چه بگویمت تو را من که تو خود عزیز جانی
به چه خط نویسمت من که تو مکتب روانی
به کجا نظر رسانم که نظر به کَس نیافتد
تو بگو بدانم ای گل که تو خود نظر رسانی
صنمی برای این دل که دلی برای عیشت
همه باده ای بخورده است و تو باده ی جوان
منِ پیرِ نخنما چون به در تو آیم ای جان
تو مرا شفای روحی تو اگر به دل بمانی
تو اگر به دل بمانی من و این خیال ماندن
پی یک قفس برایت که تو چون پرندگانی
تو چونان پرندگانی که روان ز سر رُباید
پر و بال خود گشایی و سفر به آسمانی
من و این ثوابِ روزه که گرسنه ماندگانم
همه منتظر به یاری که برای ما اذانی
اگر از وفا بگویی همه بی وفای مایند
تو که با وفای مایی به کجا مرا راهانی؟
همه نای من فغان است و دلی که غرق خونم
صنما رها کن از خون و هرآنچه در فغانی
همهشعر جان برایت که سروده است مصلح
توشعار شعر مایی و به شعر ما نهانی
به چه خط نویسمت من که تو مکتب روانی
به کجا نظر رسانم که نظر به کَس نیافتد
تو بگو بدانم ای گل که تو خود نظر رسانی
صنمی برای این دل که دلی برای عیشت
همه باده ای بخورده است و تو باده ی جوان
منِ پیرِ نخنما چون به در تو آیم ای جان
تو مرا شفای روحی تو اگر به دل بمانی
تو اگر به دل بمانی من و این خیال ماندن
پی یک قفس برایت که تو چون پرندگانی
تو چونان پرندگانی که روان ز سر رُباید
پر و بال خود گشایی و سفر به آسمانی
من و این ثوابِ روزه که گرسنه ماندگانم
همه منتظر به یاری که برای ما اذانی
اگر از وفا بگویی همه بی وفای مایند
تو که با وفای مایی به کجا مرا راهانی؟
همه نای من فغان است و دلی که غرق خونم
صنما رها کن از خون و هرآنچه در فغانی
همهشعر جان برایت که سروده است مصلح
توشعار شعر مایی و به شعر ما نهانی