نه، نمردم هنوز؛ داستان کوتاهی از ماندانا خاتمی


مرگ انقدر ها که فکر می کردم غیر منتظره وعجیب نبود . چیزی مثل وزیدن باد تند وقتی شیشه ماشینی در حال سرعت را پایین بکشی . یا مثل بالا رفتن با اسانسوری پر سرعت . مرگ من خیلی ساده تر از این ها بود .هیچ شباهتی به انچه خوانده یا شنیده بودم نداشت . […]

نه، نمردم هنوز؛ داستان کوتاهی از ماندانا خاتمیمرگ انقدر ها که فکر می کردم غیر منتظره وعجیب نبود . چیزی مثل وزیدن باد تند وقتی شیشه ماشینی در حال سرعت را پایین بکشی . یا مثل بالا رفتن با اسانسوری پر سرعت .

مرگ من خیلی ساده تر از این ها بود .هیچ شباهتی به انچه خوانده یا شنیده بودم نداشت . اصلا سبکی ای در کار نبود . معلق نبودم درست کنار خودم روی زمین نشسته بودم . دستم زیر جنازه ام خواب رفته بود . دهانم خشک و تشنه بودم و همان اتاق ،همان لباس ،همان خانه و همان صدای نکره ی زنگ بیدار ی گوشیم را می شنیدم .
مادرم صدایم می کرد باید بلند می شدم .مثل همیشه اخمهایش در هم بود جرات نکردم بگویم که من مرده ام همان طور که ظرفها را دستمال می کشبد به میز اشاره کرد یعنی بشین و زخمی که لبه پریده ی بشقاب در دستش ایجاد کرده بود به لبهایش فشار داد .
خواستم به او بگویم که مرده ام و حتی جنازه ام انجا توی تختم است . اما استکان چای را گذاشت روبرویم و جرات نکردم چیزی بگویم در عرض چند دقیقه روحی شدم که چای می خورد .
تلویزیون روشن بود واخبار جنگ سوریه و عراق را با بی حوصله گی تکرار می کرد .و سبزی فروش دوره گرد در بلنگوی دستی اش اسفناج تره شوید و کرفس حراج می کرد .مادرم سبد را نشانم داد تا به خرید بروم . کلی لیست نوشته بود باید به داروخانه هم می رفتم . قبض ها را هم برایم لای پول گذاشت

چه اهمیتی داشت که به کسی ثابت کنم که من مرده ام . وشاید مدتها طول می کشید تا کسی متوجه این موضوع بشود که یک مرده چه قدر به ارامش نیاز دارد و این که من یک روح هستم و چقدر برای یک روح سخت است که از داروخانه خرید کند .سبزی بگیرد و منتظر اتوبوس بیاستد .و قبض ها را پرداخت کند
حواسم نبود کی از خیابان رد شدم حواسم به بند کفشم نبود وحتی صدای بوق و ترمز و جیغ عابر هم مهم نبود همه ی سبزی ها از سبد بیرون ریختند . گوجه ها زیر لاستیک له شدند و باد قبض ها را به نقطه دوری برد .
چشم بر هم زدنی کلی ادم جمع شدند تا صحنه ی تصادف مرا از نزدیک ببینند .
شاید یک مرده بتواند چند بار بمیرد اما باز هم چیزی تغییر نمی کند
من نه معلق بودم نه سبک . و نه مردی با هاله ی نور و عبای بلند به استقبالم امد .از پل هوایی چند اسکناس و سکه به اطرافم می ریختند .و من همه ی حواسم به زنبیل بود که دورتر از من افتاده بود .

داروها سالم مانده بود بلند شدم باید زودتر از لای جمعیت به خانه می رفتم و تا قبل از اینکه مادرم نگران این روح شود در جنازه ام جا می گرفتم .

نه، نمردم هنوز؛ داستان کوتاهی از ماندانا خاتمی


بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

قتل خونین همسر با دستور زن خیانتکار+گفتگو با متهم