به گزارش آلامتو به نقل از هافینگتن پست؛ گاهی اوقات سوالهایی در ذهن افراد شکل میگیرد که پاسخ دادن به آنها در عین مشکل بودن بسیار مهم و ضرروی است ؛ هرچند جواب به این سوالها برای هر شخص میتواند متفاوت باشد اما در این مقاله سعی شده است به صورت اجمالی به برخی از این سوالات پاسخ داده شود.
چگونه می توانم امیدوار باشم وقتی که دنیا به نظر نومیدکننده است؟
من گزارشهایی از کشتار دستهجمعی، تجاوز، فقر و … را در طول دورۀ کار حرفهای خود پوشش دادهام، بنابراین مردم تصور میکنند که من میبایست فردی روانپریش و افسرده باشم. اما حتی زمانی که وحشتناکترین داستانها را گزارش میدهم، اغلب در نهایت با احساس بهتری نسبت به انسانیت باز میگردم. زیرا وقتی که کنار بدترینِ آدمها باشید، معمولا بهترین آدمها را هم پیدا میکنید.
یک سفر کاری به کونگو برای پوشش دادن مهلکترین و مرگبارترین حادثۀ بعد از جنگ جهانی دوم را خوب به یاد دارم. با یک فرمانده ارتشی و قربانیان خشونت او مصاحبه کردم و این فرمانده برایم نشاندهنده و معیارِ گنجایش انسان برای شرارت و بیرحمی بود. با اینحال در همین سفر با یک راهبه لهستانی هم مصاحبه کردم که وقتی تمام امدادگران را خارج کرده بودند، داوطلبانه همانجا مانده بود، گرسنگان را غذا میداد و برای متوقفکردن جنایات این فرمانده مذاکره میکرد.
تاثیر او روی من در حدی بود که من وقتی برگشتم میخواستم یک راهبه لهستانی بشوم! این اتفاق بارها و بارها افتاده و خواهد افتاد. وقتی مردم آزمایش می شوند، تعدادی از آنها از خود شجاعت و مقاومت بینظیری نشان میدهند. درد از انسانها قهرمان میسازد.
نیکولاس کریستوف، نویسنده این سطور، تا بحال دوبار بخاطر گزارشهای جنجالی خود از نقض حقوق بشر جایزه پولیتزر را دریافت کرده است.
پس دنیا آنقدر که بد بهنظر میرسد، بد نیست و میتوان در هر شرایط سختی به زندگی امیدوار بود.
رو به سن هستم – و وحشت کردهام. کجا می توانم کمی آرامش پیدا کنم؟
با پیرشدن، متوجه می شوید که در حال تبدیلشدن به پدر و مادر خود هستید، اما این کمک میکند که آنها را بفهمید. شما به مرور زمان فروتن میشوید، زیرا میبینید که اشتباهکردن چقدر ساده است. بعلاوه، فکر میکنم که روبرو شدن با فناپذیری نیز به شما جرات بیشتری میدهد. من هر دوی والدینم را از دست دادم، و بالاخره در سن 51 سالگی یک ویولونسل خریدم، چرا که همیشه میخواستم یکی از آنها را بنوازم.
هرچقدر که زودتر شروع به شمارش روزهای باقیماندۀ خود کنید، آنهایی که برایتان مانده را بهتر زندگی میکنید. چند سال قبل برای دیدن یک تپۀ مرجانی رفتم و ترس بسیاری برای رهاکردن قایق داشتم – اما با ترسم مقابله کردم و به سمت محل این تپه شنا کردم. منظره مرجانها آنقدر زیبا بود که میتوانستم تا ابد آنجا بمانم. آن موقع به خودم گفتم “خودش است. تنها دارایی تو اینجا و اکنون است، و اینجای تو چقدر زیباست. تا جایی که می توانی در لحظه و مکان حالت سرزنده باش.”
ویندی لاستبادر، روانشناس و نویسنده کتابی به نام زندگی بهتر می شود: لذتهای غیرمنتظره مسنتر شدن است.
سعی کنید در خاطرات گذشته گم نشوید و از سختیهای آینده برای خود کوه نسازید، شاد باشید و از زمان حال بهترین استفاده را ببرید.
اگر بخواهم دعا کنم، اما مطمئن نباشم که آیا کسی گوش میدهد یا نه، آنوقت چه؟
حتی آنهایی از ما که باور دارند که قدرتی ماورائی وجود ندارد، در حین استرس شدید به نیروئی بیرونی متوسل میشوند. اغلب با “لطفا کمک کن که این هواپیما بنشیند!” شروع می شود، اما وقتی که هواپیما به سلامت نشست، نباید یک میل به تشکر هم وجود داشته باشد؟
من فکر نمیکنم که راه اشتباهی برای دعا کردن وجود داشته باشد. شما آنکه هستید را پیش میبرید و سفرۀ دل خود را باز می کنید: “این جایی است که من هستم، این کسی است که در مورد او فکر میکنم، این چیزی است که از بابت آن شکرگذارم”. زیباترین عبادات معمولا آنهایی هستند که خودبهخود اتفاق میافتند. منظور از عبادت بیشتر درگیرشدن با جریان زندگی است تا فرارکردن از آن.
مدارکی مبنی بر اینکه دعاکردن میتواند از نظر فیزیکی به ما کمک کند وجود دارد – آرامش، سکوت، تنفس عمیق. اما فکر میکنم این واقعیت مهمتر است که قبولکردن قدرتی فراتر از شما بگونهای بخصوص وجودتان را میگشاید. انسانها موجوداتی ثابت نیستند و مسیر فکرهای شما عمیقا در شکلدادن به آدمی که میشوید نقش دارند. من باور دارم که عبادت به شما کمک می کند که بهترینِ خودتان شوید.
چگونه می توانم آوازهای پایدار از خود بجای بگذارم؟
دو سال پیش وقتی که سرطان پدر من شناسایی شد، من همۀ جزئیات زندگی او را میدانستم. او اهل کالیفرنیا و یکی از هفت بچۀ یک خانواده بود. او علاقه شدیدی به سفرِ دریایی داشت. اما اینکه قبل از آمدن من او که بوده برای من غیرقابلتصور بود. ناگهان میخواستم که در مورد تمام آنچه دیده و انجام داده بود بدانم – نیاز داشتم که بدانم.
بنابراین از او خواستم که داستانهای زندگی خود را برایم بازگو کند و او گفت که می توانم هرچه خواستم از او بپرسم.
او شورشهای متعددی را در لسآنجلس مشاهده کرده بود، در یک معدن جیوه کار کرده بود، وجدانش باعث مخالفت او با جنگ ویتنام شده بود و پشیمان بود که چرا هیچوقت دانشگاه را تمام نکرده است.
یک روز به من گفت “چرا از من در مورد اولین عشق بزرگم نپرسیدی؟” و ناگهان متوجه شدم که همانقدر که گوش دادن برای من اهمیت داشت، به اشتراکگذاشتن این داستانها برای او هم مهم بود. از طریق داستانهایش، پدرم تمام خودش را، در عین انسجام و واقعیبودن، به من اهدا کرده بود. من او را به عنوان کسی می شناسم که عشق میورزیده و از دست داده است، از مسیر خارج شده و دوباره به آن بازگشته است. برای من، با وجود بیماریش، هیچوقت تا آن موقع به آن حد او را سرزنده ندیده بودم.
اَبی رایت، یک ویرایشگر در مجله O است.
شاید توضیح بالا به نظر شما بیربط باشد اما با درک عمیق متن میتوانید به جواب سوال برسید.
آیا می توانم زمان را آهسته کنم؟
وقتی که جوان هستید، بسیاری کارها را برای اولین بار میکنید، و ذهن شما آنها را به عنوان تجاربی بخصوص و بیادماندنی ذخیره میکند – بنابراین وقتی به این سالها نگاه میکنید، بنظر می رسد که تا ابد ادامه داشتهاند. وقتی که پیرتر میشوید، تجربههای جدید کمتری دارید، بنابراین روزهای شما راحتتر و سریعتر میگذرند.
برای کشدادن زمان، خاطرههای و ماجراهای جدیدی برای خود به ارمغان آورید – به مکانهایی بروید که تا بحال ندیدهاید، مسیر جدیدی را برای رفتن به سر کار انتخاب کنید و … شما نمی توانید حرکت زمان-مکان را متوقف کرده یا روی آن تاثیر بگذارید. اما این تجربیات جدید برای شما زندگی را تازه و بیادماندنی می کنند.
کلودیا هاموند، نویسندۀ مجله Time Warped است.
آیا سوالی هست که ذهن شما را درگیر کرده باشد و بخواهید آنرا به اشتراک بگذارید؟