خبری که هوادارن سرخپوش را شوکه کرد ؛ مرگ اسطوره ی سرخپوشان در سکوت محض!
حالا دیگر میتوانیم قشنگ یاد سیبیلهای دسته دوچرخهایاش بیفتیم و آبغوره بگیریم. حالا دیگر به یاد آن موهای لخت. به یاد آن ترکی حرف زدنش که عین فرانسه حرف زدن شهریار بود، میشود برایش کلی سوگنامه نوشت و همه را به گلوله تعفن بست که چرا از مردههاتان خبر ندارید.واسیلی. حالا میتوان مخصوصا کریم باقری و سیروس دینمحمدی را...
خبری که هوادارن سرخپوش را شوکه کرد ؛ مرگ اسطوره ی سرخپوشان در سکوت محض!
برای واسیلی گوجا، سرمربی پیشین تیم فوتبال تراکتورسازی و محبوبترین مربی تاریخ فوتبال تبریز که در غربت در گذشت!
حالا دیگر میتوانیم قشنگ یاد سیبیلهای دسته دوچرخهایاش بیفتیم و آبغوره بگیریم. حالا دیگر به یاد آن موهای لخت. به یاد آن ترکی حرف زدنش که عین فرانسه حرف زدن شهریار بود، میشود برایش کلی سوگنامه نوشت و همه را به گلوله تعفن بست که چرا از مردههاتان خبر ندارید.واسیلی.
حالا میتوان مخصوصا کریم باقری و سیروس دینمحمدی را گذاشت دم توپ کرد که چرا از مربی افسانهشان خبری نداشتند. چرا هیچکس خبر نداشت که او دو سال بود زرتش قمصور شده بود؟ الان میتوان سوزناکترین مرثیههای دنیا را سرود و از بیوفایی اهل عالم دم زد. حالا وقت انتقام و اشک و خون است لابد. که واسیلی رفته است. واسیلی بیخبر رفته است و حتی در قهوهخانههای تبریز هم که آدمها تنباکوی خونسارشان را با نوستالژی فوتبال گره میزنند،
نامی و یادی از آن عمو سبیلوی مهربان نیست. همان واسیلی که فوتبال آذربایجان به او مدیون است. همان واسیلی که رمانتیکها ازش بهعنوان محبوبترین مربی تاریخ فوتبال تبریز یاد میکنند. همان واسیلی که برای تراکتور مدل۹۷ نامزدش کرده بودند اما حالا از بخارست خبر رسیده که «جا تَر است و بچه نیست!» زنش گفته بعد از تحمل یک بیماری بسیار دشوار درگذشته است. زنش گفته از تراختور دلخور رفت. حالا من میتوانم برایش کلی اوخشاما بگویم. از همان اوخشاماها که مادران پیر درباره جوانان جوانمرگ خود بداهه میسرایند. او در بخارست زیبایش مرده و بیخبر از ما که خداوند اسطورهسازی از آدم و عالم هستیم، رفته است زیر خاک. حالا باید قهوهخانههای میارمیار و پل سنگی و ششگلان و شهناز و داش مغازه لر و تکیه حیدر، پارچه سیاه بزنند دم ورودی شان؛ «انشاءالله تو شادی هاتون جبران کنیم!»
اگر او نبود، من قسم میخورم که کریم باقری شاید حالا توی خیابان عباسی بستنی اطمینان میفروخت. اگر او نبود خیلی از ستارههای دهه۷۰ آذربایجانی که از صدقه سر او راهی به تیمملی پیدا کردند شاید نهایتش مکانیک و درشکه چی و شوفرکامیون یا بقال و چقال می شدند. او برای دهه هفتادیها از چاک آسمان افتاد و ناگهان اردوهای تیمملی پر از بچههای تبریز شد. بگذارید آن روز را بهخاطر آورم که کریم در ۱۷سالگی تازه از خیابان عباسی قیام کرده و چهره عالمتاب شده بود و یک روز که سر تمرین رفتم دیدم واسیلی تنبیهاش کرده و نمیگذارد با تیم تمرین کند.
آقاکریم با بیحوصلگی ایستاده بود پشت دروازه و داشت مثلا از سر شیکم سیری روپایی میزد. نگاهش لبریز از بیحوصلگی و تمنا و گریز بود. آنجا فهمیدم که گوجا او را چقدر دوست دارد. چون هی نگاهش به تیم بود که تمرین بازی بدون توپ میکردند و عمو سبیلو وسطهاش هم دزدکی کریم را زیر نظر داشت. آن روز از هر کسی پرسیدم چرا مش کریم بیرون است همه جواب سربالا دادند. کمی بعدتر شنیدم که ظاهرا کریم آقا که تازه سر و سبیلش سبز شده بود یک بار در تمرین غیبت کرده و دست عموسبیلو را توی پوست گردو گذاشته بود.
میدانید آن زمانها که موبایل نبود. واسیلی از تلفن منزلش زنگ زده بود خانه پدری کریم. عمدا خودش زنگیده بود. داداش کریم گوشی را برداشته بود واسیلی گفته بود الو! الو! کریم کوش؟ گفته بودند خواب است. گفته بود گوشی را بدهید با من حرف بزند. گفته بودند خوابش سنگین است. بیدار نمیشود.
واسیلی چنان قاط زده بود که از خانهاش پا شده بود رفته بود تا عباسی، خانه کریم اینها. در زده بود. داداشش آمده بود دم در. گفته بود بله؟ واسیلی گفته بود برو بیدارش کن بیاد دم در. داداشه گفته بود رفته خونه خواهرش مهمونی. واسیلی گفته بود پس زنگ بزنید بگید بیاد. آخرش کریم سلانهسلانه آمده بود. واسیلی که گل پسر تیمش را از نزدیک سِر و مِر و گنده دیده بود، با خیال راحت برگشته بود خانهاش و شاید آنجا تصمیم گرفته بود یکبار جوری تنبیهاش کند که برای ابد از خاطر حزین کریم نرود. کریم بعدترها آنقدر انضباط محور و نظم گرا و فرمانبردار شد که هیچ مربیای از بیانضباطیاش در طول دوران بازگری حرفی نزند. نشان به آن نشان که یکبار هم وقتی دفاع چپش جواد شالچی مریض شده بود خودش هلخ هلخ پا شده بود رفته بود دم خونه پدری جواد که ببیند مریض است یا تمارض میکند؟ فقط وقتی بازیکناش را از نزدیک میدید خیالش راحت میشد. روزگار «دو به شّکیها» بود آن روزها. بچهها تازه دُم درآورده بودند.
روز اول که واسیلی را با سلام و صلوات آوردند، حتی در فرودگاه تهران هم کسی به استقابلش نرفت. میگفتند ریا میشود. میگفتند باید با تکنسینهای اجنبی با بیتفاوتی روبهرو شویم. حتی روزی هم که واسیلی تنها با دیلماجش و با قطار به تبریز رسید خبری از گوسفندکشی و گاوکشی و بپاش و بریز نبود. او درنهایت بیادعایی به باغشمال رفت و آنجا گهرخانی ازش خواست که غیر از ارتقای فنی تیم تراکتور، به افزایش علمی مربیان تبریز هم کمک کند اما عموسبیلو آنقدر صداقت داشت که رگ بگوید من فقط مربی بازیکنها هستم نه مدرس مربیان! از فردا که عموسبیلو رهبری تیم سرخپوش تبریز را به عهده گرفت انگار که تیمی را از عهد حجر در اختیارش گذاشتهاند.
با این همه اما او چنان جانانه و خوشفکر کار کرد که بهترین رکورد «بدون شکست خانگی» را در سالهای ۷۱و ۷۲ برای تیمش و خودش بهجا گذاشت و مقابل هیچ تیمی گردن کج نکرد. تیم عمو سبیلو مقام سوم لیگ آزادگان را دشت کرد و چندین و چند بازیکن تبریزی را به اردوی تیمملی فرستاد. پسر سبیلوی شهر براشوو که ظاهرا برای مونتاژ تراکتورها به ایران آمده بود ناگهان در تبریز چنان محبوب شد که یکهو دید ۲۰هزار نفر اسمش را از ته گلو صدا میکنند. اسم اصلی اش «گودجا» بود اما مردم او را «گوجا» صدا میزدند که هم در دهان بهتر جا میگرفت و هم مفهوم عمیقی داشت که معنای پیر و مراد را میرساند.
حالا چنین مردی دوسال است که زرتش قمصور شده اما هیچکس نفهمیده. حالا عموسبیلو از آگوست۲۰۱۶ در قبرستان شهرداری بخارست دراز به دراز افتاده است اما دریغ از یک فاتحه برای مردی که فوتبال تبریز را زنده کرد. مرگ او از وقتی آغاز شد که در قهوهخانهها از یاد مردم رفت و خاطراتش با عطر و بوی تنباکوی کاشان و تُنگهای فتحعلی شاهی، مخلوط نشد.
ابراهیم افشار