گفتن حقیقت به قدرت
سده بیستم را قرن روشنفکران خواندهاند؛ عصری که با نامه مشهور امیل زولا، نویسنده و دیگر چهرههای ادبی و هنری سرشناس فرانسوی با عنوان جنجالبرانگیز «من متهم میکنم» آغاز شد. آنها با این نامه در امر سیاسی و عمومی دخالت کرده بودند و دادرسی و محکوم کردن دریفوس را تقبیح کردند. در این شرایط سیاستمداران راستگرا در مقالهای که ٢٣ ژانویه ١٨٩٨ در روزنامه L› Aurore منتشر شد، با عنوانی که به گمان خودشان تحقیرآمیز بود، هواداران دریفوس را «روشنفکران» Intellectuel خطاب کردند. به باور این سیاستمداران روشنفکران آدمهایی آرمانطلب و غیرواقعگرا هستند که خودشان را برتر از دیگران میدانند، اما در واقع اسیر پندارهای خام و خیالهای وهمناکشان هستند. خیلی زود البته این برداشت سطحی و طعنهآمیز جای خود را به مباحث جدیتر اندیشمندان علوم اجتماعی و صد البته کسانی داد که خودشان به واقع با تعاریف مختلف در دستهبندی روشنفکران قرار میگرفتند و در همین راستا کتابهای متعددی نوشته شد. در واقع باید گفت که در این قرن هم چنان که روشنفکران به یکی از تاثیرگذارترین گروههای اجتماعی در عرصه سیاسی و اجتماعی بدل شدند، بحث درباره آنها و ماهیتشان نیز اوج گرفت، تا جایی که یکی از مباحث اصلی روشنفکری در این سده تعریف خود مفهوم روشنفکری، کارویژههای آن و عملکرد روشنفکران بود، تا جایی که کسی که امروز بخواهد تاریخ روشنفکری را بنویسد، لابد باید بحثی جامع و مفصل را نیز به تحولات خود این مفهوم و بازتاب آن در آثاری که با این عنوان نوشته شدهاند، اختصاص دهد.
برای مثال نویسنده لهستانی واسلاو ماچاژسکی در سال ١٩٠۵ کتابی با عنوان کارگر روشنفکر نوشت. ماچاژسکی در این کتاب جنبش رادیکال و سوسیالیستی را نتیجه فعالیت روشنفکران ناراضی دانسته است، ایده اصلی ماچاژوسکی را هارولد لاسول متفکر چپگرا به این صورت بیان میکند که روشنفکران انقلابهای جدید را هدایت میکنند تا خود به قدرت برسند. این نگرش منفی به روشنفکران البته در آثار دیگر نویسندگانی که درباره روشنفکران نوشته شده نیز وجود دارد. معروفترین آنها اثر مشهور ژولین بندا (١٨۶٧-١٩۵۶) با نام خیانت روشنفکران است که در سال ١٩٢٧ منتشر شد، اگرچه سه سال پیش از آن نوشته شده بود. بندا روشنفکران را یک فرقه (Les clercs) خوانده بود و معتقد بود که کار روشنفکر دفاع از ارزشهای جهانشمول و رویکردهای اخلاقی روشنگری است. او در پی این تعریف تجویزی از مقوله روشنفکری روشنفکران اروپایی و به ویژه فرانسوی در سه دهه آغازین سده بیستم را به منفعتطلبی و کوتهنظری فردی متهم کرده بود. این نگرش آرمان گرایانه بندا راهنمای متفکران رادیکالی چون سی. رایت. میلز و ادوارد سعید بود. میلز در کتاب قدرت، سیاست و مردم (١٩۶٣) نوشت: «هنرمندان و روشنفکران مستقل از جمله چهرههای انگشت شماری هستند که هنوز ابزاری در اختیار دارند تا در برابر رفتارهای قالب و در نتیجه نابودی آنچه به راستی زنده است پیکار کنند. » ادوارد سعید نیز در کتاب مهم و تاثیرگذار «بازنماییهای روشنفکران» (١٩٩٣) یکی از وظایف روشنفکر را کوشش در جهت نابود کردن برداشتهای قالبی و الگوهای تحقیرآمیزی میداند که اندیشه و ارتباطی انسانی را محدود میکنند.
دیگر متفکر مهمی که در این قرن درباره روشنفکری و تعریف آن اندیشیده آنتونیو گرامشی، متفکر نامدار چپگراست. او در کتاب مهم دفترهای زندان (١٩٧۵) روشنفکران را به دو دسته تقسیم میکند، گروهی را روشنفکران سنتی میخواند، گروهها و لایههایی از اجتماع که صاحبان مشاغلی هستند که به طور سنتی و تاریخی کار فکری میکنند، کسانی چون دانشگاهیان و استادان، دانشمندان، ناشران، پزشکان و کارگزاران دولتی که کارشان به شکلی به تولید فرهنگی گره خورده است. از دید گرامشی این دسته از روشنفکران در نهادهای اجتماعی خدمت میکنند، اینان با طبیعی جلوه دادن مناسبات اجتماعی سلطه طبقهای بر دیگر طبقات را توجیه میکنند. گروه دوم از دید گرامشی اما روشنفکران سازمانیافته (organic) هستند، گروهی همراه یا همپیکر طبقههای اصلی اجتماعی یا نهادهایی که در جریان پیکار طبقاتی برای کسب قدرت و هژمونی فعالیت میکنند و به این منظور عناصر با فرهنگ و آموزش یافته را به کار میگیرند.
مهمترین نماینده نگاههایی که روشنفکران را دارای وظیفه و تعهدی جدی میدانند شاید شناخته شدهترین روشنفکر سده بیستم است. ژان پل سارتر فیلسوف و نویسنده نامدار فرانسوی سه سخنرانی در ژاپن درباره سه موضوع «روشنفکر کیست؟»، «وظیفه روشنفکر» و «آیا نویسنده روشنفکر است؟» کرد. بعدا این سخنرانیها در کتاب مشهوری با نام در دفاع از روشنفکران (١٩٧٢) منتشر شد. از نظر سارتر آن دسته از کارشناسان دانش عملی که در ساختن ایدئولوژی نقش دارند، روشنفکر خوانده میشوند. سارتر روشنفکر راستین رادیکال را کسی میداند که در کنار ستمدیدگان قرار بگیرد، از دید سارتر «یگانه راهنمای او در این مسیر خشونت منطقی و رادیکالیسم اوست». روشنفکری که به نظر سارتر میداند بدون اینکه دیگران را آزاد کند، نخواهد توانست خود را آزاد کند. او به زعم سارتر باید از طبقه حاکم فاصله بگیرد و نمیتواند این کار را بدون کمک به تودهها به انجام برساند. وظیفه یا تعهد روشنفکر از دید سارتر مبارزه با قدرت و پشت سر گذاشتن تناقضهای وجودی خودش از راه رادیکالیسم است.
تا اینجا عمده نگاهها به روشنفکران نقشی پیش رو و هدایتکننده نسبت میدهد، این در تقابل با دیدگاههای متفکری دیگر است که خودبزرگپنداری روشنفکران را مردود میداند. میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی با رد فعالیت کسی که او را روشنفکر عام میخواند، علیه دیدگاه سارتر و سعید موضعگیری میکند. به نظر فوکو کار روشنفکری در برابر در حوزههای خرد معنادار میشود. به نظر فوکو روشنفکر به جای آرمانهای بزرگ و تحولات کلان باید بکوشد تا نظامهای مستقر اجتماعی چون نظامهای آموزشی، پزشکی، کیفری، پلیسی، حقوقی و زندان را دگرگون و منش سرکوبگرانه کنونی آنها را نمایان کند.
بعد از انتقاد فوکو از روشنفکر عام آثار فراوانی با این دیدگاه درباره روشنفکر و روشنفکری منتشر شد. برای مثال راسل جیکبی در کتاب واپسین روشنفکران: فرهنگ امریکایی (١٩٨٧) از افول روشنفکرانی سخن گفت که در حوزه عمومی حضور جدی داشتند و با بیانی روشن و انتقادی به نقد قدرت میپرداختند. به نظر جیکبی نشریههای روشنفکری در غرب روحیه انتقادیشان را از دست دادهاند و مقالههایشان لحن سطحی و ملایم یافته است. از دید او روشنفکران کارمندمآب شدهاند یعنی کار فکری و فرهنگیشان از نظر خودشان پیش از هر چیز در حکم یک شغل است، محل کسب درآمد و روزی و منبع مالی آن در نهایت سرچشمه دولت است.
تحولات دهههای واپسین سده بیستم، نقطه آغازی بر افول مفهوم روشنفکری و روشنفکران نیز بود. از دست رفتن آرمانهای بزرگ و کلان روایتها چنان که لیوتار بر آن تاکید کرده بر بیاعتمادی مردم به روشنفکران و نقش مایه آنها تاکید گذاشته است. دلایل متعدد دیگری نیز در این کماقبالی به روشنفکران میتوان بر شمرد. این اما نباید به آن معنا باشد که کار روشنفکری به محاق رود. اگر مهمترین کارویژه روشنفکری را اندیشیدن انتقادی در حوزه عمومی تلقی کنیم و آن را واگویی حقیقت به قدرت از سویی و به مردم از سوی دیگر بخوانیم، این نیازی است که در حیات بشری همواره احساس میشود و ربطی به دوره و زمان مشخص ندارد. از این حیث سقراط در یونان باستان همان اندازه درگیر کار روشنفکری است که گالیله در قرن هفدهم و ریمون آرون در سده بیستم، اگرچه هم در کتاب معروفش افیون روشنفکران و هم در کنش سیاسی و اجتماعی نگرشی کاملا متفاوت با سارتر داشت.
٭ در نگارش این یادداشت از کتاب کار روشنفکری نوشته بابک احمدی (تهران: ١٣٨۴) بهره گرفته شده است.
منبع: روزنامه اعتماد