ریودوژانیرو، شهر خدا
روز اول، کنسولگری پرو و کلمبیا بعد از یک خواب خوب اتوبوسی صبح زود رسیدم ترمینال ریودوژانیرو و کمی خودم رو مشغول کردم تا خانواده ای که قرار بود میزبانم باشند بیدار بشن. به کمک کوچ سرفینگ یک خانواده دوست داشتنی توی مرکز شهر پیدا کرده بودم که علاوه بر خودشون همسایه هاشون هم خیلی با من مهربون بودند. مادر و پسر و دخترش (که ظاهرا تنها فرد خانواده بود...
روز اول، کنسولگری پرو و کلمبیا
بعد از یک خواب خوب اتوبوسی صبح زود رسیدم ترمینال ریودوژانیرو و کمی خودم رو مشغول کردم تا خانواده ای که قرار بود میزبانم باشند بیدار بشن. به کمک کوچ سرفینگ یک خانواده دوست داشتنی توی مرکز شهر پیدا کرده بودم که علاوه بر خودشون همسایه هاشون هم خیلی با من مهربون بودند. مادر و پسر و دخترش (که ظاهرا تنها فرد خانواده بود که کار می کرد) با چهرهای متعجب بهم خوشامد گفتند. حق هم داشتند تعجب کنند، اول فراموش کردم موقع خوشامدگویی با خانم ها روبوسی کنم و دوم با یک کولهپشتی خیلی کوچک رفته بودم مسافرت طولانی (کوله پشتی اصلیم هنوز نرسیده بود). میرلی تنها عضو خانواده بود که قدری انگلیسی صحبت می کرد، قبلا معلم تاریخ بود اما شغلش رو رها کرده بود و از شانس خوب من راهنمای تورهای گردشگری شده بود. مادر میرلی خیلی مهربان بود و کل ارتباط ما با استفاده از میرلی و یا مترجم گوگل بود. پسر خانواده رو هم یکی دوبار بیشتر ندیدمش، کلا تو دسته اراذل و اوباش بود و خواهر و مادر بیچارش خرجش رو می دادند.
هنوز نیم ساعت هم استراحت نکرده بودم که میرلی من رو برد بالای یک تپه نزدیک خونشون و در مورد کلیات شهر و نحوه جهت یابی با استفاده از کلیسای مسیح و کوه کله قندی واسم توضیح داد. شهر ریودوژانیرو کنار یک خلیج بزرگ متصل به اقیانوس اطلس ساخته شده، به همین خاطر حدود ۵۰۰ سال پیش وقتی پرتغالی ها برای اولین بار به اینجا رسیدند فکر می کردند دلتای یک رودخانه بزرگ رو کشف کردند و اسم رودخانه رو هم گذاشتند “رودخانه ژانویه” (Rio de Janeiro). بلافاصله هم شهری به همین اسم بنا کردند که تا امروز یکی از شهرهای معروف آمریکای جنوبی بوده. شهر ریودوژانیرو سال های زیادی پایتخت کشور برزیل بوده اما در حال حاضر شهر نسبتا جدید برزیلیا پایتخت کشور هست.
توی همون نگاه اول از بالای تپه می شد تشخیص داد که چرا ریودوژانیرو یکی از عجایب ۷ گانه طبیعی دنیاست. واقعا چیزی واسه زیبایی کم نداره، ساحل های کنار خلیج و پارک ساحلی مجاورش، ۲ مدل ساحل متفاوت (ساحلهای خلیج ریو و ساحل های اقیانوس اطلس که خیلی زیباتر از ساحل های خلیج هستند)، کوه ها و جنگل های سرسبز داخل شهر، دریاچه، جزیره …
طوری برنامم رو تنظیم کرده بودم که اولین روز کاری هفته یعنی دوشنبه اونجا باشم و بتونم خیلی سریع کار ویزاهام رو انجام بدم. از میرلی خداحافظی کردم و رفتم به سمت کنسولگری کلمبیا، اما وقتی رسیدم بهم گفتند از این آدرس به جای دیگه منتقل شده. بعد رفتم کنسولگری پرو و بعد از حدود ۲ ساعت معطلی کارم انجام شد. وقتی رفتم آدرس جدید کنسولگری کلمبیا فهمیدم چند ماهه که کلا کنسولگری کلمبیا توی ریودوژانیرو تعطیل شده و فقط توی سائوپائولو یا برزیلیا میشه واسه ویزای کلمبیا اقدام کرد ?
بقیه روز رو که خیلی هم چیزی ازش نمونده بود مشغول خرید وسایل ضروری شدم چون مطمئن بودم بیمه مسافرتیم هزینه خرید این وسایل رو خواهد داد (بدلیل تاخیر بیش از ۱۲ ساعت بارم توسط هواپیمایی اتحاد) و گرنه خرید توی گرونترین شهر برزیل هیچ توجیهی واسه من نداشت.
شام برای اولین بار غذای برزیلی که دستپخت مادر میرلی بود رو خوردم. لوبیای سیاه پخته شده، برنج سفید و یک تکه گوشت سرخ شده (مرغ، گوشت قرمز و یا خوک) غذای اصلی برزیلی هاست که روزی حداقل یک وعده می خوردند و به ذائقه ما ایرانی هم خیلی سازگار و خوشمزست. پرسیون غذاهاشون هم اونقدر بزرگ هست که بتونه آدم شکمویی مثل من رو هم سیر کنه ☺
روز دوم، محله سانتاترزا، پله های سلارون، کوپاکابانا
محله سانتاترزا خیلی از محل اقامت من دور نبود و پیاده به اونجا رفتم، که با توجه به سربالایی خیلی هم راحت نبود. این محله یکی از قدیمیترین محله های ریودوژانیرو هست که مرکز جمع شدن نقاشها، موسیقیدانها و در کل هنرمندهای شهره. انتهای محله به یک تپه تاریخی ختم میشه که اهمیتش بیشتر به خاطر منظره فوقالعادهای هست که شهر از اونجا داره. این محله بخاطر ترامواش هم معروفه که مدتیه از کار افتاده و فقط ریل هاش رو توی کوچه های باریک اونجا میشد دید. توی مسیر برگشت پلههای سِلارون (Selaron) رو دیدم که توسط یک هنرمند خوش ذوق درست شده. خیلی از کوچه های ریو دارای شیب تند هستند و ساختارش بصورت پلهای هست. در سال ۱۹۸۰ جورج سلارون تصمیم میگیره این قسمت شهر رو تبدیل به یک اثر هنری بکنه. سلارون به هنرمندان سراسر جهان نامه مینویسه و تقاضا میکنه کاشیهایی با سمبل شهرشون واسش بفرستند و از همون کاشیها برای تزئین پله ها و دیوار کوچه استفاده میکنه. این پله ها الان به یکی از جاذبههای توریستی شهر ریو تبدیل شده و عصرها هم پاتوق جوانهای محلههای اطرافه. این کوچه و پلههاش اینقدر خوشگل بود که ۲ بار دیگه هم واسه دیدنش اومدم.
مرکز شهر (Down Town) بجز ساختمان تئاتر شهر جاذبه چندانی نداشت و بیشتر محل ادارههای دولتی بود. اکثر قسمت ها هم در حال ساخت و ساز و تعریض خیابان بود و معلوم بود اینبار واسه میزبانی المپیک می خوان آبروداری کنند و بهتر از جام جهانی باشند. بهترین جا واسه غذا خوردن توی ریودوژانیرو همین مرکز شهره و قیمت هاش از نصف رستوران های نزدیک ساحل هم کمتره! توی برزیل رستوران های کیلویی زیاد هست، غذا بصورت سلف سرویس هست و بسیار متنوع، بعد از انتخاب غذا که میتونه ترکیبی از ۱۰ مدل غذا باشه بشقاب رو روی ترازو میزاری و متناسب با وزن غذا قیمت اون هم محاسبه میشه.
عصر روز دوم رفتم به معروفترین ساحل ریودوژانیرو یعنی کوپاکابانا (Copacabana). محله کوپاکابانا و ساحلش توریستی ترین قسمت شهره و پر از رستوران، بار و فروشگاه های صنایع دستی که باید دستفروش های ساحل رو هم بهش اضافه کرد. من هم توی اون ساحل شلوغ میوه بهشتی و محبوبم نارگیل سبز رو پیدا کردم و مشغول شدم. نزدیک غروب مدرسه های فوتبال و والیبال بچه هاشون رو واسه تمرین به ساحل آورده بودن که باعث شده بود منظره غروب دیدنیتر بشه. وقتی برگشتم خانه دیدم کولهپشتیم توسط هواپیمایی اتحاد تحویل میرلی شده بود. ☺
روز سوم، مجسمه حضرت مسیح، ایپانما، آپادور
مجسمه حضرت مسیح نماد شهر ریودوژانیرو به حساب میاد و امروز نوبتش شده بود زیارتش کنم. میرلی چون تور نداشت همراهم اومد و با اتوبوس رفتیم پای کوه کورکوادو (Corcovado) که مجسمه روی اون قرار داره. از اونجا با قطار کابلی نسبتا گرون قیمت رفتیم بالای کوه. چند متر آخر رو هم پله برقی و آسانسور گذاشته بودند که هرکسی بتونه به اون بالا برسه. خود مجسمه مسیح اونجوری که از دور به نظر میاد قشنگ نیست و برخلاف تصور همه حتی بزرگترین مجسمه مسیح دنیا هم نیست و بدلیل اینکه روی کوه بلندی نصب شده با عظمت به نظر میاد. برخلاف مجسمه که چنگی به دلم نزد، منظره ریودوژانیرو از اون بالا فوق العاده بود و همه شهر زیر پام بود. کوه کلهقندی (Sugar loaf) هم از اون بالا کوچیک به نظر میومد و مشخص بود نیازی نیست هزینه اضافه ای کنم و بالای اون هم برم.
اون بالا میرلی یاد ایرانیها در زمان جام جهانی افتاد و واسم تعریف کرد که وقتی توریستهای هر کشوری پایین مجسمه جمع می شدند و با پرچم کشورشون و مسیح عکس میگرفتند در حدود ۱-۲ دقیقه پایین مجسمه وقت صرف میکردن، اما ایرانی ها ۱۵-۲۰ دقیقه اونجا بودند و همه رو ناراحت کرده بودند. چهره من را اون بالا زیر آفتابریودوژانیرو در حالیکه شرشر عرق شرم می ریختم تصور کنید!
بعد از ظهر توی محله ایپانما (Ipanema) و ساحل زیباش گشت و گذار کردم. ایپانما گرانترین محله ریودوژانیرو هست و تفاوت خانهها با بقیه شهر کاملا مشخص بود. ساحل ایپانما تمیزتر از کوپاکابانا هست و بدلیل تعداد زیاد موج سوارهای داخل آب، من اونرو بیشتر دوست داشتم. کوپاکابانا و ایپانما توسط یک صخره پیشرونده به داخل آب به اسم آرپودور (Arpoador) از هم جدا شدند. آرپودور بهترین نقطه ریودوژانیرو واسه تماشای غروب هست و با اینکه نسبتا بزرگه جای سوزن انداختن اونجا نبود. به قدری از دیدن غروب آفتاب لذت بردم که حتی ۲ ساعت بعد از غروب هم دلم نمیومد برگردم خونه، ای کاش ریودوژانیرو اونقدر امنیت داشت که بتونم همونجا بخوابم.
روز چهارم، قلعه پرتغالیها، فاولای ویجیگال
با کنسولگری پرو تماس گرفتم و خبردار شدم که ویزا زودتر از زمانی که قولش رو داده بودند آماده شده. بعد از گرفتن ویزا ، از قلعه پرتغالی ها مربوط به سال ۱۸۰۰ و موزه جنگ داخل قلعه بازدید کردم. بقیه روز را با کمک میرلی توی فاولا Favela یا همون زاغه نشینی به اسم ویجیگال Vidigal پرسه زدم که توی یک نوشته جدا در مورد این جاذبه توریستی خطرناک مینویسم.
تکلیف ویزای پرو مشخص شده بود و دیگه میتونستم بلیط واسه مقصد بعدی یعنی شهر ایگواسو تهیه کنم. بلیط اتوبوس واسه ۲ روز بعد حدود ۸۰ دلار بود و بعد از زیر و رو کردن اینترنت تونستم یک بلیط هواپیما ۱۵۰ دلاری پیدا کنم. مسافت با اتوبوس ۲۲ ساعت بود، تصمیم کردم کمی ولخرجی کنم و با هواپیما برم. توی برزیل مسافتهای زمینی خیلی طولانیه و اگر زودتر بلیط تهیه کنید با هواپیما شاید ارزونتر از اتوبوس هم بشه مسافرت کرد.
روز پنجم، ساحل فلامنگو، دریاچه رودریگودفرتاس، فاولا سانتامارتا
تا عصر مشغول دیدن چند تا از پارکهای داخل شهر، ساحل فلامنگو Flamengo که داخل خلیج بود و دریاچه رودریگو دفرتاس Rodrigo de Freitas بودم. غروب با یکی از اعضای کوچ سرفینگ ریودوژانیرو به اسم آدریانا و دوست پسرش رفتیم فاولای سانتامارتا و بعدش هم من را با یک میوه آمازونی بسیار خوشمزه به اسم آسایی Acai آشنا کردند که بصورت یخزده و مثل بستنی خورده میشد.
روز ششم، جشن خیابانی
واسه خرید بلیط مسابقه فوتبال با مترو خودم رو رسوندم به ورزشگاه ماراکانا. اما وقتی رسیدم فهمیدم که بلیط فقط روز مسابقه ،که فردا بود، فروخته میشد و قبلش باید آنلاین خرید کرد (اون هم توسط یک برزیلی!).
اون روز شنبه بود و توسط آدریانا به مهمانی دعوت شده بودم. اما نه یک مهمانی خصوصی، مهمانی خیابانی! حدود ساعت ۶ عصر با آدریانا و ۳ تا از دوستاش توی محله سانتاترزا که اون شب تبدیل به یک شو لباس شده بود قدم زدیم و از چندتا گالری نقاشی و نمایشگاه هنری بازدید کردیم. تا ساعت ۹ شب گروه ما ۲۵ نفری شده بود که اکثرا کارائوکا Caraoca (اهالی بومی شهر ریودوژانیرو) بودند. بجز من، یک انگلیسی، نیوزلندی و آمریکایی. همه با هم رفتیم به محله پدرا دو سال Pedra do Sal که مهمانی قرار بود اونجا برگزار بشه. وسط یکی از میدان های محله یک گروه موسیقی مشغول بود و جمعیتی بسیار زیادی هم اطرفشون مشغول رقص و نوشیدن و پایکوبی بودند. آدریانا واسم توضیح دید که این مهمانی های مجانی Free Party توی ریودوژانیرو خیلی رایجه و حتی اگه کسی هرشب هم بخواد مهمانی مجانی برود هر ۳۶۵ شب سال جایی از شهر هست که بشود این مهمانیها رو پیدا کرد و مسلما آخر هفته ها توی چندتا محله این بساط برقرار بود. فکر کنم مهمانی تا صبح بود اما من تا ۲ صبح بیشتر نتونستم خودم رو سرپا نگه دارم.
روز هفتم، ورزشگاه ماراکانا
درسته که نتونستم موقع جام جهانی برزیل باشم اما دوست نداشتم ورزشگاه رو خالی ببینم! اون روز مسابقه بین فلامنگو (محبوبترین تیم ریودوژانیرو) و رقیب سرسختش کورینا بود. قیمت بلیط ورزشگاه حدود ۳۰ درصدی گرون شده بود و هوادارها تصمیم گرفته بودند بازی رو تحریم کنند. این از خوش شانسی من بود چون در غیر اینصورت بلیط گیرم نمیومد. جمعیت از هر طرف داشت به سمت ورزشگاه میرفت و جالب بود با اینکه مثلا تحریم کرده بودند بازم ۷۰-۸۰ درصد ورزشگاه پر شده بود! ورزشگاه ماراکانا قبل از اینکه صندلی دار بشه رکورد ۲۰۰ هزار تماشاچی واسه فینال ۱۹۵۰ بین برزیل و اوروگوئه رو داشته اما الان ظرفیت رسمیش ۷۸۸۳۸ نفره. بازی نسبتا قشنگ بود و فلامنگو هم موفق شد بازی رو ۲-۱ ببره اما چیزی که بیشتر از بازی واسه من جالب بود داد و فریاد تماشاگرها و تشویق بی وقفه تیمشون بود. بعد از بازی هم وقتی تماشاگرها از ورزشگاه رفتند بیرون هیچ زباله ای رو نه توی ورزشگاه نه توی محوطه اطرافش نمیشد پیدا کرد.
غروب قبل از اینکه برم خونه و وسایلم رو جمع و جور کنم یکبار دیگه رفتم آپادور تا با صخره دوست داشتنیم خداحافظی کنم. اصلا نفهمیدم این یک هفته چطوری اینقدر سریع گذشته بود. تعداد دوستهایی که توی این مدت پیدا کرده بودم و برخورد بسیار گرم و دوست داشتنی مردم ریو نوید این رو میداد که این سفر قراره حتی از اون چیزی که پیشبینی کرده بودم هم بهتر بشه.
تاریخ سفر: شهریور ۱۳۹۳