گفتگوی خواندنی سربازی که هنگام نجات یک سگ پایش را از دست داد
محمد باختر را آن روزها همه دوست داشتند. او قهرمانی بود که به خاطر نجات جان یک سگ، پایش را از دست داده بود. حرکت این سرباز جوان، از همان لحظات اول انتشار خبر، توجه خیلیها را به خودش جلب کرد. سیل وعده و وعیدها همینجا از راه رسید.
به گزارش سرویس حوادث جام نیـوز، روزنامهها نوشتند؛ سرباز فداکار! خبرگزاریها به او لقب قهرمان دادند! تصویرش بارها در فضای مجازی منتشر شد، مسئولان پشت در اتاقش در بیمارستان صف کشیدند و مردم به پیشوازش رفتند و حلقه گل به گردنش انداختند. محمد باختر را آن روزها همه دوست داشتند. او قهرمانی بود که به خاطر نجات جان یک سگ، پایش را از دست داده بود. حرکت این سرباز جوان، از همان لحظات اول انتشار خبر، توجه خیلیها را به خودش جلب کرد. سیل وعده و وعیدها همینجا از راه رسید.
همان وقتی که محمد روی تخت بیمارستان بود، همان روزهایی که هرجا میرفت با انگشت او را نشان میدادند و میگفتند این همان سرباز فدارکار است!
از آن روزها، حالا یک سال و چهار ماه گذشته، وعدههایی که آن روزهای ابتدایی حادثه Incident از قول بسیاری از مسئولان نقل شد، تنها در حد وعده باقی ماند و باختر را خیلیها فراموش کردند. این را خودش میگوید وقتی بعد از 16 ماه با او تماس میگیریم و از حال و روز این روزهایش میپرسیم. او اما با وجود همه این بدقولی ها، از کاری که انجام داده پشیمان نیست و میگوید: اگر زمان به عقب برگردد باز هم همان تصمیم را خواهد گرفت.
آقای باختر این روزها را چطور میگذرانی؟
کار خاصی نمیکنم، یعنی کار خاصی ندارم که انجام بدهم. خانه نشین شدهام. زیاد از خانه بیرون نمیروم.
چرا؟
هم رفت و آمد برایم سخت است، هم کاری بیرون از خانه ندارم که انجام بدهم. به خاطر همین در خانه میمانم.
حوصله ات در خانه سر نمیرود؟
چرا از بیکاری کلافه شدهام، اما کاری از دستم برنمیآید، خیلی از جوانهای دیگر که سالم هم هستند بیکارند و کاری برای انجام دادن ندارند چه برسد به من که با این اتفاق، معلول هم شدهام.
درباره اتفاقی که افتاد صحبت بکنیم؟ چند بار آن لحظه را در ذهنت مرور کردهای؟
خیلی زیاد. خیلی وقتها ناخودآگاه آن صحنه به ذهنم میآید. پاییز سال 95 بود، بیست و هفتم آذر. برف زیادی باریده بود و نوبت پست من در برجک پادگان بود.
کدام پادگان؟
پادگان 03 عجبشیر تبریز در آذربایجان شرقی.
چند ماه خدمت بودی؟
تقریبا ده ماه از خدمتم گذشته بود. من نوزدهم بهمن 94 اعزام شده بودم و آن روز هم نوبت پست نگهبانی من بود و روی برجک، نگهبانی میدادم . پستم از ساعت 12 ظهر شروع شده بود و تا ساعت 2 هم بالای برجک بودم. اما همان وقتی که بالای برجک بودم مدام صدای زوزه یک سگ را میشنیدم. این صدا جوری بود که من مطمئن بودم حادثهای برای این حیوان افتاده، اما آن موقع چون نمیتوانستم ترک پست کنم دنبال صدا نرفتم، اما وقتی پستم را تحویل دادم و از برجک پایین آمدم، دنبال صدا را گرفتم و رسیدم به سگی که در سیم خاردارها گیر کرده بود. دلم برایش سوخت و خواستم نجاتش بدهم، اما بدجوری بین سیم خاردارها گرفتار شده بود. به خاطر همین تلاش بیشتری کردم تا سگ را نجات بدهم، اما وقتی سگ آزاد شد و من خواستم از جایم بلند شوم، یکدفعه چیزی زیر پایم منفجر شد. همان موقع فهمیدم پایم را روی مین گذاشته بودم و خودم خبر نداشتم.
می دانستی آن اطراف مینگذاری شده؟
بله، اما برف زیادی باریده بود و هیچ چیزی روی زمین دیده نمیشد. هرجا را نگاه میکردی روی زمین پر از برف بود.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
وقتی صدای انفجار بلند شد، بقیه سربازها ریختند بالای سرم. من را بردند پاسدارخانه. بعد هم رفتم بهداری پادگان و بچههای بهداری هم من را به بیمارستان عجب شیر رساندند. اما وقتی اورژانس این بیمارستان من را جواب کردند و گفتند امکاناتشان خیلی کم است و نمیتوانند به من کمک کنند، من را فرستادند به بیمارستان امام رضای تبریز. حدودا دوساعت بعد من را به تبریز رساندند و پایم را شستوشو دادند و بستند. اما به خاطر این که خیلی خونریزی داشتم، باز هم من را به یک بیمارستان دیگر فرستادند و من رفتم بیمارستان شهدای تبریز. فکر کنم ساعت 10 شب شده بود که من به این بیمارستان رسیدم و به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شدم.
به هوش بودی؟
تقریبا میفهمیدم از کجا به کجا میروم.
متوجه شده بودی پایت قطع شده؟
بله همان وقتی که انفجار رخ داد فهمیدم این اتفاق افتاده.اما چون خونریزی زیاد بود، خیلی به حال خودم نبودم. آن موقع بیشتر این حس را داشتم که خواب میبینم.
وقتی متوجه شدی خواب نیست و واقعا پایت قطع شده چه حسی داشتی؟
ناراحت شدم. خیلی برایم سخت بود . اول فکر میکردم از مچ پا، پایم قطع شده اما بعد فهمیدم از زیر زانو پایم قطع شده. پذیرفتنش برایم سخت بود. اما حتی همان موقع هم وجدانم راحت بود، چون میدانستم برای نجات جان یک حیوان بیگناه این اتفاق برایم افتاده و این هم حکمت خدا بوده و لابد در سرنوشت من نوشته شده است .
خانوادهات کی خبردار شد؟
فکر کنم یکی دو ساعت بعد از انفجار به آنها خبر داده بودند. همان شب در بیمارستان وقتی به هوش آمدم پدرم و عمویم را بالای سرم دیدم.
قبلا کسی را دیده بودی که روی مین برود؟
بله، در روستای خودمان هم یک بار یکی از چوپانهای روستا که از اقوام دورمان بود روی مین رفت. چشمهایش را از دست داد و یکی از دستهایش هم قطع شد.
روستای شما کجاست؟
هانه شیخان از توابع بخش خاوومیرآباد شهرستان مریوان .
الان کجا زندگی میکنی؟
با خانواده ام در مریوان زندگی میکنیم.
آن روزهایی که تازه این اتفاق افتاده بود و تو تیتر خبرها بودی حتما مسئولان زیادی سراغت را میگرفتند؟
بله . باور کن خیلیها آمدند من را از نزدیک دیدند و کارم را تحسین کردند. مسئولان زیادی زنگ زدند تلفنی صحبت کردیم و قولهای زیادی هم دادند. اما هیچ کدامشان اتفاق نیفتاد. حتی هزینه خرید پای مصنوعی را هم خانواده ام خودشان پرداختند. آن روزهایی که تازه این اتفاق افتاده بود خانم ابتکار که رئیس سازمان محیط زیست بودند با من تماس گرفتند و از من دلجویی کردند. پارسال هم یک بار ایشان را از نزدیک در شهر سنندج دیدم. آنجا هم ایشان از من قدردانی کردند. یک لوح سپاس به من دادند و گفتند اصلا نگران نباش. قول دادند شرایط استخدام من در سازمان محیط زیست را فراهم بکنند. آن موقع خیلی امیدوار بودم که بیکار نمیمانم و خانهنشین نمیشوم، اما به این قولها عمل نشد.
پیگیری کردهای چرا هنوز این اتفاق نیفتاده؟
بله، آن قدر این اداره و آن اداره رفتم که واقعا خسته شدم. الان به من میگویند مدرک لیسانس نداری. میگویند شرط استخدام در سازمان محیطزیست داشتن مدرک لیسانس است. میگویند اگر مدرک لیسانس داشتی این اتفاق میافتاد. حالا برو درس بخوان بعد استخدامت میکنیم. الان من بروم چهار سال وقتم را بگذارم درس بخوانم و بعد هم بیایم ببینم مسئولان دوباره عوض شدهاند و اصلا این قولها فراموش شدهاند.
الان با توجه به اتفاقهایی که بعد از این حادثه افتاده، هیچ وقت از تصمیمی که گرفتی و نجات آن سگ، پشیمان نیستی؟
نه ... باور کنید اگر صدبار دیگر هم این اتفاق میافتاد من باز هم میرفتم آن سگ را نجات میدادم . آن موقع که برای نجات آن سگ رفتم به این فکر نمیکردم قرار است چه اتفاقی بیفتد. آن موقع فقط هدفم نجات آن حیوان گرفتار بود. الان هم با این که خیلی در این مدت بی مهری دیدم، اما باز هم افتخار میکنم فداکاری من باعث شد آن سگ نجات پیدا کند. من قبلا هم در روستای مان وقتی چوپانی میکردم، سگ داشتم. کلا رابطه ام با حیوانات خیلی خوب است و الان پیش وجدان خودم سرافکنده نیستم. اتفاقا در این مدت تصمیم گرفتم بهعنوان سفیر مهربانی در راه دفاع از حقوق حیوانات تا جایی که میتوانم فعالیت کنم. من یادم نرفته به خاطر چه موضوعی این اتفاق برایم افتاد. حالا شاید بندههای خدا فراموش کرده باشند، اما مطمئنم خدا هم یادش نمیرود .
بعد از این اتفاق از سربازی معاف شدی؟
بله. کارت معافیت از خدمتم تیر پارسال صادر شد.
وعدهای که از یاد رفت
پیگیریهای جامجم از مسئولان محیط زیست به این ختم شد که هنوز برای استخدام محمد باختر، قدمی جدی برداشته نشده و قول و قرارهایی که برخی مسئولان با او گذاشتهاند در بین نامهنگاریهای اداری گم شده است. محمد حق مرادی، مدیر روابط عمومی محیطزیست کردستان دراین باره به جامجم میگوید: پیگیر کار آقای باختر هستیم، سازمان حفاظت محیطزیست به استانداری نامهای نوشته است تا به این شکل مقدمات استخدام ایشان در استانداری فراهم شود یا دستکم به محیطزیست اجازه داده شود او را استخدام کند، اما هنوز ردیف پستی مشخصی برای ایشان در نظر گرفته نشده است.
رکنا