مترجم: علی اشرف درویشیان
«میخواهم نباشد این عمر و زندگی را که من میگذارانم. این راه خراب شده، تمامی ندارد. چهار ساعت این سر و چهار ساعت آن سر. آن هم تو این تابستان.»
این همهی غرولندی بود که اعضای خانواده هر پانزده روز یک بار، کم و بیش، آن را از مادرشان میشنیدند و هیچ نمیگفتند.
عرق سر و صورتش را با گوشهی آستین بلندش پاک کرد. کوله بارش را از پشتش گرفت. یک لیوان آب به او داد. نوشید. کمی از آب در لیوان مانده بود، آن را کف دستش ریخت و به سرو صورت و گردنش زد.
– اوه، چهقدر گرمم شده.
یک استکان چای برایش ریخت. آن را سر کشید و پیالهاش را کناری گذاشت؛ کمی آرام شد.
– مادر جان، خوش آمدی. لیلا چه طور بود؟ او را دیدی؟
– بله دیدم. احوال همهی شما را پرسید. خانهشان آباد، مثل دفعههای پیش نبود که از پشت قفس همدیگر را ببینیم. دو ساعت کنار هم نشستیم. چیزهای زیادی هم برایش بردم. انشاالله مسالهی مهمی ندارد. ولی نمیدانم چرا بیطاقت بود. هر چه برایش حرف میزدم، دلش پیش من نبود. این کیسه را هم بهمن داد که بیاورم.
شلوار و بلوزی را از کیسه در آورد. بوی خیلی چیزها از آن به مشام میرسید. کمی لباسها را زیرو رو کرد. جیب و کمر شلوار را جستجو کرد. بعد به بلوز خیره شد. یقهی بلوز دو لایه بافته شده بود. آن را شکافت. دست مالید. خش خش چیزی به گوشاش خورد. جایی را که شکافته بود با تیغ گشاد کرد و چند تکه کاغذ از آن بیرون آورد.
گله جان! آسمان اینجا فقط یکجور است و یک رنگ دارد. خورشید در آن نه طلوع میکند نه غروب. وقت میگذرد. از دوازده به دوازده و از دوازدهای به دوازدهای دیگر. اما کی به این دوازدهها توجه میکند؟! کدامشان ظهر است و کدامشان نیمه شب؟ حتی وعدههای غذا خوردن طوری با هم قاطی شدهاند که بیشتر آدم را سردرگم میکند. در اینجا مرگ از راستگویی و دروغ، از وفاداری و بیوفایی، از خدمت و خیانت، حتی از عشق و محبت بیشتر حضور دارد. در این جا گاه، مرگ تابلو است، گاه نمایش. گاه یک جرعه آب است و گاه دستی که سینهای را لمس میکند.
کاغذ را کنار گذاشت. تکه کاغد دیگری برداشت که مثل سیگار لوله شده بود. آنرا باز کرد.
وقتی بود از وقتهای بی آفتاب اینجا. نگهبان در را باز کرد.غضبناک و خشن. ورقهای در دست داشت:
– لیلا غفور و پروین غلام.
هر دو با هم گفتیم:
– بله.
– تا ده دقیقهی دیگر وصیتنامه و هر سفارش دیگری دارید برای کس و کارتان بنویسید و سر جایتان بگذارید…آماده باشید.
دو برگ کاغد و دو قلم هم برای ما گذاشت.
هر دو به هم نگاه کردیم. دستپاچه شدیم. پروین از من آشفتهتر بود. دست و پای خود را گم کرده بود. میلرزید. سیران هم از آنطرف پریشان بود؛ گاه گاه نیز میگفت:
– خدا کریم است.
پروین گریه کرد.
– لیلا جان! یعنی ما تمام شدهایم؟ به پایان رسیدهایم؟ به همین زودی! آخر چه بنویسم؟ چه بگویم؟
من هم دستم با قلم سست شد. میخواستم برخی واژهها را به یاد بیاورم. در آن لحظه واژهای نمانده بود. لحظههای حساسی بودند. گریهی پروین بیش از حد من را ناراحت کرد. بلند شدم، شانههایش را گرفتم و تکان دادم.
– چرا گریه میکنی؟ فکر میکنی ما را برای میهمانی به اینجا آوردهاند؟ مرگ چی هست که از آن میترسی؟ تو روزی چند بار با مرگ دست به یقه میشوی. در غذا خوردن؛ در آب خوردن؛ وقتی تو را به دستشویی میبرند؛ وقتی تو را به توالت میبرند! پس بنویس، چیزی برای کس و کارت بنویس.
خودم هم با خط درشت نوشتم عزیزانم مرا ببخشید.
ده دقیقه گذشت و از سیران خداحافظی کردیم.
خیلی زود چشمهایمان را بستند. همان لحظه پروین به نفس نفس افتاد. گاهی صدای پای نگهبان نمیگذاشت صدای نفسهای او را بشنوم. ناگهان خرخر او قطع شد. متوجه شدم که او را بهجای دیگری بردهاند.
نگهبان سه-چهار پله مرا پایین برد و در آخرین پله گفت:
– کفشهایت را در بیاور.
اتاقی فرش شده بود و کسانی در آنجا بودند. بعد از غرولندی، کسی شروع به حرف زدن کرد.
– قبل از آن که اعدام بشوی باید شوهری داشته باشی، لذا ما اکنون تو را عقد میکنیم.
واژهی عقد مثل سیخی در دلم فرو رفت. فریاد زدم:
– جناب لازم نیست کسی را عقد کنید. در این زندان، همه زن هستند.
سیلی محکمی بیخ گوشم را سرد کرد. بعد نگهبان دستم را کشید و برد. کمی بعد گفت:
– پله…
من هم پلهها را در خیال خود میشمردم…یک،دو…که ناگهان کسی من را هل داد. تلو تلو خوران جلو رفتم. فکر کردم من را به زیر زمین میاندازند؛ اما خود را روی زمین یافتم. اتاق دیگری بود. نمیدانم چند نفر در آن اتاق بودیم، باز هم خرخر پروین را شنیدم. یک نفر آمد و دستهای مان را از پشت محکم بست. لحظهای بعد، شخص دیگری حکم اعدام را خواند.
]چون شماها، یعنی این گروه، علیه رژیم اقدام کردهاید، باید به سزای اعمالتان برسید.[
من از این حکم تعجب کردم. اعدام کردن که اینطور نمیشود! چرا اسمها را نمیخوانند؟ چرا نمیگویند مطابق حکم به این شماره و فلان جرم در فلان روز و تاریخ حکم اعدامتان صادر میشود؟ من داشتم با خودم یک و دو میکردم که ناگهان شلیک رگبار و جیغ بلندی سکوت را شکست. منتظر بودم به من هم شلیک شود، اما نشد. نگهبان دوباره دستم را گرفت و من را به راه پرپیچ و خمی برد که در بعضی جاها از دویا سه پله بالا میرفت. خلاصه نفهمیدم از کجا من را برد و کجا به من گفت کفش هایت جلو پایت است، بپوش! چشمهایم را باز کرد و من را در داخل اتاقی انداخت. تازه فهمیدم که اتاق خودمان است.
سیران با خوشحالی من را در آغوش کشید و گفت:
– آه لیلی جان! برگشتی؟ الحمدوالله طوری نشد. پس پروین کو؟ من همانطور به او خیره شده بودم و نمیدانستم چه بگویم.
– پروین؟ نمیدانم.
طولی نکشید که پروین را هم آوردند. به تدریج تک تک درهای این طرف و آن طرفمان باز میشد و صدای قهقهه در سلولها میپیچید.
آن شب تا صبح به این نمایش خندیدیم. از پروین پرسیدم راستی آن صدای جیغ چه بود که پس از رگبار به گوش رسید؟
پروین خندید و گفت:
– آن هم نمایش بود!
تکه کاغذ لوله شدهی دیگری در آورد. در آن نوشته شده بود:
این نمایش گاه گاه تکرار میشود و به مسالهای عادی تبدیل شده است.
هر بار که به یکی از ما میگویند وصیتنامهات را بنویس، لبخندی میزند و به دیگران میگوید: اگر بازنگشتم، برایم بنویسید. آنهای دیگر هم لبخند میزنند و میگویند:
– برمیگردی! عقدت میکنند و برمیگردی.
پانزده روز بعد از آن ملاقات، مادرش دوباره رفت. غروب، دیرهنگام، ساعتی از شب گذشته بود که برگشت. مثل سابق بیصدا وارد خانه نشد؛ با صورت خراشیده، سر و موی آشفته و دو مشت گل بر شانههایش مالیده بود که داشتند خشک میشدند. فریاد «روله رو» و وای وایاش به عرش میرسید، اهالی محل به خانه ریختند. یک کیسه کوچک آخرین یادگاری لیلا بود.
گلاویژ جان! ساعت یازده بود. در باز شد. نگهبان صدایم کرد، که رفتم. چیزی در دست نداشت. این بار چشمهایم را نبست. شانه به شانهی خودش من را میبرد. من از این کار تعجب کردم. سه روز قبل با دوست محمد بیگ روبه رویمان کردند. او بریده بود. خیلی چیزها را لو داده بود. حتی نام پدرم را هم دقیقاً بهآن ها گفته بود؛ چون تا آن لحظه من اسم پدر بزرگم را به جای اسم پدرم به آنها گفته بودم.
در اتاق بزرگ فرش کردهای مادرم منتظرم بود. دو کیسهی بزرگ وسایل برایم آورده بود. به ما گفتند تا دلتان میخواهد بنشینید و حرف بزنید.
مادرم برای آنها دعای خیر کرد. اکنون که نامه را مینویسم برای سادگی و بیکسی مادرم گریهام گرفته است.
آه، مادر جان! آن چند ساعت در راه به چه فکر کردهای؟ چند بار گفتهای: این که پیش خدا چیزی نیست، که وقتی به آنجا برسم، دل آنها نرم شده باشد و بگویند: دخترت هیچ گناهی ندارد، بیا او را با خودت ببر! آنوقت یک ماشین دربست کرایه میکردم و تا دم در خانه توقف نمیکردم و در آنجا چنان جشن و شادمانی راه میانداختم که نپرس. با این فکرها چه شادی و سروری به تو دست داده باشد… یا چند بار فکرهای بد به دلت خطور کرده و با انشاالله و خدا نکند، آن را از خودت دور کرده باشی؟
گه له گیان! امروز سیزدهم ماه «حزیران» است. ماه «جوزردان» خودمان. یعنی امروز هفت ماه و دو هفته است که دستگیر شدهام… دو ساعت بیشتر نشستیم. بلوز و شلواری را به او دادم که بیاورد. بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم. درست مثل آن روزی که پدرم برای همیشه ما را ترک کرد. دلتنگ شدم. کیسهها را برداشتم و همراه نگهبان پیش رفقایم برگشتم. آنها هم از این ملاقات تعجب کردند. سیران وسایل را که دید، قهقههای سر داد و گفت:
– مادرت فکر کرده در این جا مراسم مولودخوانی داریم.
– دخترها، از این ماجرا سر در نمیآورم. وقتی من را بردند، چشمهایم را نبستند. دو ساعت بیشتر نشستیم. غدا و خوراک خوبی به ما دادند! چه غذایی!
پروین که همیشه دوست دارد من را عصبانی کند، با صدایی شبیه صدای پیرزنها گفت:
– پتیاره! نکند با آنها رویهم ریخته باشی؟!
من هم عصبانی شدم و فریاد زدم:
– خفه شو، حرف بیخود نزن.
– باشه،باشه. عصبانی نشو، شوخی کردم.
گله جان! غروب نگهبان آمد و به ما گفت:
– خودتان را برای حمام آماده کنید.
با عجله حوله و صابون و لباسهای تمیزمان را آماده کردیم.
در اینجا تا دادگاهی نشوی لباس مخصوص زنان نمیپوشی. به همین خاطر، لباسهای امروزم نه تنها تمیز، بلکه نو است. حمام اینجا هم چه حمامی! همینقدر فرصت داری که خودت را گربه شور کنی. فورا صدا میزنند و میگویند تمام!
حالا شب است و دور هم نشستهایم. میوه و شیرینیهایی را که مادرم آورده است، وسط گذاشته و داریم گل میگوییم و گل میشنویم. پروین که در دنیای شاد خودش است، به من میگوید:
– دختر، الهی بابات نمیره! مثل این که امشب میخواهند عروسات کنند. خودت را نونوار کردهای؛ این همه میوه و شیرینی ریختهای؛ اگر از ترس این قرمساقها نبود، شروع میکردم به هلهله و کف زدن و آواز خواندن. چه میدانیم، کی میگه امشب هم دوباره عقدمان نمیکنند؟
با عجله برخاست و روی دیوار نوشت:
یادگار شب سیزده حزیران. شب بسیار خوبی بود. ساعت ۱۱
سیران، پروین، لیلا
و هر سه زیر نام خود را امضا کردیم.
گله جان! اکنون ده دقیقه به دوازده است. صدای چرخیدن کلید در قفل به گوش میرسد. هر سه به یکدیگر نگاه میکنیم. تصور میکنیم به خاطر سرو صدای ما است که میگویند خفه شوید!
نگهبان بود. به من گفت:
– بیا این قلم و کاغذ. وصیت نامهات را بنویس.
هر سه با صدای بلند خندیدیم. سیران می گوید:
– خودت را خسته نکن؛ من بعداً برایت مینویسم.
پروین هم میگوید:
– نه… باید خودش بنویسد.
]عزیزانم من را ببخشید[. این سومین بار است که من را به این نمایش میبرند. فکر میکنی امشب این تأتر چگونه خواهد بود؟! مثل دفعات قبل یا شکل دیگر؟ امشب برای چه کسی عقدم خواهند کرد؟!
شب ۱۳ حزیران
خواهرت لیلا
دست هایش را از پشت بستند. پارچهای را که با آن چشمهایش را بسته بودند، محکمتر کردند. گوشاش را تیز کرد تا بفهمد، آیا مثل دفعههای قبل صدا یا حرکت کسی را حس میکند؟ هیچ صدایی نبود. پچ پچی به گوشاش رسید. آنگاه شخصی با صدای گرفته و بلند او را به عقد در آورد. برای او مهم نبود آنکس کیست. در دل خود گفت: باز هم نمایش. در این لحظه نفهمید چرا زیر پایش به خارش افتاد. به این حالت خندهاش گرفت. با انگشت بزرگ پای دیگرش آن را خاراند.غلغلکاش آمد. این غلغلک، او را به یاد روزهایی انداخت که پنج –شش ساله بود. پدرش ظهرها از اداره میآمد. کمی دراز میکشید. او فوراً خودش را روی سینهاش میانداخت. پدرش کمی با او بازی میکرد. چند بار زیر پایش را میخاراند. آنقدر میخندید تا مادرش به صدا در میآمد و میگفت:
– دیگر بس است. دل درد میگیرد.
پس از آن پدرش بلند میشد و بستهای نقل از جیبش در میآورد و میگفت:
-این هم نقل برای نقل خانم.
او هم آن را میگرفت و باز میکرد و یکی از نقلها را به دهانش میانداخت.
– آه از مزهی آن نقلها!
آب دهان را قورت داد. مزهی نقل و لبخند هنوز روی لبهایش بود. انگشت بزرگاش هنوز زیر پای دیگرش را میخاراند که افسر شروع به خواندن حکم کرد.
]در اجرای حکم شمارهی ۱۱۷ و به جرم فعالیت علیه رژیم، دادگاه در آخرین جلسهی خود در شب ۱۳ حزیران، دستور اعدام متهم، لیلا غفور غریب را صادر کرد و همان شب نیز اجرا خواهد شد.[
همین که واژهی «اجرا خواهد شد» را شنید، یک ردیف گلوله، با مزهی نقل و لبخند روی لپش قاطی شد.
زمستان ۱۹۹۵