پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا


در سال 1546 میلادی وقتی اسپانیایی ها به این قسمت از آمریکای جنوبی رسیدند کوه سرّو ریکو (Cerro Rico) برای خودش تک و تنها بود. نه شهری کنارش بود نه معدنچیانی که بدنش رو سوراخ سوراخ کنند. اسپانیایی ها توی کوه رگه‌های نقره پیدا کردند و بلافاصله شهر پوتوسی رو کنار کوه ساختند. پوتوسی خیلی زود تبدیل شد به یکی از ثروتمندترین شهرهای آمریکای جنوبی و حتی...

در سال ۱۵۴۶ میلادی وقتی اسپانیایی ها به این قسمت از آمریکای جنوبی رسیدند کوه سرّو ریکو (Cerro Rico) برای خودش تک و تنها بود. نه شهری کنارش بود نه معدنچیانی که بدنش رو سوراخ سوراخ کنند. اسپانیایی ها توی کوه رگه‌های نقره پیدا کردند و بلافاصله شهر پوتوسی رو کنار کوه ساختند. پوتوسی خیلی زود تبدیل شد به یکی از ثروتمندترین شهرهای آمریکای جنوبی و حتی گفته میشه زمانی نعل قاطرهای اونجا رو هم از نقره می‌ساختند. با وجود حدود ۶۰ هزار تن نقره ای که طی ۳ قرن مستعمره بودن پوتوسی از معادن اونجا استخراج شد، این شهر نقش بسزایی در سرپا نگه داشتن امپراطوری اسپانیا داشت، یک جورایی قلب تپنده این امپراطوری بود و ثروت رو به سراسر امپراطوری تزریق می‌کرد. اما روی دیگه سکه میلیون ها سرخپوست و برده آفریقایی هستند که توی این معادن جان خودشون رو از دست دادند، طبق برآوردها چیزی بین ۲ الی ۸ میلیون انسان!

روز اول: رسیدن به پوتوسی و دیدن شهر

برای رفتن از سوکره به پوتوسی مسیری بجز مسیر زمینی وجود نداشت. خوشبختانه توی این مسیر ۵ ساعته تنها نبودم. مسافر تخت کناریم توی هاستل شهر سوکره که اسمش جیمی بود همراهم بود. اون هم داشت بکپکری آمریکای جنوبی رو می‌گشت. جاده کوهستانی بود، با کوه‌ هایی کم و بیش شبیه زاگرس خودمون و کیفیت جاده هم کمی فراتر از استانداردهای بولیوی بود. حدود ۳ بعد از ظهر اتوبوس سر یک گردنه که هیچ شباهتی به ترمینال نداشت مسافرهای پوتوسی رو پیاده کرد و به مسیرش ادامه داد.

پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیاپوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا شهر پوتوسی از فراز کوه سرّو ریکو

با جیمی یک تروفی (تاکسی خطی) به سمت مرکز شهر گرفتیم. مقصدمون هاستل کوالا بود. یک زوج هلندی توی سوکره این هاستل رو پیشنهاد داده بودند. تاکسی مسیرش رو کج کرد و ما رو تا جلوی در هاستل داخل یک کوچه خیلی باریک برد و در آخر هم کرایه خیلی کمی (کمتر از ۱ دلار برای هر نفر) از ما گرفت!

هاستل کوالا توسط یک سری معدنچی اداره می‌شد و درآمدش ظاهرا برای امور خیرخواهانه مرتبط با خانواده معدنچی ها مصرف می شد. مرد مسنی که پشت میز پذیرش بود حتی زحمت بلند شدن برای خوش آمد گویی به ما رو هم به خودش نداد. از لابلای ابروهایی که همه چشم‌هاش رو پوشونده بود نگاهی بهمون انداخت و با دست های زمختی که می شد رنج کار کردن توی معدن رو توشون دید، یک دفتر جلومون گذاشت و گفت اسمتون رو بنویسید. پرسید چه اتاقی میخواهیم، جواب دادیم ارزون ترینش رو. گفت برید دوتا تخت توی اتاق شماره ۳ انتخاب کنید. اتاق شماره ۳ ده تا تخت داشت و طبقه همکف ساختمان بود. وسایلمون رو گذاشتیم و زدیم بیرون واسه خوردن ناهار یا شاید عصرانه. مارکت شهر نزدیک بود و تا دلتون بخواد کثیف. من خیلی گرسنه م بود و یک جایی پیدا کردم واسه غذا خوردن، اما جیمی نمیتونست اونجا غذا بخوره و مسیرمون جدا شد.

مرکز شهر خیلی کوچیک بود و باز هم جذابیت اصلی برای من مردم شهر بودند. کوچه های باریک مرکز شهر و خانه های بازمانده از زمان استعمار همه به عنوان یک مجموعه ارزشمند در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شده. میدان مرکزی شهر در حال بازسازی بود و متاسفانه دورتادورش یک حصار کشیده بودند. کلیسای جامع شهرکه تبدیل شده بود به موزه هم تعطیل بود و گپ زدن با نگهبانش نتونست راهی باشه برای داخل رفتن. یک گوشه شهر میدانی پیدا کردم که دستفروش ها اطرافش غذا میفروختند و مردم هم وسط میدان مشغول شام خوردن بودند. دو تا کوچه اونطرف تر هم یک گروه ۳۰ الی ۴۰ نفری مشغول آواز خواندن و ساز زدن بودند، نفهمیدم به چه مناسبتی اون موقع شب مشغول خوشحالی کردن بودند.

پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیاپوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا گروهی از جوانان شهر در حال جشن و شادی
پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیاپوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا ساختمانی قدیمی با نورپردازی زیبا

کل گشت و گذارم کمتر از ۲ ساعت شد ولی انگار ۲۰ ساعت از کوه بالا رفته بودم. هر ده دقیقه مجبور بودم یک جایی بشینم و نفسی تازه کنم. شهر پوتوسی توی ارتفاع ۴۰۰۰ متری ساخته شده و اکسیژن عنصری نایاب محسوب میشه. این مشکل رو توی سوکره و کوچابامبا هم داشتم ولی اینجا دیگه حاد شده بود. ظاهرا برای این مشکل دارویی هم وجود داشت ولی ترجیح دادم قرصی رو که نمیشناسم نخورم. به زحمت خودم رو به هاستل رسوندم. پیرمرد پذیرش رو پیدا کردم و ازش خواستم اسمم رو برای بازدید صبح از معدن بنویسه. بازهم بدون اینکه حرفی بزنه یک فرم بهم داد که امضا کنم. محتویات کلی فرم این بود: هر اتفاقی که توی معدن بیافته مسوولیتش با خودمه ? چاره ای جز امضا نبود، من برای همین اومده بودم پوتوسی!

اون شب توی هاستل اطلاعاتی گرفتم که توی ادامه سفرم تاثیر خیلی زیادی داشت. یک گروه ۴ نفره کانادایی داشتند از تجربه سفر دو هفته قبلشون برای یک پسر برزیلی تعریف می‌کردند. سفر به جایی بسیار بکر و دور افتاده توی اکوادور با طبیعت بسیار زیبا و حیات وحش بی نظیر. خودم رو انداختم وسط و با معرفی خودم و اینکه احتمالا به زودی برم اکوادور، اسم این جایی که به نظر خیلی دوست داشتنی میومد رو ازشون پرسیدم. تا اون روز حتی یک بار هم اسم گالاپاگوس به گوشم نخورده بود. توی کشورهای غربی مجمع الجزایر گالاپاگوس کاملا شناخته شده ست چون توی کتاب های جغرافی مدرسه خیلی خوب بهشون این مکان و اهمیتش رو یاد می دهند. کانادایی ها این رو هم اضافه کردند که گالاپاگوس گرونترین مقصد توریستی آمریکای جنوبیه و سفر به اونجا چندین هزار دلار هزینه داره.

اون شب در حالیکه بخاری نفتی اتاق رو تا ته روشن کرده بودم و زیر دو لایه پتو هنوز سردم بود نمیدونستم به رویای رفتن به گالاپاگوس فکر کنم یا معدنی که فردا قرار بود برم داخلش.

روز دوم: بازدید از معادن پوتوسی، تجربه ای فراموش نشدنی

صبح با مزه ی خون توی دهنم از خواب بیدارم شدم. لب هام کاملا خشکیده بود و موقع شستن صورتم وقتی توی گلوم رو نگاه کردم پر از لکه های خونی بود. وضعیت ناخوشایندی که تا پایان سفر بولیوی همراهم بود. فکر نمیکردم اینقدر نازک نارنجی باشم. ظاهرا سال‌ها زندگی و کار کردن در کنار دریا بدنم رو در برابر ارتفاع آسیب پذیر کرده بود. صبحانه بجز یک لیوان آب جوش و چهار تا بادام چیز دیگه ای نتونستم بخورم. چک اوت هاستل ساعت ۱۲ بود و باید قبل از اینکه برم معدن تختم رو تحویل بدم. کوله پشتی رو جمع کردم و انداختم توی انبار چمدان (Luggage Storage) هاستل. نیم ساعتی تا شروع تور معدن وقت داشتم. یک گوشه لابی به پروژه تعویض کتاب اختصاص داشت: دوتا کتاب بزار یکی بردار! اونقدر کتاب بود که فقط برای دیدن عنوانشون باید یک روز وقت صرف میکردی. حدود ۱۰ عدد کتاب عکس نفیس هم بود که با سیم به دیوار وصل بود و معلوم بود جزو پروژه تعویض کتاب نیستند ? منظره های طبیعی که توی این کتاب ها دیدیم فراتر از تصور بود. با توجه به اینکه توی بولیوی بین شهر‌های بزرگش هم جاده درست و حسابی وجود نداره احتمالا برای رفتن و دیدن هر کدوم از اون جاهایی من از توی کتاب عکس پسندیدم باید چند هفته‌ای وقت گذاشت!

ساعت ۹:۱۰ و تنها با ۱۰ دقیقه تاخیر راهنما دنبالمون اومد. بعد از اضافه شدن چند نفر از یک هاستل دیگه گروه کوچیک ۱۳ نفرمون با یک مینی‌بوس حرکت کردیم. اولین توقف یک خونه بزرگ بود. اونجا لباس ها و تجهیزات ایمنی برای رفتن به معدن بهمون دادند و خیلی مختصر اصول ایمنی که هنگام ورود به معدن باید رعایت می‌کردیم رو برامون توضیح دادند. توقف بعدی بازار معدنچی ها بود. گروه به دو قسمت انگلیسی و اسپانیایی زبان تقسیم شد. به همراه راهنما (اسمش یه چیزی تو مایه های گونزا بود) که خودش زمان جوانی معدنچی بوده داخل یکی از مغازه ها شدیم. گونزا ضمن توضیح وسایل کار در معدن که خیلی هاش ابتدایی بود ازمون خواست در صورت تمایل برای هدیه دادن به معدنچی ها دینامیت، ماسک، الکل، سیگار و یا هرچیزی که خواستیم بخریم. الکل یکی از مواد ضروری کاره و براشون مقدسه. همیشه قبل از کار الکل مینوشند و ته پیالشون رو به احترام پاچاماما (الهه مادر زمین) روی زمین میزیزند. قسمت آخر بازار یکی دیگه از ملزومات کار در معدن رو با حجم بسیار زیاد میفروختن، برگ کوکا. گونزا با حوصله این قسمت رو توضیح داد و امتحان هم گرفت. باید با استفاده از لب و دندان دمبرگ رو جدا کنیم و با استفاده از زبان باقیمانده برگ رو هل بدیم گوشه لُپ. معدنچی ها حدود ۱۰۰ الی ۲۰۰ برگ رو یک سمت دهنشون جا میدند طوریکه انگار یک توپ تنیس گذاشتند تو دهنشون! این حجم برگ ساعت ها اونجا میمونه و به مرور بهشون انرژی میده.

پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیاپوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا راهنما در حال توضیح نحوه صحیح مصرف برگ کوکا

محل بعدی بازدید یک کارگاه تغلیظ کانی های نقره بود. اینجا در فاصله بسیار کمی از معادن طی عملیات نه چندان پیچیده ای موادی با غلظت نقره بیشتر استحصال می‌کنند و بعد صادر می‌کنند به کشورهای صنعتی. خود بولیوی تکنولوژی بدست آوردن نقره با خلوص بالا رو نداره و به همین دلیل سود اصلی نه به جیب معدنچی ها میره و نه حتی دولت بولیوی…

ایستگاه آخر ورودی یکی از معادن متعدد توی کوه سرّو ریکو در ارتفاع ۴۳۰۰ متری بود. طی ۵۰۰ سال معدنچی ها این کوه رو مثل موریانه خورده بودند. البته الان دیگه نقره بسیار کمی توی کوه پیدا میشه و معدنچی ها دنبال قلع و سایر کانی‌ها می‌گردند.

گونزا آخرین توضیحات و هشدارها رو داد، قدری الکل خورد و ریخت روی زمین و شروع کرد به دعا کردن. البته به درگاه خدا دعا نمی کرد چون اونها معتقدند از وقتی که وارد معدن میشیم خدا دیگه قدرتی نداره و همه کاره شیطانه، پس باید از شیطان تقاضا کنیم هوامون رو داشته باشه و اجازه بده زنده بیرون بیاییم. دستمال ها رو بستیم جلوی دهن و دنبالش رفتیم داخل معدن. راهروی اصلی معدن برای عبور واگن های دستی ریل‌گذاری شده بود. به محض شنیدن فریاد گونزا باید یک فرورفتگی توی دیوار پیدا می‌کردیم و منتظر رد شدن واگن میموندیم. کارگرهایی که یک واگن چند تنی رو دارند هل میدادند مسلما حاضر نبودند برای چند تا بازدید کننده توقف کنند. اوضاع هوا هم اصلا خوب نبود. با اینکه دستمال بسته بودم، داخل دهن و بینیم گِلی شده بود. یکی از دلایل مرگ زودرس معدنچی ها ورود بیش از حد سیلیس به ریه هاشونه. مطمئناً اونجا اکسیژن مظلوم ترین عنصر بود.

دالان اصلی چندین کیلومتر ادامه داشت. گروه ما بعد از ۱ کیلومتر وارد یکی از دالان های فرعی شد که خدا رو شکر دیگه خطر برخورد با واگن نبود. مالک هر معدن یک شرکت بزرگه ولی معدنچی هایی که مدت زیادی توی یک معدن کار بکنند (حداقل ۱۰ سال) این حق رو دارند که برای خودشون تونل بکنند و هرچی از اون تونل استخراج کنند مال خودشون میشه. چند تا از این معدنچی های مستقل رو دیدیم که هر کدوم یک رگه پیدا کرده بودند و مشغول کندن بودند. یکیشون انتهای یک تونل باریک با شیب ۴۵ درجه مشغول کار بود. نمیدونم گونزای دیوانه چرا ما رو برد اونجا. وقتی بعد از خزیدن روی خاک‌های نرمی که سنگ‌های تیز زیرش پنهان شده بود به انتهای تونل رسیدیم گروه ۸ نفری ما روی هم تلنبار شده بود. از گونزا دیوانه تر اون معدنچی بود که از دیدن این همه آدم ذوق کرده بود و تصمیم گرفت با روشن کردن دریلش و نشون دادن حفاری حالی به ما داده باشه. توی اون فضای بسیار کوچک صدای دریل کر کننده شده بود و تنها کاری که از دستم بر میومد گرفتن دستم جلوی چشمام بود تا خاک و خرده سنگ‌های حفاری کورم نکنه. الانم که خاطراتش رو مرور میکنم به خودش و خاندانش لعنت میفرستم!

زمانی حدود ۲ ساعت داخل معدن بودیم، دو ساعتی که خیلی طولانی‌تر به نظر میومد. فضای تاریک، سختی نفس کشیدن، نفوذ خاک نرم به همه قسمت‌های بدن (علی رغم پوشیدن لباس مخصوص)، خطر برخورد واگن و دیدن زندگی سخت معدنچی ها باعث شد حتی به من که عاشق غار و غارنوردی و همچین فضاهایی هستم سخت بگزره. رفتن داخل این معادن رو به کسانی که یک کم ناراحتی ریوی دارند یا از فضاهای تاریک و تنگ وحشت دارند به هیچ عنوان توصیه نمی‌کنم.

داخل معدن عکس نگرفتم. عکس های زیر رو دوستم ریتا که دو هفته بعد از من به این معدن رفته بود گرفته و با اجازه خودش از سایتش برداشتم. اگر زبان فرانسه تون خوبه خوندن نوشته هاش رو توی وبسایت "بیا شاد سفر کنیم" توصیه می‌کنم.

پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیاپوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا ورودی معدن و لباسی که گروه برای ورود به معدن پوشید. صاحب عکس: ریتا
پوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیاپوتوسی، قلب امپراطوری اسپانیا دالان باریک معدن - صاحب عکس: ریتا

هرچند این بخش از سفرم تجربه خیلی سختی برام بود، ولی بسیار خوشحالم که انجامش دادم. با دیدن مشاغل با این درجه از سختی آدم قدر موقعیت خودش رو بهتر میدونه. متاسفانه هنوز هیچ کدوم از معادن ایران رو ندیدم و بسیار مشتاقم از نزدیک ببینم و بدونم که واقعا کار توی معادن ایران هم به همون سختی معادن پوتوسی هست یا نه؟! خیلی از معدنچی هایی که من اونجا دیدم زیر ۱۸ سال سن داشتند. شیفت کاری ۴۸ ساعته طبیعیه و حتی شیفت ۷۲ ساعته هم دارند! انگار زمان اونجا فریز شده بود و کارگرها با شرایط صدها سال قبل کار می‌کردند.

توی سفرنوشت سوکره اشاره کردم، اینجا هم توصیه می‌کنم اگر علاقه داشتید کمی بیشتر از شرایط معادن پوتوسی بدونید فیلم مستند The Devil’s Miner رو ببینید.

فضای سفرنوشت پوتوسی یه کمی غمگینه، سفرنوشت بعدی حال و هوای بهتری داره و بیشتر از طبیعت بولیوی می‌بینید.

تاریخ سفر: مهر ۱۳۹۳

بولیوی پوتوسی سفرنامه کوکائین معدن


حبس کودک 3 ساله داخل کشو از زمان تولد توسط مادرش