کلمات قصار/ سیاوش کسرایی: راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
شفقنا – کلمات قصار / سیاوش کسرایی: برف می بارد برف می بارد به روی خار و خارا سنگ کوه ها خاموش دره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ متن کامل شعر سیاوش کسرایی: برف میبارد؛ برف میبارد به روی خار و خاراسنگ. کوهها خاموش، درهها دلتنگ؛ راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ… بر نمیشد […]
شفقنا – کلمات قصار / سیاوش کسرایی:
برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
متن کامل شعر سیاوش کسرایی:
برف میبارد؛
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ…
بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمیآورد،
ردپاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاکِ دلآشفتهٔ دمسرد؟
آنک آنک کلبهای روشن،
روی تپّه روبهروی من…
در گشودندم.
مهربانیها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستانِ خشمِ برف و سوز،
در کنار شعلهٔ آتش،
قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز:
«گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاین جاست.
آسمانِ باز؛
آفتاب زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بیدر و پیکر؛
سر برون آوردنِ گُل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کُهْسار؛
خواب گندمزارها در چشمهٔ مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشمانداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلانِ کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
نیمروز خستگی را در پناه درّه ماندن؛
گاهگاهی،
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته،
قصههای درهمِ غم را ز نمنمهای بارانها شنیدن؛
بیتکان گهوارهٔ رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
یا شب برفی،
پیش آتشها نشستن،
دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن…
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناهِ ماست».
پیر مرد آرام و با لبخند،
کُندهای در کورهٔ افسرده جان افکند.
چشمهایش در سیاهیهای کومه جستوجو میکرد؛
زیر لب آهسته با خود گفتوگو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش…
سر بلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعلهها را هیمه باید روشنی افروز.»
کودکانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهرِ سیلیخورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بدنامی،
روزگار ننگ.
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دلمردگی بیجان.
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهٔ گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستانهای خاموشی،
میتراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی.
ترس بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پر جوش.
مرزهای مُلک،
همچو سَرحدّات دامنگستر اندیشه، بیسامان.
برجهای شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حدّ و از بارو…
هیچ سینه کینهای در برنمیاندوخت.
هیچ دل مهری نمیورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید.
باغهای آرزو بیبرگ؛
آسمان اشکها پر بار.
گرمرو آزادگان دربند؛
روسپی نامردان در کار…
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا، به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازکاندیشانشان، بیشرم، –
که مباداشان دگر روز بهی در چشم، –
یافتند آخر فسونی را که میجستند…
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستوجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
«آخرین فرمان،
آخرین تحقیر…
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانههامان تنگ،
آرزومان کور…
ور بپرّد دور،
تا کجا؟… تا چند؟…
آه!… کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها بی گفت و گویی هر طرف را جستوجو میکرد.»
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید.
از میان درههای دور، گرگی خسته مینالید.
برف روی برف میبارید.
باد، بالَش را به پُشتِ شیشه میمالید.
«صبح میآمد،
– پیر مرد آرام کرد آغاز، –
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز…
آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛
باد، پَر میریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز.
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور؛
دودو و سهسه به پچپچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.
کم کمک در اوج آمد پچپچِ خُفته.
خلق، چون بحری بر آشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بُرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.
«منم آرش، –
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ –
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.
مجوییدم نسب، –
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهٔ دیدار.
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش؛
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و میافشارمش در چنگ، –
دل، این جامِ پُر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ…
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جامِ قَلبتان در رزم!
که جام کینه از سنگ است.
به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است.
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امیدِ مردمی خاموش همپشتم.
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سر بلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازهرس جایم.
مرا تیر است آتشپر؛
مرا باد است فرمانبر.
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکانِ هستیسوزِ سامانساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
«درود، ای واپسینْ صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتابِ مهربارِ پاکبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند.
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش.
نفس در سینهها بیتاب میزد جوش.
«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، میآید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیدهٔ خونبار میپاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد،
به راهم مینشیند، راه میبندد؛
به رویم سرد میخندد؛
به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را،
و بازش باز میگیرد.
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگِ اَهْرِمنخو آدمیخوار است.
ولی، آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است؛
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایستهٔ آزادگی این است.
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش میداند.
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند.
پیش میآیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهٔ ترسآفرین مرگ خواهم کند.»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قُلّهها دستان ز هم بگشاد:
«برآ، ای آفتاب، ای توشهٔ امید!
برآ، ای خوشهٔ خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.
چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم،
به موج روشنایی شستوشو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرّینه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، ای قُلّههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی،
که سیمین پایههای روزِ زرّین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»
زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوهها لغزید کمکم پنجهٔ خورشید.
هزاران نیزهٔ زرّین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بیکلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان برهمیشد با نسیم صبحدم همراه.
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز،
راه واکردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیر مردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت،
همره او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش امّا همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پردههای اشک پیدرپی فرود آمد.»
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤیا.
کودکان با دیدگانِ خسته و پیجو،
در شگفت از پهلوانیها.
شعلههای کوره در پرواز،
باد غوغا.
«شامگاهان،
راهجویانی که میجستند آرش را به روی قُلّهها، پیگیر،
باز گردیدند،
بینشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بیتیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آفتاب،
در گریز بیشتاب خویش،
سالها بر بام دنیا پاکشان سرزد.
ماهتاب،
بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنهٔ البرز،
وین سراسر قُلّهٔ مغموم و خاموشی که میبینید.
وندرونِ درّههای برفآلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند،
و نیاز خویش میخواهند.
با دهان سنگهای کوه، آرش میدهد پاسخ.
میکندْشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛
میدهد امید،
مینماید راه.»
در برون کلبه میبارد.
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ.
راهها چشمانتظاری کاروانی با صدای زنگ…
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود پر سوز…