دختر به خیابان آمد، آراسته و دلپسند. هوا سرشار بود از عطر شکوفههای بهاری. نفس بیخ زبان طعم عسل میگذاشت. خنکای نسیم جان را تازه میکرد.
سفره هفتسین دختر هیچ کم نداشت با سیب و سرکه و سمنو و سبزه و سنجد و سکّه. باید سری به گلفروشی میزد و محض احتیاط سنبل هم میخرید، شاید جای سکّه در سفره نباشد. چند شاخه بیدمشک هم خانه را مجلل میکرد. شگون هم داشت، به قول مادرش.
خرامان و شاد میرفت. خورشید هم از شرق تا میانه آسمان خرام گرمی داشت؛ هنوز در نیمه راه بود. دختر به نظرش رسید که خورشید میخندد. نه تنها خورشید که دنیا میخندد. خیابان شلوغ بود، اما نه مثل روزهای پیش. اهل دل و آنها که امکانی داشتند به شهرستانها رفته بودند. او هیچ عیدی به هیچ سفری نرفته بود. حسرتی در دلش زبانه کشید، اما به یاد آورد که پدرش گفته بود: «تهران حالا کیف دارد، هوا تمیز است و جمعیت کم.»
وارد گلفروشی شد. گلفروش همیشگی را ندید. به جای او جوانی سیاهچشم و سبزهرو به مشتریان میپرداخت. به انتظار نوبتش در گوشهای ایستاد و چشم را روی گلها لغزاند. دوباره به گلفروش نگاه کرد که آشنا نبود اما رازی با او بود که بیگانگی را شیرینتر از آشنایی میکرد. دختر پرسید:
احمد آقا کجاست؟
گلفروش نگاهش کرد، نگاهش آفتابی و گرم بود. از فرق سرش تا نوک پایش سرید و پایین آمد. مثل اینکه مادرش در حمام یک طاس آب گرم را با مهربانی از سر تا پایش ریخته بود. بعد از سالها نوازش مادر را به یاد آورد. انگار چند سال به عقب برگشته بود. گمان کرد که هنوز مادر زنده است و دستهایش نرم است. نگاه گلفروش هنوز روی صورت دختر بود. صدایش او را به خود آورد:
من در خدمتم. احمدآقا ایام عید را، به دیدن بستگانش به شیراز رفته.
جوان مودب بود. نگاهش سخنی ناگفته داشت و سکوتاش دختر را به شنیدن وسوسه میکرد. مردمکهای سیاهش برق میزد و مثل یک رشته اتصال به قلب دختر میپیوست. خوشبختانه خیلی زود این نگاه از چهرهاش منصرف شد و به دستهگلی روی پیشخوان افتاد. دختر نفسی کشید و به خود آمد. خون زیر پلکها و گونههایش میجوشید. به گلهای مغازه نگاه کرد. چند قدم میان آنها راه رفت. یکی/ دو گل را به ملایمت لمس کرد و پشت به گلفروش و رو به گلها ایستاد.
در خدمتم خانوم. چه فرمایشی دارید؟
مشتریها رفته بودند. دختر بیآنکه به گلفروش نگاه کند گفت:
یک گلدان سنبل و چند شاخه بیدمشک میخواهم.
و بعد به مجمع سنبلها نگاه کرد و با اشاره انگشت گفت: «آن یکی. آن یکی.» با یک حرکت سریع گلفروش، روی پیشخوان جای گرفت. و باز با همان نگاه و اینبار با لحنی مهربان به دختر گفت:
خوب انتخابی کردید. گلشناس هستید.
متشکرم.
اینبار دیگر نمیدانست با این نگاه چه کند. به خوشه سنبل نگاه کرد. با خود گفت: «چه شباهتی به زلف یار دارد که حافظ میگوید: «بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد.» و به موهای پرپیچ و مخملیِ گلفروش نگاه کرد. بیشباهت هم نبود.
***
گلفروش گلدان را در زرورق زیبایی پیچید و روبان زرد زیباتری را به شکل گل صدبرگ آراست و در کنار گلدان نشاند. دختر، راضی و خوشحال گفت: «چه خوب، زرد و کبود با هم خیلی جور هستند.» و بعد لبخندی زد و اینبار دید که نگاه گلفروش، آرام و شرمگین از چهرهاش منصرف شد و روی شاخهی سنبل ثابت ماند.
مثل اینکه هر دو حس کردند که چیزی در حال تکوین است؛ چیزی مثل دانه که زیر خاک مرطوب بهاری به آرامی پوست میترکاند و از یک سو ریشه و از سوی دیگر جوانه میرویاند. این همان لحظهی ایجاد است. باید آن را غنیمت شمرد.
دختر، متفکر و محجوب، گل بیدمشک را گرفت و پول آن را پرداخت و به خیابان قدم گذاشت. راه میرفت، اما مثل این بود که رشتهای از نگاه گلفروش به قلبش متصل شده است. هر چه دور میشود رشته درازتر میشود و با او میآید، میآید، میآید…
***
سفره هفتسین مرتب بود. گلدان سنبل درست روبهروی آینه قرار گرفته و مکرر شده بود. دختر در دل گفت: «این منم و آن هم او. کاش از آینه بیرون میآمد.»
پدر کنار سفره نشسته بود و دعای تحویل سال میخواند. به دختر نگاه کرد و گفت: «در چه فکری؟»
دختر لرزید: مبادا پی برده باشد. گفت: «یاد مادرم افتادم، چه دستهای نرمی داشت. مرا با خود به حمام میبرد. سرم را با کف صابون به آرامی چنگ میزد و یک طاس آب ولرم روی سرم میریخت. چقدر لذت میبردم. چشمهایم را خوب میبستم که صابون نسوزاندشان. مادرم مرا میبوسید.»
چشمهای پدر در برق اشک درخشید و گفت: «زود رفت و ما را تنها گذاشت.»
***
رشتهایکه به قلب دختر بسته شده بود جداشدنی نبود. همیشه دلش را قلقلک میداد؛ بیتابش میکرد. حتی در خواب هم رهایش نمیکرد. دست میبرد که رشته را پاره کند، چیزی به دستش نمیآمد. روزها از کنار گلفروشی رد میشد. از خیابان به داخل مغازه نگاه میکرد. آنقدر میرفت و میآمد تا چشم گلفروش به او میافتاد: همان نگاه دختر به سوی خانه برمیگشت، اما رشته دیگری به قلبش بسته میشد. هر قدم که برمیداشت کش میآمد تا به خانه میرسید.
روز هفتم به سنبل نگاه کرد، پژمرده بود. گفت: «باید یک گلدان دیگر بخرم.» از خانه بیرون رفت. گلفروش جوان در مغازه نبود. صاحب مغازه از سفر بازگشته بود. نگاهی کاسبکارانه به دختر انداخت و گفت: «چه فرمایشی دارید؟» دختر وارفت، انگار یک طاس آب سرد روی سرش ریخته بودند. تنش یخ کرد. انگار از خواب بیدار شده بود. همه چیز تمام شده بود. مغازه تاریک بود. بوی غلیظ گلها خفهاش میکرد. رشتهها دور قلبش پیچیده بودند. دلش مثل ماهی در تور افتاده بود و ماهیگیر رفته بود. نمیدانست چه کند.
رو به صاحب مغازه کرد و بیمقدمه گفت: «این رشتهها دور قلبم پیچیده، امانم را بریده، قیچی، قیچیتان را بدهید. میخواهم بِبُرمشان.»
مرد حیرتزده گفت: «کو؟ کدام رشتهها؟ حالتان خوب نیست؟ میخواهید تاکسی صدا کنم؟»
دختر مثل عروسک کوکی پشت به مغازهدار کرد و با قدمهای خشک و بیانحنا مثل آدم آهنی از مغازه بیرون رفت.
به خانه رسید، روسری را برداشت و خستهوار به پدر سلام گفت.
خیر باشد! رنگت پریده. سرحال نیستی. باز در چه فکری دخترم؟
هیچ، یادم افتاد که یک روز مادرم به اشتباه یه طاس آب سرد روی سرم ریخت. پدرجان، یخ کردهام. مادرم کجاست؟
آرام باش دخترم. دیگر خودت باید مادر باشی.
در دل گفت: «مادر باشم!» نگاه او همین را میگفت. اما آنقدر از آینه بیرون نیامد تا هر دو پژمردیم. بعد به گلدان سنبل نگاه کرد. دو شاخه سنبل داشت، هر دو شاداب، هر دو جوان، حیرتزده با فریاد کوتاهی گفت: «پدر! معجزه! شاخهی سنبل دو تا شده، دیگر پژمرده نیست. صبح دیدم که نزدیک خشک شدن بود.»
پدر خندید و گفت: «مگر خودت سفارش ندادهای. جوانی آوردش و گفت: «دخترتان خریده است. دو سنبل همزاد است.» گفت: «متخصص پرورش گل است.» از او خواستم که فردا بیاید و درخت نسترن را هرس کند.»
دختر زیر لب گفت:
از آینه بیرون آمد که از در به خانه وارد شود.
چه گفتی؟
منبع: روزنامه همدلی