طنز در شعر فروغ فرخزاد :: علی شریعت کاشانی


طنز یکی از ارکان سترگ و قابل اعتنای شعر فروغ است. از دید تکوینی، طنز او برآیندی است از مشاهدات و تجربیات و اندیشه‎وری ‎های پویا و انتقادی او در چگونگی وضعیت خصوصی ‎ ‎ و موقعیت اجتماعی. این طنز نماینده گسترش‎یافتگی نگاه و بینش او و چگونگی درک کلی وی از انسان و جهان نیز هست. در شعر فروغ، طنز از هجو جداناپذیر است. زیرا هرآن‎چه که در این شعر به‎عنوان...

طنز در شعر فروغ فرخزاد :: علی شریعت کاشانیبرپایه درنگی در دو شعر «ای مرز پُرگهر» و «کسی که مثل هیچ کس نیست»
طنز یکی از ارکان سترگ و قابل اعتنای شعر فروغ است. از دید تکوینی، طنز او برآیندی است از مشاهدات و تجربیات و اندیشه‎وری ‎های پویا و انتقادی او در چگونگی وضعیت خصوصی ‎ ‎ و موقعیت اجتماعی. این طنز نماینده گسترش‎یافتگی نگاه و بینش او و چگونگی درک کلی وی از انسان و جهان نیز هست.
در شعر فروغ، طنز از هجو جداناپذیر است. زیرا هرآن‎چه که در این شعر به‎عنوان طنز رخ می‎نماید جای‎جای سر از هجو درمی‎آورد، آن‎هم از هجوی آشکارا جسورانه و پرده‎درانه. بنابراین‎، در شعر فروغ می‎توان از وجود «طنز هجوآمیز» سخن گفت.
از دید محتوی و کارکرد، طنز فروغ از مرز یک بذله‎گویی خام و سرگرم کننده و سخن‎پراکنی طعن‎آمیز و خنده‎آور بس فراتر می ‎رود. زیرا این طنز، همان‎گونه که در خلال این بررسی خواهیم دید، واکنشی است تند و تیز، و درعین‎حال سنجیده و اندیشمندانه، که نسبت به اوضاع و احوال نابسامان اجتماعی و مناسبات و روابط پوچ و عبث انسانی بروز داده می‎شود. منظور اوضاع و احوال و مناسبات نابخردانه و مضحکی است که رسوایی و تمسخر و نیشخند برمی‎انگیزد، و ناگزیر طنز به‎بار می ‎آورد، آن هم طنزی که به نوبه خود شگفت‎زدگی و انگشت به‎دندان‎گزیدگی را موجب می ‎شود. افزونِ براین، زایش و گسترش یک جهان‎بینی انسانیت مدار در ذهن و سخن فروغ (بویژه از زمان پرداخت دفتر «تولدی دیگر» به‎پس)، و در تضاد افتادن این جهان ‎بینی با نگرش ‎های مبتذل و مرزبندی شده رایج در روزگار او، عامل دیگری است که سراینده را به خرده‎گیری و طنزسرایی می ‎کشاند، و گوشه‎ـ کنایه‎های او را از تشخص، غنا و باروری ‎ ، و بُرد اندیشمندانه چشمگیر برخوردار می ‎سازد.
از دید موضوعی‎، طنز در جغرافیای شعر فروغ به‎روی‎هم سه چیز را به‎زیر پوشش خود می ‎گیرد‎:
۱. جایگاه «زن» و «زنانگی» در محیط خانوادگی و جامعه‎.
٢. اشکال کهن‎گرا و ناپویای شعر و شاعری و مضامین کهنه و تکراری‎.
٣. نابسامانی ‎ زیستگاه انسانی‎ ـ اجتماعی‎، و مداربستگی نگاه و رهیافت و دریافت «روشنفکران» و «اهل قلم»‎.
از این‎میان‎، زیستگاه انسانی‎ـ اجتماعی در طنز فروغ‎، چونان در کل شعر اجتماعی او، به ‎عنوان یک تمامیت مد نظر قرار می ‎گیرد ‎ . تمامیتی است که به‎اعتبار جهان ‎بینی کلی شاعره (که یک جهان‎بینی پویا و اساساً انسانیت‎مدار است) مورد درنگ و خرده‎گیری قرار می‎گیرد. این تمامیت خاستگاه و نیز میعادگاه همه‎چیز است. این است که آن دسته از طنزهای فروغ را نیز که به‎موقعیت زن و زنانگی و یا به اشکال ناپویای شعر و شاعری برمی‎گردند، اغلب (و البته نه همیشه) در سروده‎ ‎هایی می‎بینیم که موضوغ اصلی و مرکزی‎شان اساساً این تمامیت انسانی‎ـ اجتماعی است.
در این‎جا ما طنز فروغ را با توجه به موارد سه گانه یادشده در دو شعر طنز و هجوآمیز «ای مرز پُرگهر» و «کسی که مثل هیچ‎کس نیست» مورد درنگ و بررسی قرار می ‎دهیم. به‎منظور دریافت بهتر و بهنجار این دو سروده ‎ ، و مستدل‎تر ساختنِ داوری ‎های‎مان، اشاراتی کوتاه به چند سروده دیگر او نیز خواهیم داشت.

١

گویاترین نمونه ‎های طنز اجتماعی در شعر فروغ از زمان پرداخت دفتر «تولدی دیگر» به‎پس عرضه می‎شوند. کامل ترین ‎ ، انسجام یافته ترین، و بی ‎پرواترین طنز او نخستین بار در منظومه «ای مرز پرگهر» (شاه‎سروده دفتر «تولدی دیگر») به نمایش در می ‎آید. این طنز، افزونِ بر ابعاد بِکر و نوخاسته ای که در زمینه زبانی و تصویری داراست ‎ ، دربرگیرنده بازتاب انگیزه ‎ها و احساس ‎های گسسته‎عنان و شماری از نظرات انتقادآمیز سراینده نیز هست که پیش‎از «ای مرز پرگهر»، ولی در همان دفتر «تولدی دیگر»، به‎بیان درآمده‎اند. چنین است که، مثلاً در سروده «عروسک کوکی» ‎ ، چه از دید عنوان ‎ ، و چه از نظر بن ‎مایه و محتوی، نشانه ‎های تکوینی و آغازین آن طنز تکامل‎یافته‎یی را می ‎توان دید که در «ای مرز پرگهر» تجسم می‎یابد. بنابراین «عروسک کوکی» را می ‎توان به‎عنوان یک پیش زمینه تکوینی و حتا سرآغازی برای آن منظومه دانست. این شعر هم گویای شمه‎یی از شرایط وجودی ناراست زن و زنانگی است ‎ ، و هم ترجمان مضحکه سکوت و سکون و تحجر فکری و وجودی در یک سطح فراگیر است‎:
« بیش از این ‎ها ‎ ، آری
بیش از این ‎ها می ‎توان خاموش ماند
می ‎توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ‎ ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار ‎ …
می ‎توان برجای باقی ماند
در کنار پرده ‎ ، اما کور ‎ ، اما کر ‎ ‎ … »
این شعر چگونگی وضعیت ناراست عشق و عشق ورزیدن را هم دربرمی ‎گیرد ‎ ، آن هم بویژه در دلِ یک زیستگاه مردسالارانه خودکامه :
« می ‎توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ‎ ، سخت بیگانه
« دوست می ‎دارم »
می ‎توان در بازوان چیره یک مرد
ماده ‎یی زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت سخت ‎ … »
و باز این طنز ایستایی باورها، گرایش ‎ها، و رفتارهای واپس‎گرای را به‎تصویر می‎کشد ‎ ، و پوچی و مسخرگی پندارها و امیدهای سست‎بنیاد را‎:
« می ‎توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می ‎توان در گور مجهولی خدا را دید
می ‎توان با سکه ‎یی ناچیز ایمان یافت
می ‎توان در حجره ‎های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر.»
این است که موضوع اصلی و مرکزی «عروسک کوکی»، انسانی است که دستخوش بی ‎ارادگی و ناپویایی و فسردگی روانی‎ـ وجودی است. انسانی است که ‎ ، بویژه در مقام زن بودن و به‎گونه زن زیستن ‎ ، جز یک بازیچه بیش نمی‎نماید. «عروسک»ی است که بودنِ و زیستن ساختگی و خودکار (یا «مکانیک»وار) اش سازگار با خواست و اراده مردان خودپسند و خودکامه و تعیین‎تکلیف کننده جلوه‎گر می ‎شود ‎ ، و این‎که «عشقِ» بی ‎محتوی و بدونِ موضوع‎اش تنها در چنگال قاهر آنان دستکاری شده و به صدا درمی ‎آید‎:
« می ‎توان همچون عروسک ‎های کوکی بود
با دو چشم شیشه ‎یی دنیای خود را دید
می ‎توان در جعبه ‎یی ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال ‎ها در لابلای تور و پولک خفت
می ‎توان با هرفشار هرزه دستی
بی ‎سبب فریاد کرد و گفت :
« آه ‎ ، من بسیار خوشبختم.»۱
با گذار از برزخ طنز هجوآمیز «عروسک کوکی» به پهنه طنز «ای مرز پرگهر» می ‎رسیم ‎ . «ای مرز پرگهر» سرود تلخ اما تمسخرآمیز و افشاگر یک هویت پوچ و ساختگی ‎ ، و تهی از شورمندی و پویایی و شکوفایی است‎. این منظومه آیینه طغیان‎گری و انگیزه فراترروی یک سراینده نوگرا و سازش‎ستیز و دگراندیش هم هست‎؛ که درین شعر شاهد طغیان‎گری هستیم که هنجارهای ساختگی یک بودن و زیستن اجتماعی‎ـ فرهنگی قراردادی و منجمد را برنمی ‎تابد، و نه یادگار گذشته ‎های فرسوده و غبارآلود به‎ظاهر«درخشان» و «افتخارآمیز» را.
« فاتح شدم
خود را به‎ثبت رساندم
خود را به‎نامی ‎ ، در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده‎باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران
دیگر خیالم از همه‎سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون ‎ …
آه
دیگر خیالم از همه سو راحت است ‎ …»
در این‎جا، فروغ درواقع به پوچی و کارکرد عبث یک خیمه‎شب‎بازی فرمایشی و تحمیلی می‎پردازد که در سطوح اداری و رسمی، و سیاسی‎ـ اجتماعی و تبلیغاتی چهره می‎نماید؛ حال آن‎که در پس پردهٌ این نمایش مضحک جز کمبود و نیاز، بردگی و بندگی، وابستگی و مصرف‎زدگی، و ازخودبیگانگی و مسخ‎شدگی سلطنت نمی‎کند. در چنین شرایط مبتذل و ساختگی است که سراپای هستی و هویت یک انسان به یک «شماره» فرومی ‎کاهد، درست همانند موجودیت یک سرباز یا یک زندانی شماری گذاری شده ‎ ، و یا چون یک شئِ ثابت به‎ثبت رسیده. در حضور این فروکاهی و انجمادِ فراگیر، گذشته ‎های «پرافتخار» بناچار معنا و ارزش و حتا فلسفه وجودی خود را از دست می ‎دهند، و سهم میراث‎گونه آن ‎ها (به ‎عنوان پیشینه و پشتوانه تاریخی‎ـ‎ فرهنگی) در تشکل یک هویت و شخصیتِ بهنجار به سطح هیچ و پوچ فرومی ‎کاهد. مگر نه‎این است که انسان رام‎شده و به ثبت رسیده را ‎ ، این شئ واره بایگانی‎شده را، چاره‎یی نیست جزاین که در زندان هست و بود مسخ شده‎اش ‎ ، و در دل زیستگاه انسانیت‎زدایش ‎ ، به‎حد یک موجود ذره‎بینی فروکاهد. حال بگذریم از این که تراکم مشغله ‎های عبثِ روزانه ‎ ، آن هم در دل «محیط زیست»ی که جز به‎یک زباله‎دان دستجمعی نمی ‎ماند، کم‎ترین مجالِ درنگ و اندیشیدن و به‎خود‎آمدن را از دست این انسان فروکاسته می ‎رباید.
« از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره، با اشتیاق ‎ ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را،
که از غبار پهن و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخ ‎زاد.»
هم دراین پست‎جای خودی ‎ ، دراین «سرزمین شعر و گل و بلبلِ» به‎لجن درافتاده ‎ ، است که هست و بود انسان روانی و اجتماعی هم‎رنگ و هم‎سطحِ «هرچه که هست» و «همان است که هست» می ‎شود ‎ ، و انتظارات و توقعات ‎ ، همچنان که آرمان‎جویی ‎ها و جهان ‎بینی ‎ها، تا بدان حد تقلیل می ‎یابد که به‎حق درخورد فرومایگان و ظاهرپرستان است، و برازنده هوس‎رانان و مصرف‎کنندگان (یا برده‎صفتانِ) تازه به‎دوران رسیده است. این درحالی است که حتا سقوط کردن به‎این «حدِ اقل» هست و بود و زیستِ مبتذل به‎مسابقه گذاشته می ‎شود‎!
« موهبتی است زیستن ‎ ، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه‎کش فوری
و شیخ ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران‎وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مؤلفان فلسفه « ای بابا به من چه ولش کن »
مهد مسابقات المپیک هوش ـ وای‎!
جایی که دست به هر دستگاه نقی تصویر و صوت می ‎زنی ‎ ، ازآن
بوق نبوغ نابغه ‎یی تازه سال می ‎آید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می ‎یابند
هریک به روی سینه ‎ ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست ‎ ، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می ‎دانند
که ناتوانی از خواص تهی‎کیسه بودن است ‎ ، نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
درپای آینه ‎ ، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می ‎افروزم ‎ …
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه باطنین کف‎زدنی پرشور
برفرق فرق خویش بکوبم
من زنده‎ام ‎ ، بله ‎ ، مانند زنده‎رود ‎ ، که یک روز زنده بود ‎ …»۲
بخش دیگری از «ای مرز پر گهر» دنیای شعر و شاعری و نقد و نظرهای ادبی ‎را شامل می‎شود. نظر به‎زمینه یا درون‎مایه توأمان انسانی‎ـ هویتی و اجتماعی این شعر، باید گفت که فروغ سرایندگان کهنه‎اندیش و نو‎ستیز را متعلق به‎همان جهان متحجر و مسخ‎کننده‎یی می ‎داند که مورد انتقاد اوست. او ‎ ، خود ‎ ، ضمن پای‎فشردن به‎روی بایستگی گزینش یک زبان و شیوه نو و مضامین تازه‎تر در عرصه «شعر نو»، و با مرتبط دانستن این گزینش با ضرورت پویایی و تحول در حیات انسانی‎ـ اجتماعی ‎ ، در باره محتوای طنزآمیز «ای مرز پر گهر» چنین می ‎گوید‎:

« ‎ … دنیای ما دنیای دیگری است. ما داریم به ماه می ‎رویم ـ البته ما که نه، دیگران‎… حالا بیا و یک شعر برای موشک بساز. فضلا می ‎گویند : «نه‎… پس خود شاعر کجاست ؟» انگار که این «خود» فقط باید یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک «خودِ» همیشه دردمند و بدبخت باشد… در شعر «مرز پرگهر» این «خود» یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمی ‎تواند حرف ‎های جدیش را با فریاد بگوید ‎ ، لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز می ‎تواند بگوید. دراین شعر، من با یک مشت مسائل خشن ‎ ، گندیده و احمقانه طرف بودم ‎ . تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند؛ بگذارید بعضی ‎ها آن‎قدر غیرشاعرانه باشند که نتوان آن را در نامه‎یی نوشت و به معشوقه فرستاد. به‎من چه ‎ ، بگویید از کنار این شعر که رد می ‎شوند دماغ‎شان را بگیرند. این شعر زبان خودش را ‎ ، و شکل خودش را، دارد. من نمی ‎توانم وقتی می ‎خواهم از کوچه‎یی حرف بزنم که پراز بوی ادرار است لیست عطرها را جلویم بگذارم، و معطرترین‎شان را انتخاب کنم برای توصیف این بو ‎ . این حقه‎بازی است. حقه‎یی است که اول آدم به خودش می ‎زند، بعد هم به دیگران ‎ .»۳

این داوری به آن بند از «ای مرز پر گهر» برمی ‎گردد که دربرگیرنده یک نقد و نظر توأمان طنزگونه و هجوآمیز است؛ که به‎روشنی می ‎بینیم که فروغ، با به مسخره گرفتن نوستیزان و شعرواره ‎های‎شان ‎ ، و بویژه با تکرار عبارت «ششصد و هفتاد و هشت» در مورد این «حقه‎بازها»، آنان را در خیلِ «به‎ثبت» ‎رسیدگان و هویت ‎های ایستا و ناپویا درمی ‎آورد. و ما در مواردی ازین دست، درعین قرارگرفتن دربرابر یک طنزهجوآمیز افشاگر، همچنان شاهد یک نگاه و برخورد و برداشتِ انسان‎شناسانه و جامعه‎اندیشانه هستیم ‎ .
« ‎ … جایی که من
با اولین نگاه رسمی ‎ام از لای پرده‎، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می ‎بینم
که ‎ ، حقه‎بازها، همه در هیئت غریب گدایان
در لای خاکروبه ‎ ، به دنبال وزن و قافیه می ‎گردند
و از صدای اولین قدم رسمی ‎ام
یکباره ازمیان لجن‎زارهای تیره ‎ ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر درآورده‎اند
با تنبلی به‎سوی حاشیه روز می ‎پرند ‎ …»۴

٢

دومین نمونه کامل طنز فروغ در سروده «کسی که مثل هیچ کس نیست» (در دفتر ایمان بیاوریم به‎آغاز فصل سرد) به‎چشم می ‎خورد. طنزی است کوبنده که در عین‎حال در زبانی ساده و بی‎پیرایه، ولی با محتوایی بس غنی و اندیشه‎برانگیز، پرداخته شده است ‎ . نهیب آن ‎ ، همانند مورد مشابه‎اش در «ای مرز پرگهر»، در دل تصاویر روشن و بی ‎پرده طنین‎افکن است. فروغ با تکرار دو عبارت «کسی می ‎آید» و «کسی که مثل هیچ‎کس نیست» در جای‎جای این شعر، برآن است تا ذهنیت و خودآگاهی یک خواننده حتا خواب‎آلوده را به‎هوش آورد‎، و متوجه بایستگی برآمدن یک جهان انسانی تازه‎تر و مناسبات خانوادگی و اجتماعی بخردانه‎تر نماید.
« ‎ … من خواب دیده‎ام که کسی می ‎آید
من خواب یک ستاره قرمز دیده‎ام
و پلک چشمم هی می ‎پرد
و کفش ‎هایم هی جفت می ‎شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم ‎ …
کسی می ‎آید ‎ …
کسی که مثل هیچ کس نیست ‎ ، مثل پدر نیست ‎ ، مثل انسی نیست ‎ ،
مثل یحیی نیست ‎ ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت ‎های خانه معمار هم بلندتر است ‎ …
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ‎ترسد
و از خود سید جواد هم که تمام اتاق ‎های منزل ما مال اوست نمی ‎ترسد ‎ …
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابان ‎ها هم گم نمی ‎شود
کاری نمی ‎کند که آن کسی که به خواب من آمده ست ‎ ، روزِ آمدنش را
جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه ‎هاشان هم خونی است
و آب حوض ‎هاشان هم خونی است
و تخت کفش ‎هاشان هم خونی است
چرا کاری نمی ‎کنند
چرا کاری نمی ‎کنند ‎ …

کسی می ‎آید ‎ …
کسی که در دلش با ماست ‎ ، در نفسش با ماست ‎ ، در صدایش با ماست ‎ …
کسی که زیر درخت ‎های کهنه یحیی بچه کرده است
و روز به‎روز
بزرگ می ‎شود، بزرگ‎تر می ‎شود ‎ …»۵

به‎روی‎هم ‎ ، این طنز سه مورد برجسته را که از دیرباز ذهن و سخن فروغ را به خود مشغول ‎داشته است یکجا در خود می‎گیرد، و با یکدیگر در ارتباط سازمند و معناانگیز قرار می ‎دهد. این سه مورد عبارتند از‎:
١. بازمانده ‎های تأثرات و خاطرات مربوط به‎تنگنای نفس‎گیر خانوادگی که دیر‎زمانی فروغ خانه‎نشین را به شکوه‎گری وامی ‎داشته است و در اندیشه گریز و گذار فرومی ‎برده است ‎ .
٢. واکنش ‎های آشتی ناپذیر در برابر دلسردی ‎ها، بدبینی ‎ها، ایستایی ‎ها و جبرباوری ‎هایی که دست‎پرورده یک زیستگاه اجتماعی پریشان و پریشانی‎زا است، زیستگاهی که به سنت ‎های خشک و خشن و مناسبات ناپویا و سیاست ‎های مصلحت‎جویانه تن‎سپرده است.
٣. تصور یک آینده آرمانی و تهی از نابرابری و انسانیت‎ستیزی؛ آینده‎یی که در فضای انتظارات و امیدورزی ‎های سراینده ‎ ، همچنان که در ذهن و خیال تهی دستان و سرخوردگان جامعه، نقش می ‎بندد.
با درنظر گرفتن این سه مورد، می‎توان گفت که فروغ در این شعر چیز درخور توجهی از یک روان شناسی اجتماعی را، که متناسب با چگونگی ساخت و کارکرد یک زیستگاه سنتی و ایستا است، به‎تصویر درمی‎آورد. چرا که در این طنز، ثروتمندی «سید جواد» تصویری از خودنمایی مبتذل‎ترین مال‎داران می ‎باشد؛ و یکه‎تازی او به‎معنای غیبت عناصر رقیبی است که می‎توانند نفی‎کننده موجودیت و موقعیت خاص او باشند (نظیر کارگزاران و ثروت‎آفرینان نوخاسته، تحصیل‎کرده ‎ ، و نواندیش در صحنه اداره امور مالی و اقتصادی و غیره). «‎رخت پاسبانی» برادر او رمز و نمادی است از قدرت حاکمه‎یی که حافظ منافع و موقعیت اجتماعی این تازه به دوران رسیدگان تهی‎مغز است. هم در این‎جا، تصویر «پدر» ترجمان یک «منِ برتر» نرمش ناپذیر و نماینده نظم و اتساق بی ‎چون و چرای درون‎ـ خانوادگی است ‎ . اما این تصویر از مرز خانواده درمی ‎گذرد و به پهنه جامعه و مظهر قدرت می ‎گسترد. از این‎پس ‎ ، تصویر «پدر» ما را به یک قدرتمند قاهر و هراسناک بزرگ‎تری می ‎رساند که به آمدن «کسی که باید بیاید» روی خوش نشان نمی ‎دهد ‎ ، و یا دست کم «کاری نمی ‎کند که‎ روز آمدنش را جلو بیاندازد». حتا «مردم محله کشتارگاه» ‎ ، که سراپای‎شان به تکبتِ خون ‎آلوده است ‎ ، «کاری نمی ‎کنند». چرا که این «مردم» جز سربه‎زیران و خوی‎گرفتگان به ابتذال رایج و فراگیر نیستند. موجودات نازا و بی ‎اثر و بی ‎اراده‎یی هستند که موجودیت و حال و روزشان به ضرورتِ ظهور «کسی که مثل هیچ کس نیست» هرچه بیش‎تر می ‎افزاید. و این «کس» که همه چیز را ‎ ، از «نان» و «پپسی» و «باغ ملی» گرفته تا «چکمه» و «سینما» و «درخت ‎های دختر سید جواد» ‎ ، همه و همه را «قسمت می ‎کند»، رهایی‎بخش و دادگستری است که روزی دربرابر نابرابری و خودکامگی، و نیز در اعتراض به ثروت‎‎اندوزی و انحصارطلبی ‎ «سید‎جواد»ها و نزدیکان و اعقاب‎ نکبت‎بارشان، جسورانه به‎پا خواهد خاست.
فروغ در بخش دیگری از همین منظومه ‎ ، و این بار اما با زبان و طنزی کوبنده‎تر و رسواکننده‎تر، ازنو به سراغ «سوسک ‎ها»ی سخن‎پراکن و زیاده‎گو می ‎رود. او محافل دربسته و رنگین‎نامه ‎های لبریز از تملق و تعارف و خودنمایی این «فضله ‎های فاضل» را درنظر می ‎آورد ‎ ، و پیوستگی روشنفکرمآبانه اینان را به این «مکتب» و آن «مکتبِ» به اصطلاح ادبی، ‎ و به «ایسم» و «ایست»های بیگانه و عاریتی، به باد مسخره می ‎گیرد ‎ . هم اوست که، درپرتو هوشمندی و وسعت‎بینی، وضعیت و رفتار مضحک روشنفکرنمایان پرمدعا و گنده گویی ‎های‎شان را با موقعیت آشفته و کارکردهای نابخردانه زیستگاه اجتماعی در ارتباط قرار می ‎هد، و خواننده‎اش را از مشاهده «جزء» به شناسایی «کل» رهنمون می ‎شود.
« من می ‎توانم از فردا
در پستوی مغازه خاچیک
بعد از فروکشیدن چندین نفس ‎ ، زچند گرم جنس دست اول خالص
و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص
و پخش چند یاحق و یاهو و وغ وغ و هوهو
رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله ‎های فاضل روشنفکر
و پیروان مکتب داخ داخ تاراج تاراج بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنه یک هزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسماً به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت
برهر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکتِ
اشنوی اصل ویژه بریزم

من می ‎توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من مندرجات مجله هنر و دانش ــ و تملق و کرنش را می ‎خوانم
و شیوه «درست نوشتن» را می ‎دانم ‎ .»
فروغ‎، از رهگذر این تیزنگری و افشاگری ‎ ، بی ‎مایگی و مداربستگی نگرش ‎های رایج را به تصویر می‎کشد. به‎این معنا که او به ترسیم محدودیت ذهنیت و نگاه و اندیشه «توده» می ‎پردازد، «توده»یی که آن به اصطلاح «اهل قلم» چیزی جز بخش جداناپذیر آن نمی‎تواند باشد.
«من درمیان توده سازنده ‎یی قدم به عرصه هستی نهاده‎ام
که گرچه نان ندارد، اما به جای آن
میدان دید باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیایی‎اش
از جانب شمال ‎ ، به میدان پرطراوت و سبز تیر
و از جنوب ‎ ، به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام ‎ ، به میدان توپخانه رسیده است ‎ … »۶
روی حرف بی‎رنگ و بی ‎پروای فروغ هم با «توده»ی تنگ‎اندیش و اندک‎بین است، و هم با»سوسک»های سخن‎پراکنی است که از دل این جمعِ به تسلیم و رضا خوکرده برخاسته‎اند. از این میان، بویژه این دار و دسته اخیر است که پیوسته آماج حمله او قرار می ‎گیرد. زیرا مدعیان سبک مغز، به رغمِ نگاه و اندیشهُ مفلوج و هست و بود نازا و بی‎اثرشان، همچنان خود را «ازمابهتران» به حساب می ‎آورند. «زهی تصور باطل ‎ ، زهی خیال محال!». حال آن‎که شاعره (در «تنها صداست که می ‎ماند») به‎روشنی می ‎بیند که این «قد کوتاهان» نالایق حتا «فقدان مردی» خود را در پسِ پرده ژاژخایی ‎ها و خامه‎فرسایی ‎های فریبنده پنهان داشته اند.۷ بنابراین ‎ ، واکنش قاطعانه او دربرابر آحاد این دار و دسته، و بخصوص دوری‎گزینی‎اش از آنان، تعارف‎بردار نیست.
« من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می ‎کند
پرنده ‎یی که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم ‎ …
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده‎اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می ‎کنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست ‎ … »۸
قاطعیت موضع‎گیری فروغ و سازش‎ناپذیری او تا بدان جاست که او حتا برادر فیلسوف‎نمای خود را در صف منفی‎اندیشان و تعهدگریزان درمی ‎آورد، و بی‎رحمانه بر او می ‎تازد. چرا که او (به‎شهادت شعر «دلم برای باغچه می ‎سوزد») «برادر»ی است که به «فلسفه»بافی‎ها و رجزخوانی ‎های بی ‎خاصیت دل خوش می ‎دارد، و همزمان شراب‎خواری و سرمستی‎اش به ازخود بیگانگی و عربده کشی می ‎کشد، «شفای باغچه» را در گرو «انهدام باغچه» می ‎داند، ماهیان مرده و گندیده حوض را آمارگیری می ‎کند، و دستِ آخر هم نومیدی‎های پیاپی‎اش را «به کوچه و بازار می ‎برد» و سرانجام «در ازدحام میکده» رها می ‎سازد،۹ یعنی در جمع ازخود بی ‎خبرانِ یاوه‎گویی که توان به‎خودآمدن و درست‎اندیشیدن و چاره‎جستن را از دست داده‎اند.
در این‎جا نیز، همان‎گونه که به‎بهانه موقعیت «پدر‎ـ منِ برتر» برشمردیم، شاهد گسترش‎یافتن تصویر یک عضو خانواده (برادر) از تنگنای خانواده به پهنه جامعه هستیم. منتهی با این تفاوت که تصویر «پدر» نماد قدرت قاهر ناپویا، مظهر استقرار نظم و قانون سنتی‎ـ فرهنگی ‎ ، و شاخص تبعیت بی ‎چون و چرا از اوست‎؛ حال آن‎که تصویر بی ‎رنگ و جلای «برادر» تجسم منفی‎کاری و سر درخود فروبردگی و دوری جویی از ضرورت ‎های جهان برون‎ذهنی است ‎ ، و نیز گویای پریشان‎اندیشی ‎ها و هزیان گویی ‎های رایجی است که در پسِ نقاب فلسفه‎بافی‎های بی‎اثر و «ایسم» و «ایست»های بی‎جا و عبث ‎ لانه گزیده است.

۳

درنگ در طنز اجتماعی فروغ ‎ توجه ما را به یک نکته اساسی دیگر نیز معطوف می‎دارد که از موقعیت روان‎شناختی برخوردار است. در طنز هجوآمیز «ای مرز پرگهر» و «کسی که مثل هیچ کس نیست»، سراینده (یا راوی) بدان اندازه از «من» می ‎گوید که از «دیگران»، و یا اغلب از «من» می ‎آغازد و سپس به «دیگران» می ‎رسد. «من» در این موارد، آن «منِ» خودآگاه و روشن‎بین و خرده گیری نیست که در شخصیت و مَنِش و کلام تکان دهنده شاعره تجسم می‎یابد‎؛ بلکه این «من» در مقام «فرد»ی از افراد عادی جامعه متجلی می ‎شود ‎ . هم اوست که به‎صورت یک راوی (که گاه رنگ و بوی «دیگران» را به خود می‎گیرد و در پوست‎شان می‎خزد) چهره می‎نماید، تا مگر کنش و منش ‎ ، و اندیشه و نگاه و اطوار آنان را به‎بهترین و بی‎دروغ‎ترین شیوه ممکن به حرف و تصویر درآورد. ازین دید، «من» و دنیای پوشالی و توخالی آن چیزی جز نمونه‎ـ نمادی از آن «توده»ی اندک بین و «فضلای فکور» بیش نمی ‎نماید. در پرتو افشا‎شدن چهره نازیبای این «من» همه‎جایی و همه‎کاره است که «منِ» راستین شاعره تشخص و وارستگی و دیگرگونگی ماهوی خود را به تأیید می ‎رساند، و میان خود و «من» «دیگران» مرزگذاری می ‎کند. عنصر پایه‎یی و نیز موضوع اصلی و مرکزی طنز فروغ اغلب همین «منِ» فراگیر و اجتماعی درخورِ خرده گیری و سرزنش است ‎ . ناگفته پیداست که فروغ به نقش فعال و کارای این من‎محوری در برانگیختن توجه خواننده یا شنونده نسبت‎به موقعیت ‎ها و مسائل طنز و هجوبرانگیز نیک آگاه بوده است.

نتیجه‎گیری
فروغ در روند طنزپردازی ‎ ، همچنان که در جریان کل فعالیت هنری و سخن‎ورانه‎اش، از «من» و شرایط وجودی آن می ‎آغازد، و به »غیرِ من» و عرصه هست و بود و فلسفه وجودی آن می ‎رسد. این درحالی است که او از هم‎رنگ و هم‎نوا شدن با «دیگرانِ» سازشکار و حل گشتن در دنیای مسخ‎شده و مسخ‎کننده آنان سخت می‎پرهیزد. بنابراین ‎ ، در این مورد با یک روند جدلی (یا «دیالکتیکی») و ادغام عناصر تضادآمیز «من» و «غیر من» (یا هویت و غیریت) در یکدیگر سر و کار نداریم؛ بلکه اساساً شاهد یک سیر تحولی و پیش‎تازی در زمینه مَنِشی ‎ ، اندیشه‎ورانه، و جهان‎بینانه هستیم. کل شعر فروغ و تحول‎پذیری و اوج‎گیری آن (بویژه از زمان «تولدی دیگر» به پس) آیینه تمام‎نمای این پویندگی و شدنِ پیوسته است ‎ ، و طنز او از این امر مستثنی نمی ‎تواند باشد.
به‎روی‎هم، فروغ طنزپرداز از رهگذر روان‎شناسی فردی‎ـ خصوصی و خانوادگی به قلمرو روان‎شناسی جمعی (یا اجتماعی) می‎رسد، و به درک گوشه ‎های مهم و قابل اعتنایی از ماهیت و کارکرد زیستگاه همگانی و منش و کنش مردمان آن از هر لایه اجتماعی و دار و دسته می ‎رسد. او، درپرتو تجربه و بینش راهگشایی که از این سلوک و شناخت به‎دست می‎آورد، پای به‎عرصه یک جهان ‎بینی می‎نهد، و در افق آن منزل می ‎گزیند. درست از افق این نگرش وسعت‎مند است که او ‎ ، همانند هر هنرمند و اندیشمند وارسته و جهان‎بین ‎ ، نگاه کنجکاو و پوینده خود را روانهٌ زیستگاه مداربسته و مصرفی و پوچ‎گرای همه‎روزه ‎ می‎کند، به چگونگی هست و بود «توده» و مدعیان «روشنفکر» می ‎اندیشد، و به‎خرده‎گیری و افشاگری و طنزآفرینی می ‎پردازد.

طنز هجوآمیز فروغ چه در اشکال مردسالاری ستیز آن (که شامل وضعیت زن و زنانگی در تنگنای محیط خانوادگی و اجتماعی است)، و چه در اشکال کلی فرهنگی و سیاسی‎ـ اجتماعی آن (که مرد و زن هردو را دربرمی ‎گیرد)، هنوز از تازگی و اهمیت خاص خود برخوردار است. زیرا هرآن چه را که سراینده از موقعیت خصوصی و اجتماعی انسان ‎های ازخودبیگانه و «فضلای»ی مسخ شده و گسسته از دنیای رنجبران و تهی دستان می ‎بیند و به‎توفان ریشخند می ‎گیرد، نه تنها در مورد جوامع «در حال پیشرفت» نظیر ایران دیروز و امروز راست می ‎نماید، که در مورد جوامع مصرفی «پیشرفته» و به اصطلاح «پست مدرن» باختر زمین امروز نیز صدق می ‎کند. جوامعی که بیش از پیش در دور باطل تولید و مصرف بی ‎حد و مرز، و در کام زیاده‎خواهِ فردمداری و خودشیفتگی و شیء‎شدگی فرو می ‎خزند، و به نابسامانی ‎های روانی‎ـ هویتی انسان ‎ها درسطوح فردی و همگانی بیش از پیش دامن می ‎زنند.۱۰ بنابراین، محتوای کلی و بن ‎مایه ‎های اساسی صور خیال طنز و هجوآمیز فروغ (مانند شیء‎شدگی و ازخودبیگانگی‎، مصرف‎زدگی و ابتذال‎گرایی‎، مردستایی و زن‎ستیزی، نابرابری ‎های اجتماعی، تهیدستی مردمان ‎ ، خوشبختی ‎های دروغین ‎ ، فضل فروشی ریاکاران ‎ ، هزیان گویی مدعیان‎…) از حساسیت، دوراندیشی، و دورپروازی ذهنیتِ بس هوشمند شاعره‎یی خبر می ‎دهد که نه تنها گزارش‎گر واقعیات روزگار خود است، که نیز پیام‎آور آینده انسانی‎ـ اجتماعی بس نافرخنده‎یی است که می‎رود تا پس از مرگ او تعین و تحقق یابد. و این خود از یک جهان ‎بینی حساس و مسؤول و دوراندیشی بس هوشمندانه خبر می ‎دهد که به‎راستی مرز و بوم و زمان و مکان خاص نمی ‎شناسد. جهان ‎بینی انسانیت‎گستر و دوراندیشی پیامبرانه‎یی است که رسالت راستین شعر و شاعری را از آن نمی‎توان، و نمی‎باید، بی‎نیاز و برکنار دانست.

مراجع و یادداشت‎ها

۱. فرخ ‎زاد، فروغ ‎ ، «عروسک کوکی» ‎ ، تولدی دیگر ‎ ، تهران، چاپ ۱۳، مروارید، ۱۳۶، ص ۷۱ ـ ۷۵، چاپ تازه در فرخ ‎زاد، فروغ، دیوان اشعار، به کوشش و با پیش‎سخن بهروز جلالی، تهران، چاپ ٣، مروارید، ص ۳۳۹ ـ ۳۴۲.

۲ . فرخ ‎زاد، «ای مرز پرگهر» ‎ ، تولدی دیگر، ص ۱۴۸ ـ ۱۵۳، دیوان اشعار، ص ۴۰۱ ـ ۴۰۵.

۳. حرف ‎هایی با فروغ فرخ ‎زاد (چند گفت و شنود میان فروغ و ایرج گرگین ‎ ، سیروس طاهباز، م ‎ . آزاد و حسن هنرمندی)، تهران ‎ ، مروارید ‎ ، ۲۵۳۵ (۱۳۴۳)، ص ۵۸ ـ ۵۹.

۴. فرخ ‎زاد، فروغ، «ای مرز پرگهر، تولدی دیگر، ص ۱۵۰ـ ۱۵۱.

۵. فرخ ‎زاد ‎ ، «کسی که مثل هیچ کس نیست» ‎ ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ‎ ، دیوان اشعار، ص ۴۵۶ ـ ۴۶۱. فروغ در این شعر، با عنوان کردن «کسی می ‎آید»، «نفس» (نماد همدلی و توان بخشی)، و ابراز امیدواری نسبت به رهایش از تنگنای انسانی ـ اجتماعی ‎ ، ما را به یاد آن غزل عاشقانه حافظ می ‎اندازد که از آمدن یک «مسیحا نفس» و «فریاد‎رس»، و رهیدن از «قفس ِ» دم می‎زند. (بنگرید به حافظ، دیوان، به تصحیح پرویز ناتل خانلری، تهران، خوارزمی ‎ ، ۱۳۶۲، غزل ۲۳۵/١ به‎بعد). سهراب سپهری نیز، ضمن شکوه گری از زیستگاه دلسرد کننده و «هجرت» برانگیز، به یک دیگرگاه و دیگرجای آرمانی و فراواقعی نظر می ‎دوزد، و به آرزوی این‎که «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید» دل خوش می ‎دارد. (بنگرید به سپهری، سهراب، هشت کتاب، چاپ چهارم، تهران ‎ ، طهوری ‎ ، ۱۳۶۳، «ندای آغاز»، ص ۳۹۱، «بی ‎روزها عروسک»، ص۴۴۱ و «تا انتها حضور»، ص ۴۵۵).

۶. فرخ زاد ‎ ، «ایمان بیاوریم‎ به…»، ص ۱۵۴ـ۱۵۶، دیوان اشعار، ص ۴۰۶ ـ ۴۰۸.

۷. بنگرید به «تنها صداست که می ‎ماند» ‎ ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ‎ ، دیوان اشعار، ص ۴۶۴ ـ ۴۶۵.

۸ . فرخ ‎زاد ‎ ، «تنها صداست که می ‎ماند» ‎ ، دیوان اشعار، ص ۴۶۵ ـ ۴۶۶.

۹. بنگرید به فرخ ‎زاد، «دلم برای باغچه می ‎سوزد» ‎ ، دیوان اشعار، ص ۴۵۲.

۱۰. در این‎باره بنگرید به این مقاله از ما : شریعت کاشانی ‎ ، علی ‎ ، «سیطره نوگرایی و مسأله هویت در باختر‎زمین » ‎ ، ماهنامه اندیشه جامعه، تهران ‎ ، شماره ۳۱، مرداد ـ شهریور ۱۳۸۲، ص ۴۲ ـ۴۹.

منبع: واژه

مقاله های پیشنهادی

از گناهان فروغ فرخزاد :: محمدعلی همایون کاتوزیان فروغ فرخزاد و تنهایی بی‌انتهای او :: مهدی عاطف راد فروغ شاعره ای جستجوگر :: احمد شاملو مقایسه محتوای آثار شاعران زن با شاعران مرد در شعر معاصر :: شبنم‌سادات کشفی علوم انسانی و ما :: رضا داوری اردکانی

منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکاس ایرانی در دومین دوره دوسالانه عکاسی زنان در ایتالیا حضوردارد