خبرگزاری مهر، گروه استانها - فاطمه محمدی: دو روزی به عید مانده در آپارتمان ما رفت و آمد زیاد است و پیرزن واحد روبروی خانه ما که چندین سال است پسر و دخترها را روانه خانه بخت کرده و در این ۱۰ سالی که شوهرش فوت کرده ایام را به تنهایی سپری میکند و همه کارها به عهده خودش است.
وی برای فرار از تنهایی روزی دو یا سه بار به خانه ما میآید و البته اگر نیاید هم گویی ما گمشدهای داریم به همین خاطر بیشتر اوقات در طول روز درب واحد ما باز است و خلاصه کلی به هم عادت کردیم.
اما امروز خبری از وی نیست انگار سرش خیلی شلوغ است بار چندم است که میبینم چادر به سر، پاکتهای میوه و خوراکی به دست گرفته و به خانه میآید.
یک روز به عید مانده و بالاخره طاقت نیاوردم و به وی گفتم حاج خانم هر چه لازم دارید بگویید ما برایتان بگیریم اما قبول نمیکند.
سالمندان را در ایام نوروز فراموش نکنیم
برق شادی در چشمانش موج می زند میگوید بچهها و نوههایم برای عید میآیند دو تا از دخترهایم اصفهان و یک پسرم شیراز و بقیه در همین شهر هستند هر چند دیر به دیر اینجا میآیند اما برای عید همه میآیند.
تا شب قرار نداره میگه نمیدونم شاید برای لحظه سال تحویل بیایند، شاید هم روز اول عید شاید هم ... نمیدانم؟ بالاخره میآیند باید خانه را مرتب کنم و همه چی بخرم فردا روز عید است؛ از وی خداحافظی میکنم و به خانه میروم.
صبح روز عید انگار توی ساختمان راهپیمایی شده صدای کفشها و سرو صدا زنگ بیدار باش را به صدا در میآورد.
از حاج خانم هم خبری نبود گفتم امروز سرش شلوغه اما آخر شب به خانه مان آمد و بدون مقدمه گفت: امشب که بچهها نیامدند حتماً فردا میآیند، اگر به نظر شما نمیآیند دیگه من بروم بخوابم؟ گفتم بله حتماً فردا میآیند.
روز دوم عید یکی دو باری زنگ خانه ما زده شد و هیچ کس پاسخ نداد بیرون رفتم ببینم کیه که حاج خانم جا خورد و گفت میخواستم ببینم زنگ خانه شما میزند یا زنگ ساختمان خراب شده؟
گفتم بله صدای زنگ آمد.
گفت: من اینجا میمانم زنگ میزنم میشه بری ببینی زنگ خانه ما هم به صدا در میاد یا نه؟
رفتم و گفتم بله صدای زنگ میآید و وی با ناراحتی به خانه رفت و زیر لب گفت: گفتم شاید زنگ خراب باشه و بچهها آمده باشند و من متوجه نشدم؛ اوج انتظار را میشد از چشمانش خواند.
روز چهارم در راهرو قدم میزد گفتم بفرمایید خانه ما، گفت نه شاید بچهها بیایند متوجه نشوم شاید هم تلفن بزنند گفتم شمارهشان میافتد.
آخر قبول کرد که بیاید چند دقیقهای نشست مدام سرش را تکان میدهد.
ناگهان گفت: صدای زنگ نمیآید؟ گفتیم نه ما نشنیدیم.
گفت: چرا انگار زنگ خانه مرا زدند، انگار آمدند، دوان دوان با پای برهنه به خانه رفت اما پس از مدتی برگشت و گفت نه انگار کسی نیامده.
تا به حال اینقدر ناراحت ندیده بودمش.
گفتم شاید مشکلی پیش آمده باشد میخواهید من شماره بچه هاتونو بگیرم؟
نگاهی منتظر چشم به راه فرزندان
گفت: نه چه مشکلی؟ نخواستند بیایند.
شاید بیست بار داخل کوچه رفت و برگشت.
خانواده ما هم تحت تأثیر قرار گرفته و همه ناراحت بودند من هم دو سه باری رفتم ببینم جلوی در خانهشان کفشی هست یا نه اما خبری از میهمان نبود.
ساعت سه بود که از حرم برگشتیم در خانه را باز میکند و میگوید حرم بودید، زیارت قبول، کسی بیرون نبود؟
گفتیم نه.
گفت: پس چرا نیامدند؟
امید دادیم که خیابانها خیلی شلوغه، صبر کردند خلوتتر بشه میآیند نگران نباشید عید دو هفته هست بالاخره میآیند.
اما وی در مقابل صحبتهای ما فقط نگاه میکرد.
روز پنجم پرده را کنار زند و گفت: ببخشید من بیرون رفتم کسی خانه ما نیامد؟
گفتم نه وی زیر لب آهسته حرفی زد و رفت.
روزها گذشت اما خبر از آمدن کسی نبود پرده را کنار میزنم میبینم حاج خانم نگران در پلهها نشسته میگه دیدی عصری هم نیامدند.
گفتم من میخواهم به خانهتان بیایم با خوشحالی گفت: قدمت سر چشم بیا با هم برویم.
رفتم اما انگار او را خجالت زده کردم زیرا دیدم به اندازه ده تا کاسه پر از تخمه و آجیل، یک جعبه شیرینی، حدود ۲۰ تا بشقاب و چاقو و یک سینی با استکانهای کوچک و نعلبکیهای قرمز روی میز گذاشته شده و او نگاهی به من و به چیدمانش کرد.
بشقاب میوه را آورد و گفت خوب شد شما آمدید بچهها که نیامدند به مادرشان سر بزنند.
گفتم اشکالی نداره حالا زمانهای شده که همه کار دارند شاید مشکلی برایشان پیش آمده، شاید هم ...
با ناراحتی گفت ای بابا بگذریم اگه میخواستند میآمدند.
هر چه تلاش میکردم حالش را بهتر کنم فایدهای نداشت در فکر فرو میرفت و چند دقیقه یکبار سرش را تکان میداد.
پرسیدم حاج خانم خوبی؟
سرش را پایین انداخت، لب هاشو به سمت پایین برد و دستش را به نشانه نمیدونم تکان داد.
گفتم چه خبرا؟
هیچی نیومدند دیگه، وقتی شوهرم زنده بود همه بچهها میآمدند، من از همه فامیل بزرگترم اما خواهرم هم به دیدن من نیامد.
در این هشت سالی که با هم همسایه بودیم نشنیده بودم که زبان به گلایه باز کند.
گفت: میبینی دنیا رو شوهرم که فوت کرد من خیلی کار کردم پنج تا دختر و چهار تا پسر داشتم که همه را به سرانجام رساندم خانه خیلی بزرگی داشتیم اما فروختم و به بچهها دادم اما حالا از این ۹ نفر یکی هم به دیدن مادرشون نیامد.
قدیمیها میگفتند یک مادر ده تا بچه را نگه میدارد اما ۱۰ نفر یک مادر را نگه نمیدارند، راست میگفتند.
دیگه نمیخواستم امید بیهوده بدهم به همین خاطر سکوت کردم گفتم شماره دخترتونو بدید باهاش تماس بگیرم راضی شد و گفت من بلد نیستم توی دفترچه نوشته شده.
روزی که لبخند به چشمان پیرزن بازگشت
تماس گرفتم گوشی رو برنداشتند شماره را حفظ کردم به خانه رفتم و تا شب چندین بار تماس گرفتم تا بالاخره گوشی را برداشتند گفتم که مادرتون چشم انتظار هست، چرا نیامدید؟ دختر حاج خانم گفت: با خواهر و برادرها هماهنگ کردیم که روز دهم که روضه خوانی هم دارند با هم بیاییم.
با این که دیر وقت بود میدانستم که بیدار است رفتم خبر دادم که فردا میآیند از خوشحالی روی پاهایش نمیتوانست بایستد.
گفت: بیا تو بگو ببینم چی گفت؟
دوباره تکرار کردم وی پس از ۱۰ روز، حرف دیگری به غیر از آمدن بچهها زد.
روسری را از سر برداشت و دستی زیر موهایش کرد و با اشک شوقی که در چشمان عسلی رنگش جمع شده بود گفت: موهامو با حنا رنگ کردم، خوب شده؟ گفتم خیلی قشنگ شده.
لبخند ملیحی زد و گفت میخواستم برای عید مرتب باشم.
روز دهم از پس روزهای انتظار آمد و سر وصدا و شلوغی فضای خانه را پر کرد شادی را در تمام وجود و صورت حاج خانم میتوانستی ببینی.