کوچابامبا، سرزمین کوکا
تنها چیزی که از کوچابامبا میدونستم این بود که سر راهم به سوکره قرار داره و شاید یک شب اونجا بخوابم. از قبل با یک نفر هماهنگ کرده بودم برای خواب به خونه ش برم اما در لحظات آخر کنسل کرده بود و حالا من مونده بودم وسط ترمینال شهر. الویس هم رفته بود و بدون مترجم شده بودم. جاهای خطرناک زیادی رو دیده بودم ولی این ترمینال زیادی خطرناک به نظر میرسید.
تنها چیزی که از کوچابامبا میدونستم این بود که سر راهم به سوکره قرار داره و شاید یک شب اونجا بخوابم. از قبل با یک نفر هماهنگ کرده بودم برای خواب به خونه ش برم اما در لحظات آخر کنسل کرده بود و حالا من مونده بودم وسط ترمینال شهر. الویس هم رفته بود و بدون مترجم شده بودم. جاهای خطرناک زیادی رو دیده بودم ولی این ترمینال زیادی خطرناک به نظر میرسید. جارچیها مقصدهای مختلف رو فریاد میزدند و جمعیت بسیار زیادی در حال رفت و آمد بود. من با اون کوله پشتی بزرگ یک لقمه راحت واسه جیببری و زورگیری بودم وسط اون معرکه. خیابان بیرون ترمینال هم اوضاعش بعدتر از خود ترمینال. چارهای نداشتم، باید لپ تاپ باز میکردم و دنبال هاستل میگشتم. یک گوشه رو انتخاب کردم و مشغول سرچ کردن شدم. واسه اینکه سوژه خیلی راحتی به نظر نرسم چهرهام رو تغییر دادم طوریکه ترسناک بنظر برسم و تا لحظه خروج از ترمینال همون شکلی موندم. اینکه چه شکلی شدم بماند، هر وقت یادش میفتم کلی میخندم ? کوچابامبا فقط یک هاستل داشت، از مرکز شهر فاصله داشت و باید با تاکسی میرفتم. تاکسی توی بولیوی زیاد گرون نیست. مسیر ۳۰ دقیقهای کمتر از ۵ دلار شد. راننده وقتی فهمید ایرانی هستم خیلی سعی داشت از روابط خوب بین رئیسجمهورشون و احمدینژاد حرف بزنه. منم تو ذوقش زدم و با زیاد کردن رادیویی که موسیقی زیبای اسپانیایی پخش میکرد بهش فهموندم که علاقهای به بحث سیاسی، اونم با زبان اشاره، ندارم. آدرس هاستل اونقدر پرت بود که رانندهی بیچاره مجبور شد ۳ بار تماس بگیره تا بتونه اونجا رو پیدا کنه. صاحب هاستل به استقبالم اومد و بابت کثیفی محوطه عذرخواهی کرد. ظاهرا اون روز یک جشن تولد واسه دخترش گرفته بود و همه چیز به هم ریخته بود. هاستل یک باغ بسیار بزرگ داشت و بدلیل نور کم ترسناک شده بود. اون شب با اینکه بخاری کنار تختم روشن کردم، هرچی لباس داشتم پوشیدم و ۲ تا پتو روم انداختم هنوزم سردم بود. توی ایران اول پاییز رسیده بود و معنیش این بود توی بولیوی الان اول بهاره. منم به خیال خودم که اول بهار میرسم بولیوی لباس گرم نیاورده بودم. غافل از اینکه توی بولیوی و بویژه شهرهای توی ارتفاعش یکی دو ماه اول بهار هم هوا سرده. صبح قبل از اینکه از هاستل بیرون برم با یک پسر آلمانی که به عنوان نظافتچی توی هاستل کار میکرد هم صحبت شدم. وقتی بهش گفتم میخوام برم ترمینال و بلیط بخرم بشدت بهم توصیه کرد مراقب باشم. بنده خدا روز اولی که رسیده بود ترمینال موبایلش رو زده بودند!
واسه خرید بلیط سوکره دوباره رفتم ترمینال. اینبار صبح بود و جو ترمینال خیلی بهتر از عصر روز قبل شده بود. توی بولیوی چیزای عجیب غریب زیاده، یکیش همین بلیط خریدن. خرید آنلاین تقریبا وجود نداره، بلیط رو فقط واسه همون روز میشه خرید، همهی بلیط ها غیرقابل کنسل کردن هستند و حتی تاریخش رو هم نمیشه تغییر داد و در آخر اگه اتوبوس خراب بشه یا مشکلی پیش بیاد شرکت اتوبوسرانی هیچ مسوولیتی نداره! موفق شدم قبل از اینکه بلیط سوکره واسه اون روز تمام بشه یک بلیط سِمیکاما آخر اتوبوس کنار پنجره بخرم. کوله پشتی رو هم تا ۸ شب که زمان حرکت بود پیش فروشنده گذاشتم. همه این کارها از طریق مترجم گوگل روی موبایل انجام شد.
بعد از ۲ ساعت گشت و گذار توی بازار شهر نتونستم یک لباس گرم مناسب پیدا کنم. همه جا پر بود از اجناس بنجل چینی. بازارهای بولیوی هم خیلی سنتیه و فروشگاه و مغازه بزرگ نمیشه پیدا کرد. اکثر مغازه ها به اندازه یک دکّه هست و یک سری هم بساطشون رو وسط کوچه و خیابون و پیادهرو پهن کردند. کل مدتی که بولیوی بودم سوپرمارکت ندیدم، اما شنیدم ۵ عدد توی کل کشور هست!
درسته لباس مناسب نتونستم پیدا کنم ولی در عوض یک چیز خیلی باحال توی بازار به وفور یافت میشد. برگ گیاه کوکا! خود کوکائین توی بولیوی غیرقانونیه اما کاشت و فروش برگ کوکا کاملا قانونیه و به روشهای مختلف از جمله جویدن برگ خام و یا دمنوش استفاده میشه. رییس جمهور مورالس که زمان جوانی توی مزرعه کوکا کار میکرده در سال ۲۰۰۹ توی قانون اساسی جدید بولیوی، کوکا و سنت استفاده ازش را به عنوان میراث معنوی کشور بولیوی معرفی کرد. با اینکه سالیانه هزاران هکتار از مزارع غیرقانونی کوکا توسط دولت نابود میشه، باز هم تولید ۳۰۰ تن کوکائین در سال بولیوی رو به سومین تولید کننده این مخدر وحشتناک تبدیل کرده. فکر کنم برگ کوکا بجز بولیوی، پرو و ونزوئلا در بقیه کشورهای دنیا غیرقانونی باشه. پس اگه گذرتون به این کشورها افتاد همونجا استفاده کنید و به هیچ عنوان هوس نکنید با خودتون بیارید.
با دو تا دوستی که توی هاستل باهاشون آشنا شده بودم و یک دوست برزیلی به اسم کارولین که توی اون شهر دانشجو بود تماس گرفتم و قرار گذاشتیم بریم کنار مجسمه حضرت مسیح. مجسمه مسیح کوچابامبا بلندترین توی آمریکای جنوبی هست و توی دنیا دومه (بلندترینش یک جایی در شرق اروپاست). از اونجایی که خود مجسمه روی یک تپه ساخته شده منظره بسیار زیبایی از شهر رو میشد دید، اونقدر زیبا که یک لحظه احساس کردم بالای کوه آبیدر ایستادم و دارم سنندج رو نگاه میکنم. کوچابامبا ۵۰۰ سال قبل توی این دره زیبا ساخته شده و با ارتفاع ۲۵۰۰ متریش جزو شهرهای با ارتفاع کم توی بولیوی محسوب میشه. دیدن مناظر زیبا و درختهایی که شکوفه کرده بودند همراه شد با داستانهایی که کارولین از مردم بولیوی تعریف میکرد. توی برزیل تحصیل در رشته پزشکی و دندانپزشکی خیلی گرونه، بخاطر همین خیل عظیمی از جوونای برزیلی به بولیوی میان واسه اینکه دکتر بشن. این جوانهای برزیلی از یک جامعه کاملا باز به جامعه بسیار سنتی و بسته ی بولیوی میان و همین موضوع باعث میشه رابطه این دانشجوها با مردم محلی چندان خوب نباشه.
توی مسیر برگشت به ترمینال رفتم داخل یک رستوران مرغ سوخاری برای خوردن شام. مردم بولیوی عاشق مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ شده هستند و این غذا رو همه جای بولیوی به وفور میشه پیدا کرد. گیر یک صندوقدار بد قلق افتاده بودم که از من کد اقامت میخواست. توی بولیوی هرچیزی میخواهی بخری باید کد ملی یا کد اقامت رو بدی به فروشنده مگه اینکه توریست باشی (خداییش عجیب غریب نیستند؟!). یک دختر و پسر آلمانی به دادم رسیدند، کمک کردند غذا سفارش بدم و دعوتم کردند میز خودشون. ۱۹ و ۲۰ ساله بودند و واسهی یک سال کار داوطلبانه توی موسسه خیریه اومده بودند کوچابامبا. از این اروپاییهای باحال توی کشورهای فقیر زیاد پیدا میشن، معمولا بعد از اتمام دبیرستان یک سال کار داوطلبانه انجام میدن و بعد برمیگردن به کشورشون برای تحصیل در دانشگاه. یک سالی که مطمئنا تاثیر خیلی زیادی توی آیندشون داره. همیشه با دیدن این داوطلبها افسوس میخورم چرا وقتی نوجوان بودم با این چیزها آشنا نبودم. وقتی سوار اتوبوس شدم فهمیدم فروشنده دروغ گفته. اتوبوس نه تنها سمی کاما نبود حتی به معمولی هم یک چیزی بدهکار بود. فاصله صندلیها به قدری کم بود که فوری یاد هواپیماهای تابان افتادم ? یک ساعتی که از حرکت گذشته بود کابوس شروع شد. هوای داخل اتوبوس خیلی خفه بود و همه جور بویی توش بود، از لای پنجرههای کهنه سوز میومد داخل، اتوبوس داشت به سختی خودش رو از کوه بالا میکشید و موتور زبون بسته هم آه و نالش رو توی گوش من خالی میکرد. سر و گوشم به طرز عجیبی درد گرفته بود و تغییر ارتفاع اونقدر زیاد بود که دیگه قورت دادن آب دهان هیچ فایدهای نداشت. بدترین تجربه من داخل اتوبوس تا ساعت ۱۲ که اتوبوس واسه دستشویی کنار جاده توقف کرد ادامه داشت. زنها رو نفهمیدم توی اون تاریکی کجا رفتند اما مردها همون کنار اتوبوس مشغول شدند ? سرم رو که بالا کردم منظرهای دیدم که همه ی اون سختی های چند ساعت گذشته یادم رفت. بخاطر ارتفاع زیاد و دور بودن از شهر، کهکشان راه شیری بوضوح پیدا بود. تعداد ستارهها شاید از آسمان کویر ایران هم بیشتر بود!
تاریخ سفر: مهر ۱۳۹۳