پورته کیخارو، مرز برزیل و بولیوی، سلام بولیوی سلام فقر
مامورهای مرزبانی خوابآلوی برزیلی ساعت 8:30 در اتاقشون رو باز کردند و خیلی سریع کارم انجام شد. اما اون طرف مرز برزیل و بولیوی اوضاع فرق داشت. یک صف 70 نفری! و مامورهای مرزی بولیوی که با اون لباسهای نامرتبشون بسیار کند بودند و 2 الی 3 ساعتی طول کشید تا نوبتم بشه و بتونم رسما وارد بولیوی بشم. البته توی این مدت میشد به داخل شهر تردد داشت و هیچ...
مامورهای مرزبانی خوابآلوی برزیلی ساعت ۸:۳۰ در اتاقشون رو باز کردند و خیلی سریع کارم انجام شد. اما اون طرف مرز برزیل و بولیوی اوضاع فرق داشت. یک صف ۷۰ نفری! و مامورهای مرزی بولیوی که با اون لباسهای نامرتبشون بسیار کند بودند و ۲ الی ۳ ساعتی طول کشید تا نوبتم بشه و بتونم رسما وارد بولیوی بشم. البته توی این مدت میشد به داخل شهر تردد داشت و هیچ محدودیتی وجود نداشت.
توی برزیل ۴ تا کلمه پرتغالی یاد گرفته بودم ولی اینجا باید شروع میکردم اسپانیایی یاد بگیرم. توی صف یک دوست پرویی به اسم اِلویس پیدا کردم که در زمینه زبان خیلی به دردم خورد. الویس ۲۰ سالش هم نبود و با ۱۰۰۰۰ دلاری که پدرش بهش داده بود رفته بود آفریقای جنوبی و الان در حال برگشت به کشورش پرو بود. از عجلهای که واسهی خرید سیم کارت و زنگ زدن به دوست دخترهای آفریقاییش داشت میشد حدس زد با این همه پول زبون بسته چکار کرده… از اونجایی که این دوست جدیدم یه کمی گیج بود، من تعیین میکردم کجا بریم و چه سوالی از کی پرسیده بشه! اون هم اجرا میکرد و البته که به نفع هردومون بود. برای رفتن به شهر سانتاکروز دو راه وجود داشت، ۱۴ ساعت مسیر ریلی با قطاری که مردم محلی بخاطر حمل قربانیهای تب زرد بهش قطار مرگ میگفتند، و یا ۱۰ ساعت با اتوبوس توی جاده های اسفناک بولیوی. تمام اتوبوس ها ساعت ۸ شب حرکت میکردند. با سوالاتی که الویس از تعاونیهای مسافربری پرسید یک بلیط ۱۷ دلاری انتخاب کردیم و تا ۸ شب فرصت داشتیم تا گشتی توی شهر بزنیم. در بولیوی به طور خیلی کلی ۳ مدل اتوبوس بسته به نوع صندلی دارند: ”کاما” که چیزی شبیه ویآیپی خودمون هست و صندلیهاش تا ۸۰ درجه هم خم میشه. این گرونترین و راحتترین اتوبوس هست. “سِمیکاما” که صندلیهاش ۲۰ تا ۳۰ درجه خم میشه و نوع سوم هم اتوبوسهای “نرمال” که با یه سفر ۱ ساعته هم ستون فقرات آدم رو متلاشی میکنه.
پورتهکیخارو تنها نقطه کشور بولیوی هست که از طریق رودخانه پاراگوئه به آبهای آزاد متصل هست. با وجود این موقعیت استراتژیک جمعیت شهر ۱۲ هزار نفر بیشتر نیست و فقر را همه جای شهر میشد دید. اکثر خیابانها آسفالت کهنه داشتند و بعد از باران شب گذشته همه جا را گل و لای پوشانده و راه رفتن هم مشکل بود. تفاوت شهر مرزی کرومبا در برزیل و پورتهکیخارو در بولیوی اینقدر زیاد بود که اگه خودم این مسیر ۵ دقیقهای مابین دو شهر رو نیومده بودم نمیتونستم باور کنم اینها ۲ تا شهر در دو طرف یک رودخانه هستند. لباسهای مردم ۱۰۰ درصد عوض شده بود و برزیلیهای خوشپوش جای خودشون را به سرخپوستهایی با لباس های محلی و دوست داشتنی داده بودند. غذاخوریهای شهر چیزی شبیه غذای خیابانی بود، میز و صندلی داخل یک فضای بسته داشتند ولی اجاق گازشون توی پیاده رو و خیابون بود!
از ماشین غرق در پوستری که با سروصدای ناهنجار بلندگوهاش بدون وقفه توی خیابانها رفت و آمد میکرد، میشد فهمید که زمان انتخابات خیلی دور نیست. خدا رو شکر کردم ما اینجور تبلیغات توی ایران نداریم. بهترین خاطره اون روز وقتی اتفاق افتاد که روی یک تپه نشسته بودم و منتظر غروب آفتاب روی رودخانه پاراگوئه بودم. یک توکان خوشگل از کنارم پرواز کرد و رفت اون سمت رودخانه به سمت برزیل. توکان یک پرنده میوهخوار با منقار بسیار بزرگه که حدود ۷۰ درصد کل هیکلش رو منقارش تشکیل داده، هم زیباست هم غیرعادی. تا قبل از اون روز فکر میکردم توکان را فقط توی باغوحش میشه دید. متاسفانه نه زمان کافی واسه عکس گرفتن داشتم نه دوربین مناسب.
ترمینال پورته کیخارو با اون همه سگ و گربه و مرغ و خروسی که اون وسط جولان می دادن بیشتر شبیه یه طویله بود تا ترمینال! قبل از سوار شدن به اتوبوس باید پولی تحت عنوان مالیات ترمینال پرداخت میکردم. کمی واسم عجیب بود ولی بعدا فهمیدم این مالیات ترمینال نه تنها همه جای بولیوی مرسومه بلکه توی خیلی از کشورهای آمریکای جنوبی مالیات ترمینال از مسافر میگیرند. اتوبوس ۲ طبقه خیلی راحتی بود و تا صبح روز بعد که رسیدم ترمینال شهر سانتاکروز بدون اتلاف حتی ۱ دقیقه خوابیدم. سانتاکروز دومین شهر پرجمعیت بولیوی هست ولی من هرچقدر توی اینترنت جستجو کردم و از محلیها پرسیدم نتوستم جاذبهای واسه توقف توی این شهر پیدا کنم. به کمک الویس یک بلیط اتوبوس به مقصد شهر کوچابامبا پیدا کردیم که خیلی زود حرکت میکرد. اتوبوس نرمال واسه یه مسیر ۸ ساعته حدود ۹ دلار قیمت داشت. هرچقدر جاده داغون بود به همون نسبت مناظر اطرف فوق العاده زیبا بود. جنگلهای کوهستانی، رودخانه، دریاچه و آبشار اجازه نمیداد بخوابم. بجز من و الویس بقیهی مسافرای اتوبوس مردم بومی بودن. نگاهاشون به من، خصوصا وقتی واسه عکس گرفتن پنجره رو باز میکردم و باد سرد اوایل بهار داخل میومد، اصلا دوستانه نبود!
ساعت ۴ عصر رسیدم به کوچابامبا. بدیل خستگی زیاد تصمیم داشتم حداقل یک شب رو اینجا بخوابم. در عرض ۷۲ ساعت گذشته بجز ۴ ساعت خوابیدن روی زمین ، یا در حال راه رفتن بودم و یا توی اتوبوس. آخرین باری که اینجوری سفر رفته بودم زمان دانشجویی بود که توی اردوی ۵ روزه سه تا استان یزد، کرمان و سیستان رو بازدید کردیم!
سفرنامه بعدی: کوچابامبا ، سرزمین کوکا
تاریخ سفر: شهریور ۱۳۹۳