه فریادی کشید خشن و مبهم، و برادرش که کنار افسر پلیس ایستاده بود صدایش را شنید و بسویش دوید.
خشم مرد، دیگر فرو نشسته بود و وقتی ضربه‌ی انتقام‌جویانه برادر بر او فرود آمد با یأسی تهی و منجمد خاموش ایستاد. برادر، رویش پرید و با صدای بلند ناسزا گفت و هر دو به پیاده‌‌رو خیابان کشیده شدند. دیوانه ممتد فریاد می‌کشید و خیابان را از فریادی ناساز پر می‌کرد.
مرد نفس‌زنان گفت: «برادر منو می‌زنی؟» و مرد دیگر که از یورش او گیج و مات مانده بود به دفاع برخاست تا پاسبان میان آن‌ها پرید و با بی‌طرفی به هر دو بدو‌بی‌راهی گفت و با‌تومی پراند و وقتی هر دو از هم جدا شدند و نفس‌زنان و پریشان سر پا ایستادند گفت: «چه مرگتونه؟»
«این ناکس برادرمو کتک می‌زنه.»
پاسبان در میان صدای کر کننده‌ی دیوانه، پرخاش‌کنان گفت: «لابد یکی اذیتش کرده، تو رو خدا یه کار کنین صداش قطع شه.» پاسبان دومی جمعیت را شکافت و پیش آمد و گفت: «چه خبره معرکه گرفتین؟»
صدای دیوانه در نوسان موجی شگفت‌انگیز، اوج و پستی می‌گرفت و پاسبان دومی که به آستانه‌ی در ماشین قدم می‌گذاشت، شانه‌های دیوانه را گرفت و تکان داد وگفت: «یواش، چه خبره؟» و برادر که از تلاشی سخت خسته شده بود به پشت او خزید. هر دو کنار اتومبیل زمین خوردند و پاسبان اولی، مرد دیگر را که در چنگ داشت رها کرد و به‌سوی آن‌ها آمد. مرد اولی مبهوت ایستاده بود و یارای فرار نداشت. هر دو پاسبان با برادر در کش‌مکش بودند، او را زمین انداختند و لگد کوبش کردند تا از پا در آمد و آرام شد. دو خراش عمیق، گونه‌های پاسبان دومی را شیار زده بود. با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: «عجب جونور درنده‌ای! امروز چی شده؟ حیوونای باغ‌وحش فرار کرده‌ن؟ » و بر فراز اندوه عظیم و با شکوه دیوانه داد زد: «بگین ببینم ، چی شده؟»
هم‌کارش با صدای بلند گفت: «درست نمی‌دونم، صدای داد و قال اون یکی رو تو ماشین شنیدم و این‌جا که اومدم دیدم این دو تا به‌هم پریدن. این یکی می‌گه که اون برادرشو کتک زده، تو چه فکر می‌کنی؟»
برادر سرش را بلند کرد و با خشمی دوباره زنده شده فریاد کشید: «برادرمو کتک زده، باید حقشو کف دستش بذارم» و کوشید خود را به آن دیگری که پشت پاسبان قوز کرده بود برساند. پاسبان او را گرفت و گفت: «بسه دیگه، یالا،می‌خوای دوباره حالتو جا بیارم؟ بسه دیگه یه کار کن صدای اون‌که تو ماشینه ببره.»
مرد برای اولین بار به برادرش نگاه کرد و گفت: «نگاه کنین، گل تو دستش شکسته، همینه که گریه میکنه.»
پاسبان گفت: «گل؟ بگین ببینیم چه کلکی تو کاره، برادرت مگه مریضه یا مرده که گل می‌خواد؟»
پاسبان دیگر گفت«نه، نه مرده‌س نه مریض به‌نظر می‌آد. معلوم نیس چه خبره لابد کلکی تو کاره.» دوباره توی ماشین را نگاه کرد و چشمش که به کیسه‌ها افتاد فوراَ سر برگرداند و گفت: «آی، اون یکی دیگه کجاس، زود دستگیرش کن. اونا قاچاق بار کردن.» و به‌سوی مرد دوم که از جای خود تکان نخورده بود پرید و گفت: «یالا، زندون!» هم‌کارش که داشت دوباره با برادر کشمکش می‌کرد بر او مسلط شد و دستبندی به او زد و او را توی ماشین هل داد و به‌سوی مرد دیگر پرید.
برادر داشت داد می‌زد: «من نمی‌خوام فرار کنم، من فقط می‌خوام گلشو براش درس کنم، ولم کنین، بهتون می‌گم ولم کنین.»
«اگه گلشو درست کنی دیگه داد نمی‌کشه؟»
«نه دیگه، داد و فریادش واسه همینه.»
«پس محض رضای خدا زودتر درسش کن.»
دیوانه هنوز گل نرگس شکسته را در دست داشت و تلخ می‌گریست. برادر در حالی‌که پاسبان مچ دستش را گرفته بود، دوروبر را گشت و تکه چوب کوچکی پیدا کرد. یکی از تماشایی‌ها تکه نخی را که از دکانی در آن دوروبرها به‌دست آورده بود به او داد و برادر در برابر چشم‌های مشتاق و منتظر پاسبان و جمعیت ساقه‌ی گل را به تکه‌ی چوب بست و گل شکسته بار دیگر سر بلند کرد و آن اندوه بلند و پر هیاهو ناگهان از روح دیوانه پرواز کرد. چشم‌هایش مثل دو تکه از آسمان بهاری بعد از ریزش باران شده بود و چهره‌ی کودکانه‌اش از شادی به مهتاب می‌مانست.
پاسبان‌ها جمعیت را متفرق کردند: «رد شین دیگه، نمایش امروز دیگه تموم شد، یالا رد شین.»
جمعیت، تک تک راه افتادند و ماشین که روی هر رکاب آن پاسبانی ایستاده بود راه افتاد و از پیچ کوچه گذشت و از خیابان پایین رفت و از نظر ناپدید شد و چشم‌های آبی و وصف‌ناپذیر دیوانه در ورای گل نرگسی که محکم میان دستش گرفته بود، خوابی خوش می‌دید.

قلمرو خدا؛ داستان کوتاهی از ویلیام فاکنر


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل مادر فوت شده