مملیکا بالاخره بعد از تقریبا یک ماه افریقا گردی و فتح کلیمانجارو و سالسا رقصیدن بر فراز بام آفریقا?? یه روز یهو دلش واسه وطن تنگ میشه! و تصمیم میگیره بیاد خونشون ولی از اونجایی که نشستن در خانه کاریست بس دوشوار برایش! استوری میزاره که خسته شدم بس که تو خونه موندم!:| پاشین بریم سفر!?? من که با حفظ خونسردی استوری رو رد کردم و سعی کردم ارامش خودم رو حفظ کنم و هیچی نگم!? البته قابل درکِ که زندگی در چاردیواری برای همه سخته ولی خب واسه بعضیا غیر قابل تحمله!?? و خلاصه اینجوری میشه که وی بار سفر میبنده و دیگران هم که ما باشیم رو باخودش همراه میکنه تا یه بادی به کله های دودیمون بخوره نسوزیم یوقت!-_- اره دیگه جونم براتون بگه که یه مشت ادم باحال(درون گود بگم که مطلع هستم واحد شمارش انسان مشت نیست! مزاح کردم?) و خوش سفر و البته هنرمنددد دورهم جمع میشن و میرن املش(اَملش ها نه اُملش!)
صبح ساعت۴ بیدارشدن و اماده شدن در حالت عادی خیلی سخته ولی وقتی هیجان کمپینگ و سفر داشته باشی حتی شب خوابت نمی بره و تا صبح بیدار میمونی و هرطور شده خودتو میرسونی?
صبحانه حلیم قزوین و نیمرو با نون قزوینی و چای زدیم و بیدار شدیم! نوبت به معارفه رسید و بچه ها از خودشون گفتن. خوبیه معارفه اینکه یجورایی استارت ارتباط برقرار کردن با همه همسفرهاست و باعث نزدیکی و صمیمیت اولیه آدما میشه. یچیز جالب درمعارفه اینکه همیشه پرچم مهندس های معمار بالاس و از هر دو نفر یه نفرشون معماره!??? این دفعه شغلای جذابی مثل دکتر تغذیه، دندون ساز، مددکار اجتماعی، وکیل، حقوق بشر خونده!، مطالعات مشکلات زنان، مهندس حیات وحش و ورزشکار و مهندس ای تی خفن و مربی تنیس و خواننده و نوازنده و دیگه انواع مهندسی ها و عکاس و نقاش هم داشتیم و جمعمون جمع بود=)
اولین هیجان از اونجا شروع شد که سوار بر نیسان آبی در پیچ و خم کوه های سرسبز گیلان رفتیم که بریم تو دل جنگل آب بازی??
بعد یکمی پیمایش به ابشار رسیدیم و پریدیم تو آب و کلی خنک شدیم??
با لباسای خیس ولی خنک برگشتیم و تو راه برگشت با نیسان باز کلی شعر خوندیم و خندیدیم?
به اتوبوس رسیدیم و رفتیم بالای بالا تو دل ابرا و دیگه شب همه جا رو فرا گرفته بود و ما در تاریکی بدون اینکه جایی رو ببینیم کمپ زدیم ولی از صداهای جذاب اطرافمون معلوم بود که صبح قراره سوپرایز شیم???????
اتیش برپا کردیم و دورش جمع شدیم و خواننده های گروه شروع به خوندن کردن و علی نوازنده کوچک گروه هم با سینی برامون دف زد?? و خلاصه حسابی فضا معنوی و شاعرانه شده بود تا وقتی موقع شام شد و نیمرو کبابی روی اتیش درست کردیم و از اونجایی که خیلی گشنه بودیم! همه وارد عمل شدن و با کلی مسخره بازی و خنده یه نیمرو مشتی زدیم و منم در حین عملیات تخم مرغ شکونی توی سینی ای که رو اتیش بود نصف موهامو از دست دادم!!?(واقعا یکمی از موهام جزقاله شد!??)
سیر که شدیم باز دور اتیش جمع شدیم و پنج دیقه(به زور!?) سکوت کردیم و به صدای طبیعت گوش جان سپردیم☺️?? و یه سگ خوشگل هم همش کنارمون بود و باهامون دوست شده بود??
بچه ها که خستشون بود رفتن خوابیدن و من و زینب هم انقدر نشستیم و به اتیش نگاه کردیم و لذت بردیم تا بالاخره چشامون سنگین شد و رفتیم خوابیدیم? مملیکا هم همونجا کنار اتیش خوابید??صبح که چشامونو باز کردیم و از چادرامون بیرون اومدیم با یه منظره فوق العاده زیبا روبه رو شدیم? و یه روز عالی و پر از حس و حال قشنگ شروع شد☀️??
و بعد خوردن یه صبحانه ساده دور هم رفتیم یوگا کردیم?? و بعدشم زو بازی کردیم? و کلی هم عکس گرفتیم.
تا نزدیکای ظهر اونجا بودیم و بعدش بار و بندیلمون رو جمع کردیم و همه جای کمپ رو تمیز کردیم و بدون اینکه اثری از خودمون بجا بزاریم طبیعت زیبای املش رو ترک کردیم:)
تو راه برگشت خواننده های خوش صدامون که وصال و سیمین و مریم(کمک لیدر) بودن برامون خوندن و کیف کردیم??? یه جایی هم برای خرید سوغاتی و کلوچه و زیتون پرورده اینا وایسادن که بچه ها کلی خرید کردن ولی من خواب بودم و این قسمت رو از دست دادم!? بعدش هم که رسیدیم آستانه و یه ناهار لاکچری و جذاب به همراه دوغ محلی و کاله کباب و میرزا قاسمی خوردیم.??
تو اتوبوس دیگه اخرای سفر بود که فرصت رو غنیمت شمردیم! و پانتومیم بازی کردیم و از کنار هم بودن نهایت استفاده رو کردیم و تا اخر سفر همه خوشحال بودیم و پرانرژی? تا وقتی سفر کوتاه و بسیار لذت بخش ما به سر رسید و مملیکا بهمون کتاب طبیعت پیمایی بی رد پا رو هدیه داد و با تشکر فراوان و یه عالمه خوشحالی از هم خداحافظی کردیم و به خونه هامون رسیدیم و آرزو کردیم که به زودی بازم باهم همسفر شیم??✌️?