عفرین سقوط کرد…؛ داستان کوتاهی از ماندانا خاتمی


عفرین سقوط کرد. باید بگویم اصلا اندوهگین نشدم و مانند بقیه مدعیان حقوق بشر، سوگوار ارزشها نشدم. به هیچ وجه هم نگرانِ افتادن آخرین برگ ِ خشک از درخت خزان زدهٔ انسانیت و شرافت نیستم. منتظر قضاوت همان یک سطر از تاریخ هم نیستم. اهمیتی هم ندارد که همهٔ جنایت ها و ناکامی های زمانم […] Source

عفرین سقوط کرد…؛ داستان کوتاهی از ماندانا خاتمیعفرین سقوط کرد.
باید بگویم اصلا اندوهگین نشدم و مانند بقیه مدعیان حقوق بشر، سوگوار ارزشها نشدم.
به هیچ وجه هم نگرانِ افتادن آخرین برگ ِ خشک از درخت خزان زدهٔ انسانیت و شرافت نیستم.

منتظر قضاوت همان یک سطر از تاریخ هم نیستم. اهمیتی هم ندارد که همهٔ جنایت ها و ناکامی های زمانم را در جمله‌ای خبری و پیش پا افتاده بنویسد تا آیندگان نچ نچی ناقابل خرجمان کنند و عبرت بگیرند.
چه بسا نوشدارویی اختراع کنند تا مرگ فجیع این همه سهراب جوان و عاشق را به نوشیدن شربت قند و عسل تبدیل کند.
باید بگویم آسوده ام.
همین.
شاید چون فکر می کنم زندگی فاصله‌ای ست بین دو کابوس.
و شاید کودکان عفرین در فاصلهٔ این کابوس رویای زندگی را ببینند.

خیلی کوچک بودم که رویایی را دیدم. رویایی روشن از قتل عام مردمی که در کوچه و خیابان بدست افراد ناشناسی تیر باران می شدند.
کسی این مردم را نمی شناخت کسی هم قاتل ها را نمی شناخت. مثل این بود که ادمهایی را مثل مجسمه و مترسک در گوشه ای از نقشه گذاشته اند و ناگهان ماشینهای جنگی آدمهایی نقاب زده را به میان انها پیاده کردند تا جنایت را تعریف کنند.
یادم هست آدمهایی که هدف تیر قرار می گرفتند فریاد نمی زدند. حتی فرار هم نمی کردند. شاید هم موقع مردن نفس راحتی هم می کشیدند و بعد جنازه هاشان آنقدر می ماند تا بعد از کشتنِ اخرین آدم، بولدوزر همهٔ خیابان را از جنازه ها پاک کند و بعد از مدتی کسانی بیایند تا از شرافت و حقوق آدمها دفاع کنند و اشک بریزند و شمع و عود حرام کنند.

من بین آخرین جنازه ها بودم. لای آدمهایی که ناگهان تیر خورده و به زمین افتاده بودند و با بولدوزر پشت تپه ای ریخته بودند.
من زیر جنازه ها بودم. خودم را به مرگ زده بودم و کپه کپه جنازه روی من می ریخت. پدرها و مادرها و همکلاسی هایم ساکت و خاموش با زخمهایی که خشک شده بودند برسرم می ریختند.

بدون هیچ زخم و جراحتی درد داشتم و خونین بودم. تنها چیزی که از آن رویا به یاد دارم ارامشی بود که از مردنی اینچنین نصیبم شده بود.
باور کرده بودم تنها راه خلاصم از این همه وحشت این است که بمیرم.

اکنون چهل سال از آن رویا میگذرد. حالا من روحی آزادم. چرا که یکبار همراه بقیه مردم در قتل عامی وحشیانه کشته و با بقیه جنازه ها در مکانی دور از شهر خاک شدم.

من ازادم و تنها مفهوم جاودانهٔ بشر این است که هیچ قدرتی نمی تواند یک روح آزاد را تیرباران کند.



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

کپشن در مورد چتر ؛ جملات کوتاه عاشقانه و غمگین برای چتر